گزارش به خاک هویزه ۱۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 یک روز عصر که حامد به اتاق جنگ در مقر لشکر ۹۲ زرهی رفته بود؛ من در مقر بخشداری هویزه نشسته بودم. وقتی برگشت دیدم صورت حامد خاکی است. نوعی نورانیت از صورتش مشاهده می شد. در همین موقع یک گروه از بچه های سپاه اصفهان آمدند و گفتند: آقای جرفی کجاست؟ با او کار داریم.
حامد گفت: من هنوز نمازم را نخوانده ام، باید بروم نماز بخوانم.
رفت و در چمن پشت بخشداری قبل از آنکه به نماز بایستد به من گفت: من امروز تا یک قدمی شهادت پیش رفتم!
من و بنی نعیم کنار حامد ایستاده بودیم. گفتم: چطوری؟
حامد با حالت خاصی گفت: امروز در اتاق جنگ بودیم که آنجا را بمباران کردند! کم مانده بود همانجا به شهادت برسم.
این را گفت و ایستاد به نماز. من و کریم هم روی چمن ها نشستیم و در حالی که حامد داشت نماز میخواند شعار دادیم
- شهید عزیزم، شهادتت مبارک.
چند بار این جمله را تکرار کردیم. حامد در حال نماز تبسم میکرد! نمازش که تمام شد عده ای برای شناسایی آمدند دنبالش. گفت: من خیلی خسته هستم. نمی توانم بیایم.. من و کریم همراه آنها به شناسایی رفتیم. شناسایی تا شب طول کشید. برگشتیم و گزارش شناسایی را به حامد دادیم. حامد گفت: بروید و استراحت کنید.
خانواده ام همگی کوچ کرده بودند و تنها پدرم در خانه مانده بود. به خانه رفتم تا هم سری به او بزنم و هم شب را هم همانجا بخوابم. فردا صبح خیلی زود در خانه را زدند و گفتند که حامد مجروح شده است! معلوم شد حامد اول صبح به بخشداری رفته است. عراقی ها گرای بخشداری را گرفته و با گلوله توپ آنجا را زده اند. وقتی گلوله منفجر شد من از خواب بیدار شدم اما فکر نمیکردم بخشداری را میزنند. سریع خودم را به بخشداری و اتاق حامد رساندم دیدم اتاق پر از خون است. گلوله توپ به زمین باز پشت اتاق حامد اصابت کرده و منفجر شده بود. ترکش های آن از پنجره اتاق، کار حامد را ساخته بودند. روحیه ام به هم ریخت و همانجا نشستم و گریه را سر دادم. ما بعد از خدا در هویزه حامد را داشتیم و اگر از دستمان میرفت کمرمان می شکست. از طرف دیگر حامد پسر عمه ام بود و روابط عاطفی عمیقی با هم داشتیم. خیلی گریه کردم. سراغ حامد را گرفتم گفتند که او را به اهواز منتقل کرده اند. با وسیله ای به طرف اهواز به راه افتادم. در راه خاطراتی را که با حامد داشتم در ذهنم مرور میکردم و گریه می کردم. حسابی خرد شده و روحیه ام را از دست داده بودم.
وقتی به اهواز رسیدم، شهر به هم ریخته بود. به بیمارستان سینا، که حامد را به آنجا برده بودند، رفتم. همه جمع شده بودند. تا آنها را دیدم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. برادران حامد آرام بودند اما من هر کاری کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم.
هـای هـای گـریـه میکردم. به این فکر میکردم که اگر بلایی سر حامد بیاید ما با جنگ در هویزه چه بکنیم.
حال حامد خیلی خراب بود. ترکش به پشت سرش خورده و در اغما بود. در اهواز نمیتوانستند برای او کاری بکنند. ناچار با هواپیمای ۳۳۰ که مجروحان دیگری هم داشت او را به تهران منتقل و در بیمارستان امام خمینی بستری کردند.
فصل هشتم
بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
در قسمت های قبل در خاطرات حاج یونس شریفی، در مورد تسخیر فرمانداری هویزی توسط عده ای نیروی مردمی و آزادسازی سوسنگرد و بعد هویزه ، ابهاماتی برای دوستان رزمنده بوجود آمده بود که چطور ممکن است با یک نیروی مردمی بتوان جلو دشمن سرتا پا مسلح ایستاد
این مطلب رو با جناب آقای شریفی مطرح نمودیم و پاسخ صوتی زیر رو فرستادن که تقدیم نگاهتون می کنیم👇
🍂
🔻 ذبیح
همسر شهيد ذبيح االله عامری
┄═❁❁═┄
از جبهه آمده بود و حسابى با بچهها گرم گرفته بود.
صدایى شنیده شد. «حسن لهروی» بود؛ آمد توى منزل، وقتى چشمش به
صحنههاى عاطفى پدر و فرزندان افتاد، رو کرد به او و گفت: «عامرى جان! بهتره از این به بعد تو بمونى و به بچههات برسی! تو دیگه نباید بروی! من به جاى تو میروم. این بچهها پدر میخواهند! اگه تو شهید بشی، این چهار تا بچه...!»
ذبیح گفت: «خدا نعمتهایش را بر من
تمام کرده. زن خوب، بچههاى خوب! ... اما یک چیز فراتر از اینها ازش خواستهام. براى رسیدن به این مقصد! نگران بچههاى من نباش، خداشیرزنى به من داده که به خوبى میتونه از عهده همه کارهاشون بر بیاد!»
هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر کردهاى میتونى من رو زمینگیر کنى و خودت شربت شهادت رو بخوری؟ نه حسن جان! شما بمون، جوونی، آرزوهاى جورواجور داری!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک
من عبدک والمنتظر
لظهور عدلک
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لیوان سابی !!
حاج صادق مهماندوست
┄═❁❁═┄
از اقدامات ابتکاری بچه ها در اسارت برای رفع برخی از محدودیت امکانات ، می توان به لیوان سابی اشاره کرد ؟!!
شایداز ترکیب این کلمه تعجب کنید ، زیرا ترکیبی جدیداست ( لیوان سابی) ، اما واقعیّت این است که چون عراقی ها امکانات اولیه زندگی را خیلی خیلی محدود به ما می دادند ، بچه ها مجبور بودند دست به ابتکاراتی بزنند.
بطور مثال جهت آب خوردن یا چای ؛ فقط یک لیوان پلاستیکی برای هر فرد وجود داشت و چون چائی که می دادند ، در دیگ های بزرگ در آشپزخانه اردوگاه تهیه و جوشیده و طبعا سیاه رنگ شده بود ، باعث سیاهی جداره داخلی لیوان ها شده و شکل نامناسبی به خود می گرفت.
لذا چاره ای نبود جز اینکه لیوان ها تمیز شود و راهکارش هم این بود که یک شب ، لیوان همه بچه های آسایشگاه را جمع کرده تا چند داوطلب با سائیدن نمک به داخل لیوانها ، آنها را تمیز و برّاق کنند !! تا دوباره خوردن چای و آب با رغبت در آن لیوان ها صورت بگیرد !!
ناگفته نماند شیارهای ایجاد شده به خاطر سائیدن نمک ، باعث می شد لیوان ها پس از مدتی، مجددا سیاه شود ولی بچه ها هم کم نمی آوردند و دوباره همان کار را می کردند و روز از نو و روزی از نو و دوباره نمک مالی وسفید کردن لیوانها ! و این روند هر مدت یکبار تکرار می شد تا زمان آزادی اسرا.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 به آقای قاآنی گفتم: بیایید یک کاری بکنید. من فاو را در یک صورت نگه میدارم، چهارده پانزده قبضه مینی کاتیوشا، بیست ســی قبـضه خمپاره انداز ۱۲۰ و هشت و نه گردان میخواهم تا بتوانم فاو را برایتان نگه دارم. از فاو تا خلیج فارس را نگه میدارم که این سرپل دستمان باشد. آقا اسماعیل گفت: خشت از زیر دستمان در رفته.
گفتم حاج آقا میشود این خشت را روی هم چید. شما این نیرو را تهیه کنید، میشود این کار را انجام داد.
🔘 با هم به قرارگاه رفتیم. دیدم آقای رحیم صفوی آنجاست. آقا اسماعیل با ایشان صحبت کرد. آقای صفوی گفت: سعی می کنیم امکانات زیادی که در داخل داریم بیرون بکشیم، سر پل گرفتن هـم
مال شما.
با دو گردان از پل عبور کردم. اوضاع خیلی بد بود. نیروها بدون فرماندهی و بدون تاکتیک مشخص حرکت می کردند. هر کسی یک کوله پشتی روی دوشش انداخته بود و میرفت. هیچ کس نبود که به این نیروها دستور بدهد. از وقتی سپاه جان گرفته بود، این اولین شکستی بود که می خورد. برایش گیج کننده بود. ماشینها به طول دو کیلومتر در فاو مانده بودند. سرپل را گرفتیم. شب بچه های جهاد آمدند و پل را ترمیم کردند و ماشینهای ما را از فاو بیرون کشیدند. میتوانم به جرأت بگویم که آن شب تا صبح نود درصدد امکانات را از فاو تخلیه کردند. منتها یک چیزهایی هم ماند، مثل تجهیزات بیمارستان فاطمیه که تجهیزات مدرنی هم بود. تأسیسات آب شیرین کن هم آنجا ماند.
🔘 صبح روز بعد هیچ کس به کمک ما نیامد و مجبور شدیم ساعت هشت، نیروها را به این طرف پل بیاوریم. اگر آن شب هفت هشت گردان به ما می دادند، فاو سقوط نمی کرد. من تعهد میدادم، به آقای قاآنی هم گفتم اگر فاو را نگه نداشتم اعدامم کنید. کار دشواری نبود. عراقیها هنوز جرأت پیدا نکرده بودند. اما از نظر پشتیبانی به صفر رسیده بودیم. حتى مهمات خمپاره وجـود نداشت. مجبور شدیم عقب بیاییم. نیروهای گارد ساحلی ژاندارمری آمدند و خط را تحویل گرفتند. ما به پادگان چراغچی برگشتیم. قرار شد سپاه از حلبچه عقب نشینی کند. ما هم گردان هایمان را به ایلام آوردیم. از ایلام هم به اهواز منتقل شدیم.
🔘 پنج گردان در دست داشتیم. یک گردان هم در جزیره بود که حاج تقی ایمانی مسؤول خط آنجا بود. عراق اعلام کرد عملیات بعدی ما مجنون است. چهاردهم خرداد ١٣٦٧ عراق به جزیره حمله کرد. فکر کنم على هاشمی مسؤول قرارگاه بعثت بود. با آقای قاآنی به قرارگاه آمدیم. دم در قرارگاه گفتند
که به مجنون حمله شده و عراقی ها شیمیایی میزنند. چکار بکنیم، علی هاشمی هم داخل تشکیلات قرارگاه مانده بود. دایم با این طرف و آن طرف تماس می گرفت. متحير بودیم. باید کاری بکنیم. یک دفعه متوجه شدم هلی کوپترهای عراقی وسط جزیره بزرگ کماندو پیاده میکنند؛ جایی که قرارگاه تاکتیکی لشکر نصر آنجا بود.
🔘 به آقای قاآنی گفتم فکر کنم بچه ها از خط عقب نشینی کرده باشند. تماس گرفتیم. گفتند: چون پشت نیروها بسته می شود، همه خودشان را نجات دهند. به محض این که خطوط دیگر محاصره شد خودمان را بیرون کشیدیم. بعد از آن باز به مشهد برگشتم. روده بزرگم که فلج بود عفونت کرده بود و عفونتش به حدی رسید که حالت استفراغ داشتم. بــه بیمارستان قائم (عج) رفتم. ابتدا گفتند: باید عمل کنیم، روده عفونی را برداریم و به جای آن روده دیگری پیوند بزنیم.
این کار مسیر نشد. مجبور شدند به نحوی عفونت را برطرف کنند.
🔘 ساعت دو بعد از ظهر اخبار اعلام کرد که حضرت امام قطعنامه را پذیرفتند. خبر کشنده بود. بدون استثناء همه از شدت ناراحتی گریه میکردند. آقای قاآنی بعد از این که گریه مفصلی کرد، سر بلند کرد و گفت: شخصی قطعنامه را پذیرفته که باید در برابرش سمعاً و طاعتاً بگوییم. ما همه پیرو ایشان هستیم و دیگر یک تیر هم شلیک نخواهیم کرد، مگر این که باز دستور جهاد بدهند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"یا ثارالله"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
یادگار جبههها و رزمندگان
السلام ای حامی دین رسول الله
یا حسین جان یا ثارالله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا صبح ما را
صبح صالحان گردان
تا مهمان صالحان باشیم
اَللّهُمَ أجْعَل صَباحَنا صَباحَ الصٰالِحین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#لشکر۱۴_امامحسین
#گردان_موسیبنجعفر #عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂