🍂 طنز جبهه
تلگراف و کاظم
┄═❁๑❁═┄
🔹تلگراف صلواتی بود ،
توصیه میكردند مختصر و مفید
نوشته شود ، البته به ندرت كسی
پیام ضروری تلگرافی داشت.
اغلب دوتا ، سه تا برگه میگرفتند
و همینطوری پُر می كردند!!
مهم نبود چه بنویسند ..!
مفت باشه خمپاره جفتجفت باشه!
بعد میآمدند برای هم تعریف میكردند
كه به عنوان چند كلمه فوری ، فوتی و
ضروری چه نوشتهاند. دوستی داشتم
وقتی از او پرسیدم كاظم چی نوشتی؟
گفت: "نوشتم بابا سلام من كاظم پول لازم"
گفتم: همین؟ گفت: آره دیگه، مفهوم نیست؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 سالی که آبستن حوادث بود
پس از باز دید صدام از چند اتاق، پرستار زنی که مسئول بخش بود در آنجا حاضر شد و با رئیس جمهور دست داد اما یکی از محافظین با زدن ضربه ای به سینه اش او را به داخل اتاق هل داد و در را به رویش بست.
شاید تصور این صحنه ها خواننده را به تعجب وا دارد، ولی حقایقی بودند که از نزدیک آنها را مشاهده کردم.
صدام در یکی از اتاقها از من سئوال کرد: «آیا پوشک در اختیار کودکان بیمار قرار میدهید؟»
گفتم: «خیر!»
گفت: «چرا؟»
جواب دادم آقای رئیس جمهور شما میتوانید این پرسش را از مدیر بیمارستان بکنید.
مدیر پاسخ داد: آقای رئیس جمهور! وزارت بهداشت چنین لوازمی را در اختیار ما قرار نمیدهد.
صدام با ناراحتی و لحنی تمسخر آمیز گفت: « عجب، وزارت بهداشت!! از قول من به مسئولین وزارتخانه بگویید لوازم بهداشتی را در اختیار بیماران قرار بدهند.»
خشم و غضب از چشمانی که بر اثر شب زنده داری، مشروبخواری و صرف مواد مخدر پف کرده بود، کاملاً هویدا بود.
بازدید خاتمه یافت و صدام در میان ابراز احساسات و کف زدنهای اجباری کارکنان، بیمارستان را ترک کرد. او سوار اتوموبیل «پژو» سفیدرنگ ٥٠٤ شد و به همراه اسکورت ریاست جمهوری که از ۵ دستگاه اتوموبیل ضد گلوله تشکیل میشد حرکت کرد.
من برای استراحت به منزل رفتم. دوستانم از این که من از آن ملاقات پر مخاطره همراه با اهانتها و مشتهای همراهان صدام جان سالم به در برده بودم، بسیار خوشحال بودند. باور کنید دو روز تمام از شدت درد ناحيه كتف وسینه که در هنگام همراهی صدام در آن بازدید شوم نصیبم شده بود و نیز کابوسهای وحشتناکی که گاه و بیگاه به سراغممی آمد خواب به چشمانم نیامد!
حادثه دیگری که از طریق تلویزیون پخش شد، به دیدار صدام از استان دیاله واقع در شرق بغداد مربوط میشود. کشاورزان آن منطقه در ملاقات با صدام از ظلم و جور کارمندان جمعیتها و تعاونیهای کشاورزی شکایت کردند. صدام ضمن صدور دستور انحلال آن جمعیتها و تعاونیها، خطاب به کشاورزان گفت: از این به بعد اگر یک نفر کارمند تعاونی نزد شما آمد، دستار خودتان را دور گردنش بپیچید و او را کت بسته به بغداد بیاورید.» این منطق یک رئیس جمهور است که در اواخر قرن بیستم حکومت میکند.
یکی از کارهای صدام که پیش از حمله به ایران انجام داد، استخدام کارگران مصری و خارجی به بهانه اجرای طرحهای عمرانی و رشد و توسعه در کشور بود که نزدیک به سه میلیون تبعه مصری را به همراه چندهزار تبعه هندی و فیلیپینی به عراق دعوت کرد.
ظاهراً این افراد به عنوان کارگر و تکنسین برای شرکت در سازندگی عراق وارد کشور شدند. در آغاز تعداد آنها در حد قابل قبولی بود، ولی در اواخر سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ و اوایل سال ۱۳۵۹/۱۹۸۰ تعداد مصریها به چندین برابر خود رسید و این امر کنجکاوی ملت را برانگیخت. به دنبال تزریق غیر عادی نیروهای خارجی، یک سری مشکلات اجتماعی پیدا شد که برخوردهایی را بین مردم عراق و اتباع مصری به دنبال داشت. گرچه بسیاری از آنها افرادی پاک طینت بودند و برای کسب روزی به این کشور قدم میگذاشتند، ولی در بین آنها اشخاص زیادی نیز بودند که فساد را با خود به همراه آورده و مشکلات اجتماعی متعددی در سطح جامعه ایجاد میکردند. به طور مثال دهها اکیپ رقص و آواز و صدها زن روسپی خارجی در اماکن بدنام مشغول به کار شدند. علاوه بر این بعثی ها از وجود عده کثیری از مصریها در ماموریتهای تجسسی و امنیتی بهره برداری کرده و قانوناً آنها را مورد حمایت قرار دادند.
قانونی از سوی صدام منتشر گردید که هر شهروند عراقی کوچکترین گزندی به حقوق یک فرد مصری وارد سازد، به شش ماه زندان محکوم خواهد شد.
اتباع مصری، رژیم عراق را در قبل و حین جنگ به خوبی یاری کردند ؛ وگرنه استخدام سه میلیون مصری با وجود ۱۲ میلیون شهروند عراقی چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ قصد حکومت از آوردن این عده چه بود و از آنها چه میخواست؟ اینها سئوالاتی است که تحولات جنگ به آنها پاسخ داد به عبارتی روشنتر، هنگامی که صدام فرزندان عراق را روانه کوره جنگ کرد از وجود مصریها در جبهه نظامی و مهمتر از همه در اداره امور داخلی کشور بهره برداری نمود و به این ترتیب آنها خلاء ناشی از عزیمت اقشار مختلف جامعه به جبهه های نبرد را پر کردند. بنابراین ورود این اتباع خارجی نه امری طبیعی و پیش پا افتاده، بلکه مطابق طرح و برنامه بود که از قبل جهت آمادگی برای جنگ پی ریزی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
این جریاناتی هستن که کمتر شنیده شده اند و باید در کنج کتب خاک خورده و کم استقبال شده جستحو کرد.
عرض کرده بودم که این کتاب، یک جنبه اش خاطرات شخصیست و بخشی جریانات تاریخی حاکم بر عراق که همه جذاب و شنیدنی هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خاطرات حضرت عشق
از حضور در اولین روزهای جنگ در جبهه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری #شهید_چمران
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اللهم عجل لولیک الفرج
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 " اگر همهتان بروید
در شناسایی شهید بشوید
مسؤلیتش را من به عهده میگیرم
با جان و دل هـم به عهده میگیرم
ولی یک نفری که در اثر عدم شناساییِ
معبر مین ، عدم پاک شدن معبر مین
شهید بشود به خدا روز قیامت
نمی شود جواب داد..."
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید_حسن_باقری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هر لحظه مجروح تازه ای به مسجد می آوردند و یا از میان مجروحان، عزیزی به شهادت میرسید. صدای ناله و التماس مجروحان آزار دهنده بود. عده زیادی از مجروحان به دلیل خونریزی زیاد به شهادت رسیدند. ما خون نداشتیم که به مجروحان تزریق کنیم. اگر کیسه های خون در اختیارمان بود خیلی از مجروحان زنده می ماندند. من یک پایم در خیابان بود و با عراقی ها میجنگیدم و یک پایم در مسجد بود و به مجروحان روحیه میدادم. در یکی از درگیری های خیابانی کریم کریمی تبار از ناحیه دست مجروح شد. او را کشان کشان به مسجد بردم. کسی نبود که بر جراحت او مرهم بگذارد. کریم را در مسجد رها کردم و به سر پل رفتم و با عراقی ها درگیر شدم. ...
در اطراف پل یک نفربر عراقی میخواست جلو بیاید اما یک آرپی جی زن داشتیم که با شلیک یک موشک به مغز او جلوی پیشروی اش را گرفت. با چشمان خودم دیدم که عراقی ها وارد هنگ ژاندارمری سوسنگرد شدند. به طرف عراقی ها رگباری بستم که نمیدانم آیا کسی از آنها به هلاکت رسید یا نه. مجبور بودیم در شلیک فشنگ امساک کنیم. زیرا مهماتمان در حال ته کشیدن بود. در فکر رضا بودم. که پاک ناپدید شده بود. مثل آدمهای خواب زده شده بودم و یقین داشتم که به همین زودی به شهادت خواهم رسید. دائم از میان ما یکی کم میشد یا مجروح میشدند و او را به مسجد می بردند و یا روی زمین می افتادند. همه هم و غمم این بود که تا قبل از اینکه به شهادت برسم چند نفر از نیروهای دشمن را به هلاکت برسانم. خیلی دلم میخواست تا فشنگهایم تمام نشده به شهادت برسم. اصلاً خوش نداشتم به دست دشمن اسیر شوم.
در همین افکار بودم که دیدم عده ای عراقی سینه خیز از هنگ ژاندارمری بیرون آمدند. بلافاصله به طرفشان رگباری بستم و سرم را دزدیدم تا تیر نخورم. با کمال تعجب وقتی سرم را بالا آوردم دیدم از طرف هنگ کسی با دست به ما اشاره ره میکند. خیلی تعجب کردم. خوب که نگاه کردم دیدم ژاندارمهای خودمان هستند. هر طور بود به ما فهماندند که در محاصره افتاده اند و به کمک ما نیاز دارند. فهمیدیم که عراقیها هنگ را اشغال کرده اند ولی به آنها دستور داده شد تا هنگ را خالی کنند. عجیب آنکه دشمن نتوانسته بود پی ببرد که عده ای ژاندارم در داخل هنگ مخفی شده اند. از دیدن ژاندارم ها دلم گرم شد و فهمیدم عده ای نیروی کمکی به ما ملحق میشوند.
نفربر عراقی ها پدر ما را در آورده بود و مرتب ما را زیر رگبار می بست. فکر کردم که برای خلاصی از شر آن، با آرپی جی به جانش بیفتیم و دو، سه موشک به طرفش بزنیم. همین کار را کردم. دستور دادم چند موشک زدند. نفربر چند متری عقب رفت. پیاده دشمن نیز همراه با نفربر عقب نشستند . به ژاندارم های محاصره شده اشاره کردم تا سینه خیز به طرف ما بیایند. چهار نفر بودند که سریع از روی پل سینه خیز خود را به ما رساندند. آنها چهار نفر بودند که فرشته نجات ما شدند، زیرا علاوه بر سرگروهبان نفر چهارم پزشک بود و میتوانست در مسجد حسابی به کارمان بیاید. تا این عده به ما پیوستند، در آن وانفسای کمبود شدید مهمات و فشنگ، مجبور شدیم پنج شش خشاب خالی کنیم و دشمن سرگرم شود. وقتی آن چهار نفر به ما پیوستند همدیگر را بغل کردیم و از شادی زدیم زیر گریه. نجات آنها زیر آن همه آتش سنگین دشمن بیشتر به معجزه شباهت داشت. در حالی که ما داشتیم گریه می کردیم و همدیگر را بغل میگرفتیم دیدم یک ژاندارم به ژاندارم دیگری فحش میدهد.
- احمق! پدر سوخته مردیکه نامرد!
پرسیدم:
- چه شده؟
آن سربازی که فحش میداد گفت
- این احمق کم مانده بود همه ما را به دشمن لو بدهد!
پرسیدم چطوری میخواست شما را لو بدهد؟
گفت:
- ما می خواستیم فرار کنیم که عراقیها وارد هنگ ژاندارمری شدند. دکتر گفت که برویم زیر تخت ها و قایم شویم. رفتیم و زیر تخت هایمان پنهان شدیم. عراقیها به داخل اتاقی که ما بودیم آمدند اما ما را پیدا نکردند و بیرون رفتند. این گروهبان نامرد جا زد و گفت که بهتر است تسلیم عراقیها بشویم زیرا اگر ما را زیر تخت پیدا حتماً اعدام خواهند کرد. هر چه اصرار کردیم او گوش نکرد و میخواست خودش و ما را تسلیم عراقی ها کند. این نامرد خیلی تلاش کرد تسلیم دشمن شود و اگر ما دهان او را نگرفته بودیم فریاد تسلیم اش بلند شده بود. الآن هم ما اسیر دشمن بودیم.
به او گفتم
- حالا وقت این حرفها نیست. بیا برویم مسجد که در آنجا خیلی به شما نیاز دارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂قدس مظهر جراحتی است
که بر قلب امت اسلام وارد شده است
و این جراحت را جز به خون
نمیتوان شست
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روز موعود
به نقل از همسر شهيد
محمد رضا قطبی
┄═❁❁═┄
محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود .
نگاهش کردم؛
انگار داشت به چیزى فکر میکرد .
رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به
گلایه باز کردم.
گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها
نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شدهام.»
لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست.
گفت:
«باور کن این بار سر سیروز بر میگردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.»
خیلى محکم حرف میزد، مثل همیشه.
تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز
برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم.
با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم.»
روز موعود فرا رسید.
همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا در آمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را
آوردهاند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه
یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگری در مسجد
نرگس بندریزاده
نوشته: رومزی پور
•┈••✾○✾••┈•
۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت میکردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند....
من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرشهای مسجد جامع را برداشته بودند. گوشهای از مسجد برادرانی با سر و دستهای پانسمان شده در حال نماز بودند.
ابتدای جنگ فعالیتها و امدادگریهای خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام میشد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا میکرد.
از کتاب "شهرم در امان نیست"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خواهران_رزمنده #خرمشهر
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂