🍂
🔻 هنگ سوم | ۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اقدامات دولت بعث
قبل از شروع رسمی جنگ با ایران
▪︎ آمادگیهای نظامی
چندماه پیش از وقوع جنگ، ترخیص سربازان از خدمت نظام متوقف شد. متولدین سال ١٩٤٩ برای انجام خدمت احتیاط احضار شدند. تصمیماتی در مورد اعطای زمینهای مسکونی و اتومبیلهای لوکس به افسران و درجه داران به طور اقساط گرفته شد و جذب فارغ التحصیلان ارتش در ادارات غیر نظامی ملغی گردید. از سوی دیگر تعداد کثیری از لشکرها و تیپهای ارتش عراق به انجام مانورهای نظامی پرداختند و دشمن فرضی را در این مانورها که برخلاف گذشته این بار ایران بود و نه اسرائیل - مورد تهاجم قرار دادند.
نیروهای عراقی همان طرحهایی را به اجرا گذاشتند که هنگام تجاوز به خاک ایران عمل کردند و این واقعیتی است که پرسنل سپاه سوم به خوبی از آن آگاهی
دارند.
نکته قابل ذکر در این مورد مشارکت افسران ایرانی هوادار شاه معدوم در طرح ریزی این تجاوز بود. این نشان میدهد که آنها تا به این حد با انقلاب اسلامی ایران سر ناسازگاری داشتند ؛ و مسلماً این جنگ را نه فقط رژیم بعث عراق بلکه تمامی دشمنان اسلام علیه انقلاب ایران و اسلام به راه انداختند.
افسران فراری شاه اطلاعاتی در مورد وضعیت نظامی و دفاعی ایران در اختیار رژیم بعث قرار دادند. این موضوع را یکی از دوستانم به نام «عبدالغنی و سمیسم » که در قسمت اداری دانشکده نظامی البکر خدمت می کرد، با من در میان گذاشت. او در یکی از روزهای ماه ژوئن سال ۱۹۸۰ / خرداد سال ۱۳۵۹ در بیمارستان کرامه، نزد من آمد و گفت: خبری بسیار مهم و محرمانه دارم که بایستی قول بدهی جایی منتشر نکنی!
پرسیدم: «این خبر چیست ؟
او گفت: عراق قصد دارد به منظور جداسازی منطقه عربستان (خوزستان) ایران را از منطقه جنوب مورد تهاجم قرار دهد. در جواب گفتم حتما شوخی میکنی؟
او گفت: «نه، موضوع كاملاً . جدی است.»
پرسیدم چه دلیلی داری؟
گفت: «صدام» با وزیر دفاع و افسران بلند پایه ارتش به همراه ٤ افسر بلندپایه ایرانی جلساتی به مدت چند روز در دانشکده نظامی البکر داشته که دستوراتی در مورد چاپ و انتشار دهها نقشه نظامی و سپس از نوار مرزی بین ایران و عراق به ویژه منطقه عربستان صادر شد. بسیاری از سربازان اهل تکریت، موصل و سامرا که با ما بودند از این قضیه اطلاع دارند.»
«عبدالغنی سمیسم در اوایل سال ١٣٦٠/١٩٨۱ دستگیر و اعدام شد.
نکته دیگر این که واحدهای نظامی عراق پس از انجام مانورها به پادگانهای خود مراجعت نکردند بلکه به مرزهای ایران و عراق اعزام شدند و این موضوع بیانگر نیت قبلی آنان برای شروع تجاوز میباشد.
▪︎ دخالت در امور داخلی ایران
رسانه های تبلیغاتی اخبار و گزارشاتی در زمینه اقدامات آشوبگرانه و حرکتهای تجزیه طلبانه که پس از پیروزی انقلاب ایران صورت گرفت، منتشر میساختند. رسانه ها به منظور زمینه سازی برای تجزیه ایران ترکیب ملتهای ایران را به جای ملت ایران به کار می بردند. بعثی ها از این که ملیتهای عرب، کرد و ترکمان در عراق زندگی میکنند و از آنها به عنوان ملت واحد عراق یاد می کنند غافل بودند. البته باید بگویم خود را به فراموشی زده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اقدامات دولت بعث
قبل از شروع رسمی جنگ با ایران
▪︎ روابط و مناسبات بین دو کشور ایران و عراق بعد از اثبات مشارکت عراق در عملیاتی تخریبی خوزستان، به تیرگی گرایید. واقعیت این است که کنسولگری عراق در خرمشهر عده ای از اعراب ایرانی الاصل را برای انجام یک رشته عملیات تخریبی در داخل ایران بسیج کرده بود. از سوی دیگر رژیم عراق ضمن اعلام پشتیبانی از هواداران قاسملو، پایگاههایی را در منطقه سلیمانیه که زیر نظر برزان تکریتی برادر ناتنی صدام که رئیس کل اطلاعات عراق بود اداره میشد، در اختیار آنان قرار داد.
در جمع بندی این بخش از کتاب میتوان گفت که جنگ طرحی بود که از قبل با همکاری و همفکری ابر قدرتها، به ویژه آمریکاو رژیمهای دست نشانده او در منطقه و نیز پس مانده های رژیم شاه پی ریزی شد که هدف از آن همانا براندازی حکومت اسلامی ایران و بازگردانیدن اوضاع به حال سابق و تامین مجدد منافع آمریکا و اسرائیل از طریق روی کار آوردن یک نظام لائیک دست نشانده در ایران بود. گرچه ظاهراً این جنگ به منظور مطالبه زمین و آب تحمیل گردید.
این خلاصه ای بود از حوادثی که من در طول یک سال اقامت خود در بغداد در جریان آنها قرار گرفتم. به دنبال وقوع این حوادث یک سری جریانات و رخدادهای سیاسی و اجتماعی دیگری نیز روی داد که خواسته یا ناخواسته در سرنوشت و آینده میلیونها نفر از مردم دو کشور تأثیر گذاشت.
▪︎ از سراسری عطوفت به دخمه های مرگ
پس از یک سال اقامت در بیمارستانهای آموزشی، در تاریخ ۱۸ اگوست ۱۹۸۰ / ۲۷ مرداد ۱۳۵۹ با زندگی غیر نظامی در بیمارستان کرامه بغداد وداع گفته، سوار قطار مشکلات و محنتها شدم. لباس سفید را که سمبل پاکی و مردم داری است در آورده و به جای آن لباس نظامی خاکستری رنگ را که ماهیتی خشن و بی رحم دارد پوشیدم.
بیمارستان را به قصد منزل ترک کردم و پس از گذرانیدن دو شبانه روز در بین خانواده و عزیزان، بیستم اگوست / ۲۹ مرداد با در دست داشتن نامه خدمت وظیفه عازم دانشکده افسران احتیاط بغداد شدم. چند روز بعد اسامی اعلام شد و من به عنوان دکتر سرباز وظیفه به آموزشگاه پزشکی بیمارستان نظامی الرشید اعزام شدم.
به دلیل عدم عضویت در حزب بعث عراق در دانشکده احتیاط شرکت نکردم. با این که از این بابت بسیار خوشحال بودم ولی تیرگی روابط بین عراق و ایران و وقوع درگیریهای مرزی و حملات توپخانه در منطقه خانقین و مندلی که اخبار و گزارشات آن به گوش مردم میرسید بر ترس و نگرانی من دامن میزد. در آن فاصله با یکی از پزشکان شاغل در بیمارستان خانقین ملاقات کردم. او با اشاره به این حملات گفت: ارتش عراق شهر قصرشیرین را به وسیله توپخانه مستقر در داخل شهر خانقین مورد هدف قرار میدهد و زمانی که ایرانیها درصد پاسخگویی به حملات توپخانه عراق بر می آیند، گلوله های توپ به مناطقی از خانقین اصابت میکند.
در واقع دولت عراق با این گلوله باران زمینه را برای شروع یک تجاوز گسترده فراهم ساخت. در ادامه این حوادث و رخدادها، حملات تبلبغاتی علیه دولت نوپای ایران شدت یافت و به حد ارعاب و تهدید رسید. حتی شخص صدام در آن روزها از منطقه مرزی بازدید کرد و در حالی که با دوربین سرزمینهای ایران را نظاره می کرد بر صفحه تلویزیون ظاهر گردید. رسانه های تبلیغاتی عراق با پخش گزارشات مربوط به این گلوله باران سعی میکردند کینه و عدالت مردم را نسبت به ایران و دولت این کشور تحریک نمایند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 اقدامات دولت بعث
قبل از شروع رسمی جنگ با ایران
▪︎ طی دو هفته اقامت در آموزشگاه ، با مسائل جاری در ارتش آشنا شدم.
گروه ما از چند نفر دندان پزشک و داروساز تشکیل یافته بود. روز سپتامبر ۱۳/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ رادیو بغداد با پخش یک اطلاعیه نظامی اعلام کرد نیروهای عراق مناطق «سيف سعد» «هیله»، «خضر» و «زین القوس» را که در تصرف ایران بود. آزاد ساختند.
همزمان با این رخداد نظامی یک اتفاق مهم سیاسی یعنی لغو قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر که بین دو کشور منعقد شده بود، به وقوع پیوست. قابل ذکر است که با انعقاد این قرارداد در آن سال، اختلافات مرزی و سیاسی بین رژیم عراق و دولت شاه معدوم برطرف گردیده بود.
تلویزیون عراق یک جلسه فرمایشی از مجلس ملی عراق را به نمایش گذاشت و شخص صدام در این جلسه شرکت کرد و ضمن ایراد یک سخنرانی که طی آن دولت ایران را مورد انتقاد شدید قرارداد، شرایط زمانی انعقاد قرار داد الجزایر را تشریح کرد و آن را اجحافی در حق عراق دانست. صدام در پایان سخنرانی، قرارداد یاد شده را لغو و آن را پشت تریبون پاره کرد. در آن روز، عمل مضحکی از سوی اعضای مجلس ملی سرزد. آنها که خود را نمایندگان واقعی مردم به حساب میآوردند، به محض شنیدن عبارت قرارداد ۱۹۷۵ که بر زبان صدام جاری شده بود برای او کف زدند. واقعیت این است که صدام میخواست بگوید: ما قرارداد ۱۹۷۵ را ملغی به حساب میآوریم ولی حاضرین به او فرصت نداند عبارت «ملغی» را به زبان بیاورد. این نشان میدهد که نمایندگان تحمیلی از سوی رژیم بعث قبلاً از این تصمیم مطلع بودند و چاره ای نداشتند جزاین که مقابل دوربین تلویزیون برای رهبر خودشان ابراز احساسات کنند. معلوم میشود همان گونه که هنگام انعقاد قرارداد ۱۹۷۵ خواست و عقیده مردم عراق در نظر گرفته نشده بود، تصمیم لغو آن نیز مبتنی برمیل و اراده عمومی نبود. میدانیم که این قرارداد یک قرارداد بین المللی به ثبت رسیده در سازمان ملل متحد میباشد و هیچ یک از طرفین حق ندارند بدون مراجعه به کشور میانجی یعنی الجزایر و سازمان ملل متحد آن را زیر پا بگذارد.
خوب است به این نکته اشاره کنم که رژیم صدام اختلاف مرزی و مداخله ایران در مسائل داخلی عراق را مطرح نکرد بلکه این قرارداد را به بهانه این که حقوق عراق تضمین نکرده است، لغو نمود. این مساله با ادعای دیگر رژیم صدام مبنی بر این که به خاطر نقص قرارداد ۱۹۷۵ از سوی ایران مجبور شد یک جانبه آن را لغو نماید کاملا منافات دارد.
با این که این اتفاقات یکی پس از دیگری رخ داد، ولی جمهوری اسلامی سعی نمی کرد از طریق نظامی به این تحریکات و آتش افروزی های رژیم بغداد پاسخ دهد. مردم خوش باور نیز می گفتند که مساله از این حد تجاوز نمی کند و دولت عراق قصد ندارد کاری بیش از استرداد مناطق اشغالی صورت دهد. حتی شخص صدام در اطلاعیه نظامی که پس از حمله روز ٤ سپتامبر ۱۹۸۰ / ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ پخش شد این مطلب را تصریح کرد. به ذهن هیچ کس خطور نمیکرد که روزی صدام، ایران را مورد هجوم گسترده قرار دهد.
من با قلبی اندوهگین و روحی متاثر این حوادث را دنبال میکردم و دائم خبری را که دوستم چند ماه قبل در بیمارستان به من داده بود به خاطر می آوردم.
دو هفته بعد در محوطه پادگان اجتماع کردیم و افسر مسئول دوره آموزشی دستور داد هر چه سریعتر بین واحدهای ارتش عراق تقسیم شویم و این در حالی بود که هنوز مدت آموزش را که از سـه ماه تجاوز نمی کرد به پایان نرسانده بودم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 ساعت ۱۱ بامداد روز ۱۹ سپتامبر ۲۸/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ صف کشیدیم و اسامی ۳۱ پزشک انتقالی به سپاه سوم که مستقر در شهر ناصریه واقع در جنوب عراق بود خوانده شد.
من هم جزء این عده بودم. همان روز عازم منزل شدم و شبی خسته کننده و ملال آور را در بین اعضای خانواده سپری کردم. عصر روز بعد به همراه گروه پزشکان به ناصریه رفتیم.
ساعت ۱۱ شب، ۲۰ سپتامبر / ۲۹ شهریور، وارد محل خدمت شدیم و مورد استقبال ده نفر از کارگران مصری مقیم ناصریه قرار گرفتیم. آنها سرگرم آسفالت خیابانهای شهر بودند. پس از تلاش زیاد توانستیم جایی در یکی از هتلهای محقر شهر پیدا کنیم و شب را به صبح برسانیم.
بامداد روز بعد به قرارگاه سپاه سوم شهر رفتیم. محل استقرار این قرارگاه ساختمان ساخلوی قدیمی بریتانیا بود که بوی مشمئز کننده ای از آن به مشام میرسید. نمای آن روح انسان را می آزرد.
برای گرفتن نامه تقسیم مجدد تا ساعت ۱۲ ظهر منتظر ماندیم، تا اینکه به همراه هفت پزشک دیگر به لشکر پنجم مستقر در بصره معرفی شدیم. همان روز به سوی بصره حرکت کردیم و ساعت ۵ بعدازظهر به آنجا رسیدیم.
این اولین بار بود که به بصره - اولین بندر عراق و دومین شهر پس از پایتخت - سفر می کردم. با وجود این که خیابانهای این شهر کثیف بودند و اتباع خارجی به ویژه مصری در آن آمد و رفت داشتند، ولی اهالی آن مردمانی دوست داشتنی هستند. با گشاده رویی و دست و دلبازی از هر تازه واردی استقبال میکنند. شب زیبا و روحبخشی را در منطقه «العشار» سپری کردیم. صبح روز بعد به قرارگاه لشکر ۵ واقع در نزدیکی منطقه «شعیبه» رفتیم و بین تیپهای آن لشکر تقسیم شدیم. من به یگان پزشکی صحرایی شماره ۱۱ وابسته به تیپ ۲۰ مکانیزه فرستاده
شدم.
با یک دستگاه جیپ ارتشی، به همراه دندان پزشک سروان «صباح المراباتی» به قرارگاه یگان واقع در منطقه «الدریهمیه» (یکی از نواحی شهرزبیر) اعزام شدیم. کلیه نفرات یگان به همراه افراد تیپ بیستم به منطقه مرزی «نشوه» رفته بودند.
ساعت ۱۲ و ربع ظهر روز ۲۲ سپتامبر ۳۱/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ ، ۱۳ فروند هواپیمای عراقی از پایگاه شعیبه، مجاور یگان ما، به سمت مرزهای ایران به پرواز در آمدند و یک ساعت بعد همگی آنها به پایگاه خود بازگشتند. قبلاً تصور میکردم که این پرواز صرفاً یک پرواز آموزشی است. ولی ناگهان در ساعت ۳ بعد از ظهر اطلاعیه شومی از طریق رادیو پخش شد که از وقوع جنگ علیه انقلاب اسلامی ایران خبر میداد.
علت شروع جنگ، پاسخگویی به تجاوز فارسها و دفاع از عراق در برابر خطر تهاجم ایران اعلام شد. به محض شنیدن این اطلاعیه کلام دوستم شهید «عبدالغنی سمیسم» در ذهنم تداعی شد که چند ماه قبل، از تصمیم صدام دایر بر شروع جنگ با من سخن گفته بود. شب را با نگرانی شدید و تشنج روحی سپری کردم. نمیدانستم که روز بعد چه اتفاقی رخ خواهد داد!
ساعت ٦ با مداد روز ۲۳ سپتامبر / ۱ مهر سر گرم خوردن نان و تخم مرغ بودم. هنوز لقمه سوم را برنداشته بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. سراسیمه بیرون دویدیم، چند فروند هواپیمای ایرانی که در ارتفاع پایین پرواز میکردند ظاهر شدند و پایگاه هوایی شعیبه و کارخانه تولید سیمان شیمیایی و محل استقرار موشکهای «سام» را بمباران
کردند.
آن روز را در پناهگاههای اطراف یگان که برای چنین روزی احداث شده بود سپری کردیم. نبردهای هوایی در آسمان بصره ادامه یافت و خلبانان ایرانی در انهدام تاسیسات نظامی و اقتصادی شهر، کارایی و مهارت بسیار زیادی از خود نشان دادند.
با تاریک شدن هوا، جهت استراحت به داخل ساختمان برگشتیم. رادیو و تلویزیون بغداد سرودهای حماسی و گزارشات لحظه به لحظه صحنه های نبرد و فعالیت ارتش عراق را در جبهه های عملیاتی پخش میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 بیست و چهارم سپتامبر / دوم مهر دستور حرکت به روستای نشوه، جهت پیوستن به اکیپهای پزشکی مسقر در آن منطقه صادر گردید.
قبل از حرکت سازوبرگ جنگی یک سرباز پیاده را در اختیارم گذاشتند. نسبت به این مساله اعتراض کرده و گفتم: «من پزشک هستم نه سرباز پیاده»
سروان زیدان گفت «تا از سوی فرمانده تیپ تنبیه نشدی، بگیر!».
از شنیدن این حرف تعجب کردم. تسلیم مشیت الهی بودم. سلاح را گرفته و با یک دستگاه جیپ ارتشی از خیابانهای شهر مضطرب و آشوب زده بصره عبور کردم.
در حال حرکت به سمت نشوه، صدای شلیک توپها را که از مرز ایران در منطقه شلمچه شلیک میشد، به گوش میشنیدم. دو ساعت بعد به روستای نشوه واقع در سواحل شطالعرب - ۳۰ کیلومتری جنوب شهر القرنه رسیدیم. این روستا در فاصله ۲۵ کیلومتری مرزهای ایران و مقابل منطقه طلائیه و کوشک قرار گرفته است.
یگان پزشکی صحرایی ۱۱ در مرکز درمانی این روستا استقرار یافته بود. پس از یک استراحت کوتاه افراد یگان به من خبر دادند که نیروهای ما در ساعت پنج بعد از ظهر روز ۲۲ سپتامبر / ۳۱ شهریور منطقه طلائیه و کوشک را مورد هجوم قرار داده اند. با وجودی که ٢٤ ساعت از شروع این حمله می گذشت، فقط عده معدودی از سربازان زخمهای سطحی برداشته بودند. از این امر میشد فهمید که درگیری نظامی مهمی رخ نداده است.
دکتر صباح الربیعی به من اطلاع داد که واحد اطلاعات ارتش پیش از وقوع حمله شایعاتی در مورد صف آرایی نظامیان ایرانی در مقابل نیروهای ما پخش کرده تا آنها را به جنگیدن تشویق نماید، اما در نتیجه این شایعه پراکنی بسیاری از افراد ما بر اثر ترس و نگرانی به بیماری اسهال مبتلا شدند.
ساعاتی بعد با عده ای از سربازان که از جبهه باز می گشتند، ملاقات کردم. آنها گفتند که نیروهای عراقی پایگاه های «کوشک»، «اسیود»، «غزیل» و «شهابی» را به تصرف در آورده اند. ابتدا خبر آنها را باور نکردم تا این که ظهر روز ٢٤ سپتامبر / ۲ مهر با یک گروهبان اسیر ایرانی که ریش پرپشتی داشت روبه رو شدم. ستوان «عبدالسلام» از گردان ۳ تیپ بیستم این اسیر ایرانی را در حالی که دستهایش از پشت بسته شده بود جهت مداوا نزد ما آورد. ظاهراً از ناحیه سر دچار کوفتگی شده بود. از آن افسر خواستم دستهایش را باز کند ؛ و او در جواب گفت: «دکتر بسیار مراقب باشید او در نزدیکی پاسگاه سه تن از افراد ما را کشته و عده ای دیگر را نیز مجروح کرده است.» ستوان دستهایش را باز کرد و گفت: «زمانی که این شخص به
اسارت در آمد سروان محمد الصحاف چند ضربه با قنداق تفنگ سرش کوبید.»
به او گفتم «فعلاً که مجروح و اسیر است و بایستی او را مداوا کنم»
این اسیر پس از این که مورد مداوا قرار گرفت جمله هایی به زبان فارسی برزبان راند که برایم قابل فهم نبود. سپس دستهایش را به علامت تکبیره الاحرام بالا برد. فهمیدم که میخواهد نماز ظهر را بخواند. تبسمی کرده و بسیار خوشحال شدم. این اسیر به چادر سرگرد «درید کشموله» فرمانده رسته آجودانی اعزام شد و او با خوشرویی تمام مقدمات اقامه نماز اسیر را فراهم کرد.
شب هنگام چند دستگاه کامیون نظامی که حامل اسرای ایرانی بودند از راه رسیدند. من موفق نشدم با این اسرا گفتگو کنم، اما از تعداد کشته ها و اسرا میشد نتیجه گرفت که در گیری، نه بین دو ارتش بلکه بین نیروهای مهاجم تا دندان مسلح ما و نیروهای مرزبان ایران که به سلاحهایی ساده مجهز بودند رخ داده و حالتی نابرابر داشته است. این نابرابری به نیروهای عراقی امکان میداد تا نوار مرزی ایران را در کمترین زمان ممکن به تصرف خود در آورند و در عمق خاک ایران نفوذ کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 روز ۲۵ سپتامــيـــر ۱۹۸۰ / ۳ مهر ۱۳۵۹ همراه دکتر «نعیم عبد سلمان»، در راس یک گروه پزشکی، جهت یاری رساندن به قرارگاه فرماندهی تیپ ۲۰ حرکت کردیم. ساعت ۴ بعدازظهر بود که به وسیله دو دستگاه خودرو حامل شش نفر سرنشین و یک دستگاه جيپ ارتشی به عنوان راهنما به سمت مرزها راندیم. جاده خاکی و ناهمواری را طی کرده و پس از ٤٠ دقیقه به نزدیکی نقطه مرزی رسیدیم. در ۳ کیلومتری نوار مرزی بین دو کشور، نشانه های استقرار نیروهای مهاجم را پیش از حمله مشاهده کردم. هنگام عبور از منطقه، با یک ستون زرهی مواجه شدیم. این ستون چنان گرد و غبار غلیظی ایجاد کرده بود که ما راهنما را گم کردیم. نمیدانستیم به کدام سمت برویم، تا این که شب از راه رسید. تصمیم گرفتیم آن شب را در بیابان بگذرانیم، اما پشه ها استراحت و آرامش را از ما گرفته بودند.
به هر تقدیر صبح به روستای نشوه برگشتیم و بعد از ظهر همان روز ماموری از قرارگاه تیپ وارد شد و ما را همراه خود به قرارگاه برد. او سوار بر موتورسیکلت بود. از مرزها عبور کردیم و وارد جاده های ایران که پوشیده از شن بود شدیم. این جاده به پاسگاه مرزی ایران متصل میشد.
در آن حال که پشت سر موتورسیکلت راهنما حرکت میکردم و از مسیری که به موازات نوار مرزی کشیده شده بود گذشتیم، برایم باور کردنی نبود که روی خاک جمهوری اسلامی ایران قدم گذاشته ام. در خط مرزی عراق با سنگرهای سربازان انبارهای سلاحهای سنگین و پاسگاه های مرزی برخورد کردم. متوجه شدم که عراق از مدتها قبل نیروهای خود را در این منطقه که بعدها حمله ای را از آنجا آغاز نمود متمرکز کرده بود. یعنی عراق از قبل تدارک شروع جنگ را دیده بود. اما در خط مرزی ایران فقط چند پاسگاه مرزی با ساختمانی زیبا و متصل به جاده هایی پوشیده از شن به چشم میخورد. در زمین اطراف این پاسگاهها نشانی از سنگر سربازان و یا مواضع سلاحهای سنگین دیده نمیشد، بلکه فقط چهار ماکت تانک داشت که از مدتها قبل برای گمراه کردن نیروهای مهاجم روی جاده - طلائیه کوشک روی سکوهای بتونی قرار داده شده بودند. روی آنها را قشری از خاک و زنگ پوشانیده بود. با این همه این آهن پاره در همان ابتدای هجوم، نیروهای مهاجم را ترسانده بود.
این امر بیانگر عدم آمادگی نظامی ایران در خطوط مرزی و حتی آماده نبودن ایران برای دفاع از خاک سرزمین خود در این مناطق بود. من شخصاً آثار و نشانه های یک نبرد حقیقی را بین دو ارتش مشاهده نکردم. نه تانک سوخته ای دیده میشد و نه جسدی و نه غنائم نظامی مهمی، بلکه چند پاسگاه منهدم شده و مقادیر ناچیزی سلاح به دنبال عقب نشینی نیروهای مرزی ایران از صحنه پیکار نابرابر با نیروهای مجهز ما به غنیمت گرفته شده بود.
موتورسیکلت راهنما جاده را در می نوردید و من پشت سر آن با یک دستگاه آمبولانس که چند ماه پیش از جنگ خریداری شده بود، حرکت میکردم. از راهنما پرسیدم: آیا حقیقتاً اینجا خاک ایران است؟ آیا ما راه را گم نکرده ایم؟ پس خطوط مقدم جبهه نبرد کجاست؟
راهنما تبسمی کرد و گفت: مطمئنم که راه را درست آمدیم. تمامی این مناطق توسط نیروهای ما که در فاصله ۱۰ کیلومتری نقطه مقابل مبارزه می کنند آزاد شده اند.
به مسیرمان ادامه دادیم. ترس و نگرانی لحظه ای راحتم نمی گذاشت. ساعت ۵ بعد از ظهر به پاسگاه شهابی رسیدیم. در نزدیکی این پاسگاه قرارگاه تیپ «ب» به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد، «عدنان» مستقر شده بود. از دور صدای شلیک توپها را میشنیدم. پس از یک ساعت و نیم، تاریکی بر آن صحرای دهشتناک سایه گسترد.
ساعت ۹ شب همان روز ۲۶ سپتامبر ۱۹۸۰ / ۱ مهر ۱۳۵۹ دوسرباز مجروح را نزد ما آوردند. من به مداوای آنها پرداختم. آنها به ما خبر دادند که نیروهای خودی پادگان حمید را آزاد ساخته، جاده خرمشهر اهواز را قطع کرده و به سمت اهواز در حال پیشروی هستند. آنچه را که میشنیدم باور نمیکردم. خدایا پس ایرانیها کجا هستند؟ ارتشی که شاه به وجود آن افتخار میکرد کجاست؟ برایم مایه اندوه بود که میدیدم نیروهای ما در فاصله فقط ٤ روز حدود ۷۰ الی ۸۰ کیلومتر را گرفتهاند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 سحرگاه روز ۲۷ سپتامبر / ۵ مهر دستور حرکت در وسط صحرا داده شد. نمیدانستم ما را به کدام سمت می کشند. پس از گذشت نیم ساعت به پاسگاه «جفیر» رسیدیم. اطراف این پاسگاه ۱۲ خانه گلی وجود داشت. در برخی از آنها خانواده های عرب ایرانی زندگی میکردند. این روستا در یک دوراهی منتهی به شهر هویزه و پادگان حمید قرار گرفته بود.
مدت کوتاهی زیر سایه درختانی که اطراف آنها سه حلقه چاه آب وجود داشت استراحت کردیم. از آنجایی که غذا و آب آشامیدنی مان تمام شده بود مجبور شدیم از آب شور همان چاهها استفاده کنیم. منازل متروکه نمایی وحشتناک و غم انگیز داشتند. کسی جرات نمی کرد به داخل آنها قدم بگذارد. از آن گذشته سگهایی هم در آن حوالی نگهبان خانه ها بودند. آرام آرام به شرق حرکت کردیم، تا اینکه در ساعت ۱۱ بامداد ستون در وسط آن صحرای برهوت از حرکت باز ایستاد. من و دکتر «نعیم» تا به حال با فرمانده ستون ملاقات نکرده بودیم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم اهمیت داشت وجود یک واحد سیار پزشکی بود. نیم ساعت بعد ناگهان دو فروند جنگنده ایرانی که ظاهراً از سمت عراق میآمدند به آرامی از روی سرما عبور کردند. طولی نکشید که یکی از آن دو هواپیما بازگشت و بارانی از گلوله را بر سرما ریخت. افراد ستون متفرق شدند و ما هراسان روی زمین دراز کشیدیم. خوشبختانه آن هواپیما موشکی با خود به همراه نداشت و ما به طور معجزه آسایی از مرگ حتمی نجات پیدا کردیم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودیم که مجدداً همان جنگنده چون عقابی روی سر ما ظاهر شد. این بار تصور کردم که دیگر مرگمان حتمی است. همه بدون هدف پا به قرار گذاشتند تا جان پناهی پیدا کنند و از گزند گلوله باران در امان بمانند. آن دشت وسیع و گسترده برای ما بسیار تنگ شد. ناگهان یک نهال «گون» که ۳۰ سانتی متر ارتفاع داشت، دیدم سرم را پشت آن مخفی کردم. در آن شرایط وحشتناک که نظیرش را در تمامی عمرم ندیده بودم به اباعبدالله (ع) متوسل شدم و به یاد حدیث شریف پیامبراکرم (ص) افتادم که میفرمود: «تندرستی و امنیت، دو نعمت ناشناخته هستند.»
صدای تپش قلبم را که هر لحظه شدیدتر میشد به راحتی میشنیدم. به قسمت پایین هواپیمای مهاجم که از شکم آن گلوله های آتشین خارج میشد، خیره شده بودم تا این که بالاخره هواپیمای آن منطقه را ترک کرد. همچنان روی زمین دراز کشیده بودیم. هیچ کس جرات نمی کرد بلند شود. بعد از این که مطمئن شدیم دیگر خطری ما را تهدید نمی کند، همگی از جا برخاستیم. از این که از مرگ، جان سالم بدر برده بودیم بسیار خوشحال بودیم. دست دعا به درگاه الهی دراز کردم و گفتم خدایا! تو وضعیت ما را درک میکنی، خودت ما را از این مهلکه نجات بده. ما آن روز سه قبضه توپ ضدهوایی ۳۷ میلی متری به همراه داشتیم. هر بار خدمه آن پا به فرار میگذاشتند، تنها یک نفر سرباز پشت توپ میماند و او هم از شدت ترس بی هدف شلیک می کرد.
تا ساعت یک بعد از ظهر در منطقه ماندیم. از فرط گرسنگی نای حرکت نداشتیم. فقط از آب شور استفاده می کردیم. در همین ساعت خودروی حامل جیره غذایی سربازان سررسید، اما آنها حاضر نشدند از آن جیره سهمی به ما بدهند، زیرا ما جزء واحد آنها نبودیم! به ما گفتند: شما از واحد نظامی دیگری هستید. در حالی که ما و آنها از ارتش واحدى بودیم. با آنکه می دانستند به غذای دیگری دسترسی نداریم ؛ با این همه اصرار داشتند که ما را از جمع خودشان طرد کنند. وقتی قضیه را پیگیری کردیم معلوم شد که این غذای مخصوص افسران است که در آشپزخانه مخصوص خودشان تهیه میشود.
افراد واحد سیار پزشکی زیر سایه شاخه ها نشسته بودند. با وجود این که بسیار گرسنه بودند اما دیگر حاضر نشدند از آنها غذایی بخواهند. ما خود را با بذله گویی تسلی می دادیم. در آن حال متوجه شدم که دوستانم به چیزی که روی خاک افتاده بود خیره شدهاند، به طرف آن شی مشکوک رفتم. یک عدد نان فانتزی بود که از خودروی ارزاق بیرون افتاده و روی آن را خاک گرفته بود. با خنده به آنها گفتم: «آدم مضطر عسر و حرج ندارد بروید و یک تکه تنظیف مرطوب برایم بیاورید.»
آنها خندیدند و تکه تنظیفی آوردند. با آن نان را به خوبی پاک کردم. سپس یک قوطی کنسرو نخود فرنگی را که یکی از راننده ها در میان وسایلش پیدا کرده بود باز کرد و محتویات آن را درون ظرفی خالی کردیم. آنگاه هشت نفر گرسنه به آن هجوم بردند. من و دکتر نعیم با دیدن این صحنه و برخورد آن افراد بسیار متاثر شدیم. آخر ما همراهشان آمده بودیم تا در شرایط دشوار به دادشان برسیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 آنروز غذایی به ما ندادند در حالیکه تامین آب و غذای ما جزء وظایف آنها بود، اما آنها این گونه با ما برخورد کردند. تنها جرممان این بود که سرباز پزشک بودیم و نه افسر پزشک، تصمیم گرفتیم برای فرار از دست آنان هیچ فرصتی را از دست ندهیم.
حدود یک ربع بعد، بیسیم چی تانک فرمانده تیپ که براثر اصابت ترکش به دست راستش مجروح شده بود، با یک جیپ از گرد راه رسید. پس از پرس وجو معلوم شد تانک فرمانده تیپ در جنوب اهواز و داخل جنگل اطراف شهر مورد اصابت گلوله آرپی جی انقلاب اسلامی قرار گرفته است. از شنیدن این خبر، یکه خوردم. آیا واقعاً نیروهای ما وارد جنوب شهر اهواز شده و بر آن اشراف پیدا کرده بودند؟ آنچه را که می شنیدم باور نکردم. از فرصت استفاده کرده، با کمک دکتر نعیم، استوار مجروح را برداشته و به سمت نشوه فرار کردیم. در آنجا موضوع را به اطلاع فرمانده رساندم. او گفت: «همین جا بمانید و برنگردید.» روز بعد دکتر نعیم به اتفاق دوستانش، دو خلبان اسیر ایرانی را به قرارگاه لشکر پنجم در بصره آورد.
دکتر «نعیم» قضیه اسرا را این گونه برایم شرح داد: روز ۲۸ سپتامبر ۱/۱۹۸۰ مهر ۱۳۵۹ یک فروند هواپیمای «فانتوم» سقوط کرد و دو خلبان آن که یکی سروان و دیگری ستوان یکم بودند به اسارت در آمدند. فرمانده قرارگاه، ما را مامور مراقبت از ایشان کرد. آن دو از روحیه بسیار خوبی برخوردار بودند. به آنها آب و غذا تعارف کردم ولی نپذیرفتند. قدری با آنها به زبان انگلیسی صحبت کردم. متعجب شده و گفتند آیا سرباز عراقی به این سلیسی انگلیسی صحبت میکند؟ در جواب گفتم من پزشک هستم. پرسیدند: «پس چرا با ما مبارزه میکنی؟ جایی که الان شما ایستاده اید، خاک سرزمین ماست.» به آنها گفتم: اجازه بدهید برایتان بگویم. من یک پزشک سرباز هستم و به این جنگ اعتقادی ندارم از حزب بعث متنفرم و امام را دوست دارم ولی چاره ای جز شرکت در این جنگ ندارم و از این بابت از شما و ملت مسلمان ایران معذرت میخواهم.» پس از این گفتگو قلبهایشان آرام گرفت و شروع به خوردن غذا و آب کردند. سپس به ما دستور دادند آنها را به قرارگاه لشکر ۵ منقل کنیم. در طول راه مورد آزار و اذیت قرار نگرفتند اما راننده آمبولانس ما استوار «رحیم شاسوار» - کردی بود ساکن سلیمانیه - کفشها و دستکشهایشان را دزدید و ما از ترس اطلاعات ارتش او را مورد نکوهش قرار ندادیم.
• علائم حقیقی درگیری
پس از مراجعت به نشوه با یگانهای نظامی که در حمله این محور شرکت داشتند و با عبور از جاده نشوه، کوشک، طلائیه، جفیر، پادگان حمید، و جاده اهواز خرمشهر به طرف اهواز پیشروی کرده بودند آشنا شدم. نیروهای این محور وارد ۱۶ کیلومتری جنوب اهواز شده و در داخل جنگلی که در جنوب شهر واقع شده است، استقرار یافته بودند. این یگانها عبارت بودند از تیپ بیستم مکانیزه متشکل از سه هنگ پیاده موتوری، گردان تانک هنگ سوم، تیپ هشتم مکانیزه، گردان تانک مقداد از تیپ ٦ زرهی، گردان تانک الحسین از همین تیپ، چند گروهان پشتیبانی از واحد مهندسی ارتش، پدافند هوایی و پدافند زرهی تحت پشتیبانی دو توپخانه سنگین گردان ١٢ و ٣٦ و تیپ مکانیزه به عنوان یک نیروی ذخیره.
من از اهداف و ماموریت این نیروهایک سال بعد یعنی در آوریل آگاه شدم. در آن تاریخ با فرمانده تیپ بیستم ۱۹۸۱ / فروردین ۱۳۹۰ سرهنگ ستاد عبدالمنعم سلیمان در ضیافت ناهاری که در واحد سیار پزشکی ۱۱ تهیه شده بود ملاقات کردم. او ضمن اشاره به نبردهای شوش و دزفول گفت: ماموریت نیروهای ما قطع جاده اهواز - خرمشهر و محاصره اهواز از جنوب این شهر میباشد تا لشکر ۹ زرهی که با عبور از جاده تنگه چذابه ، بستان سوسنگرد، حمیدیه، به سمت شمال اهواز پیشروی میکردند بتواند به راحتی حمله ای را از شمال این شهر آغاز و استان خوزستان را از دیگر استانهای ایران جدا کنند. ناگفته نماند که کار این سرهنگ در دانشکده افسری، تدریس بود.
بالاخره نیروهای محور ما موفق شدند جاده اهواز خرمشهر را قطع کنند و اهواز را از ضلع جنوبی به محاصره در آورند، ولی به دلیل مقاومت دلیرانه اهالی منطقه حمیدیه و سوسنگرد و پشتیبانی نیروهای پاسداران از آنها، نتوانستند به شمال اهواز دسترسی پیدا کنند و چون قادر به اشغال شهر سوسنگرد نشدند پس از تحمل خسارات جانی و مالی بالاجبار به خارج از شهر عقب نشینی کرده و در مواضع دفاعی خودشان مستقر شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 نیروهای محور ما هنگام پیشروی به سمت پادگان حمید، برخورد ساده ای با یکی از گروهانهای تانک لشکر ۹۲ زرهی ایران پیدا کردند که در نتیجه این گروهان به سمت اهواز عقب نشینی کرد. نیروهای ما به آسانی به سوی سواحل رودخانه کارون پیشروی کرده و از طریق جاده استراتژیک اهواز - خرمشهر راه خود را به طرف اهواز ادامه دادند. با سقوط این راه نیروهای مدافع خرمشهر تاب مقاومت را از دست دادند. محاصره شهر تنگتر شد. بسیاری از روستاهای حومه شهر خرمشهر سقوط کردند و فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد «جواد اسعد شیتنه» اهالی این روستاها را مخیر کرد یا به اهواز بروند و یا پشت سر واحدهای عراقی باقی بمانند.
بسیاری از آنها راهی اهواز شدند. نیروهای ما در ادامه پیشروی وارد جنگل جنوب اهواز شدند. در آنجا برخوردی بین ارتش عراق و نیروهای مردمی ایران صورت گرفت. در حقیقت اولین برخورد نیروهای ما بود که طی آن، مدافعین با دلاوری و حماسه ای کم نظیر پیشروی نیروهای ما را سد کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی و خروج از جنگل کردند. در جریان این درگیری تانک فرمانده تیپ هدف قرار گرفت و بیسم چی او مجروح شد که من شخصاً او را در روز ۲۷ سپتامبر ۱۹۸۰ / ۵ مهر ۱۳۵۹ به پشت خط انتقال دادم. این ضربه از نظر روحی بسیار شدید و موثر بود به طوری که بقیه تانکهای عراقی از صحنه گریختند و فرماندهان تیپ مجبور شدند با سلاح کمری خود به سوی فراریان تیراندازی کنند. بالاخره به نیروها دستور دادند به خارج از جنگل عقب نشینی کنند و در یک خط دفاعی ممتد از «بقعه سیدطاهر» در جاده استراتژیک تا روستاهای کوهه، کوت، سودای و دب حردان مستقر شوند. در حقیقت دلاوری و پایمردی نیروهای مردمی اولین ضربه ای بود که رویاهای شیرین نیروهای ما را برهم زد و آنها را به صحنه درگیری حقیقی کشانید. با این مقاومت تب و تاب پیروزی و پیشروی سریع چند روزه فروکش کرد.
اواخر ماه سپتامبر ۱۹۸۰ / اوایل مهر ماه ۱۳۵۹ در روستای نشوه گزارشات لحظه لحظه فعالیت نیروهایمان را دنبال میکردم. هر روزی که میگذشت بر تعداد مجروحین و کشته های ما بر اثر حملات زمینی هوایی و عملیات چریکی نیروهای مردمی افزوده میشد.
اولین حمله ارتش ایران علیه نیروهای ما در روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۰/ ۷ مهر ۱۳۵۹ توسط یک تیپ از لشکر ۹۲ زرهی صورت گرفت. نبرد بین یگانهای تیپ بیستم و آن تیپ آغاز شد و چند ساعت به طول انجامید. این درگیری با عقب نشینی نیروهای ایرانی و به جا گذاشتن لاشه ١٤ دستگاه تانک و نیز انهدام ۷ دستگاه تانک متعلق به گردان مقداد و کشته و مجروح شدن بیش از دهها نفر خاتمه یافت. سه روز بعد استخوانهای سوخته اجساد خدمه تانکها را آوردند. این استخوانها در داخل صندوقهای مهمات قرار داده شدند. آن منظره به قدری دلخراش بود که حتی نظیر آن را در آزمایشگاه تشریح دانشکده پزشکی نیز ندیده بودم.
وارد ماه اکتبر (مهر آبان) شدیم نیروهای ما مدام جابه جا می شدند و گاه و بیگاه ضرباتی میخوردند. تا اینکه جمهوری اسلامی رفته رفته نیروهای خود را در مقابل نیروهای ما بسیج کرد؛
حملات زمینی و توپخانه شدت گرفت و پرواز هلیکوپترها آغاز شد. موشکهای ضدزره «تاو» نیز در حجمی گسترده به کار گرفته شدند. بمبارانهای هوایی شبانه را نیز باید به اینها اضافه کرد. شدت گرفتن این حملات زمینی و هوایی اثر منفی زیادی در روحیه افراد ما بر جا می گذاشت و آنها را متحمل خسارات جبران ناپذیری کرد. یعنی در این فاصله جمهوری اسلامی نه تنها توانست جلو پیشروی نیروهای عراقی را سد کند، بلکه آنها را مجبور کرد برای دفاع از خودشان به سنگرهای محکم پناه ببرند. پس از گذشت دو هفته از شروع جنگ، رژیم صدام مطمئن شد که ارتش قادر نیست کاری بیش از این انجام دهد ؛ و این که گردش زمان به نفع آنها نیست. در آن موقع افراد ما به تنها چیزی که فکر میکردند این بود که چگونه آتش جنگ فروکش خواهد کرد و چه موقع صلح و آشتی بین دو کشور برقرار خواهد شد؟ این تفکر ناشی از تجربه ما از جنگهایی بود که در آن اعراب علیه اسرائیل شرکت کرده بودند. همین مساله نوعی سستی و رخوت در صفوف نیروهای مهاجم ایجاد کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
پس از این که بهبودی خود را نسبتاً باز یافت او را به بیمارستان نظامی بصره اعزام کردم. بعد از یک هفته توانستم از طریق یکی از پزشکیاران متدین از وضع و حال او مطلع شوم. این پزشکیاران به من اطلاع داد که او تحت عمل جراحی قرار گرفته و در اتاق اسرای مجروح
بستری شده است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 با گذشت بیش از یک ماه از شروع جنگ، نیروهای ما از تهاجم دست کشیده و در سنگرهای محکم، موضع دفاعی گرفتند. ابتکار عمل به دست نیروهای ایرانی افتاده بود. دیگر آن هیجان و احساس کاذب پیروزی که رسانه های تبلیغاتی دولت در دل نظامیان ایجاد کرده بودند، فروکش کرد. از آن لحظه به بعد نظامیان در رده های مختلف از یکدیگر سئوال می کردند. براستی هدف از شروع جنگ چیست؟ چرا ما سرزمینهای ایران را اشغال کرده ایم؟ پس کجاست آن انبوه نظامیان ایرانی که رژیم ادعا میکرد آنها عراق را مورد تهاجم قرارداده اند؟ این
سئوالات و سئوالاتی از این قبیل در واقع واکنش طبیعی نظامیان عراقی در قبال توجیهات رژیم برای شروع جنگ علیه ایران بود که ادعا می کرد به خاطر دفع تجاوز ایران، دور کردن توپخانه ایران از شهرهای مرزی و استرداد اراضی اشغالی عراق جنگ را آغاز کرده است. ولی نظامیان عراقی پس از گذشت این مدت از جنگ چه چیزی را کشف کردند؟
اول این که ارتش عراق هنگام مورد هجوم قرار دادن سرزمینهای ایران، ارتشی مجهز و آماده را مقابل خود ندید. دوم این که ادعا می کرد قصد دارد اراضی اشغالی خود را آزاد سازد، ولی نه فقط پیشروی نیروهای خود به داخل خاک ایران را متوقف نکرد بلکه اراضی وسیعی از خاک ایران را نیز به تصرف خود در آورد. سوم این که آنها با عمقی بیش از برد توپخانه ایران وارد سرزمینهای ایران شدند. چهارم این که عراق صدها روستا و چند شهر ایران از جمله خرمشهر، مهران، قصر شیرین و بستان را به تصرف در آورد و همچنین اسامی عربی را جایگزین اسامی فارسی آنها نمود. عراق این شهرها را از نظر اداری به استانهای مرزی خود مرتبط کرد و پرچمش را روی ساختمانهای دولتی به اهتزاز در آورد. عراق در چند شهر از جمله خرمشهر، بستان و هویزه اقدام به گشایش مدارس، بازارهای دولتی و مراکز درمانی نمود. من بشخصه نقشه جدید عراق را که آن روز دولت به چاپ رسانیده بود مشاهده کردم. در این نقشه، شهرها و اراضی اشغالی ایران به خاک عراق ضمیمه شده بودند. علاوه براین تلاش، رژیم عراق برای ملحق کردن شهرهای شوش ، دزفول، اهواز و آبادان به نقشه خود پنهان نبود با وجود این همه اقدامات توسعه طلبانه صدام ادعا میکرد که ایران قصد اشغال عراق را دارد.
این حوادث و رخدادها ادعاهای دروغ رژیم عراق را به اثبات رسانید و ثابت کرد که این جنگ نه به خاطر دفاع از تمامیت ارضی عراق بلکه صرفاً مورد تجاوز قراردادن خاک ایران آغاز شده است. این واقعیتها در نیروهای ما تاثیر گذاشت و انگیزه ادامه جنگ را از آنان سلب کرد، به گونه ای که دیگر مثل نخستین روزهای شروع جنگ تمایلی برای پیکار از خود نشان نمیدادند.
🔸 جفیر باردیگر
روز ١٦ اکتبر ۱۹۸۰ / ۲۴ مهر ۱۳۵۹ مرا با یک واحد سیار پزشکی به قرارگاه «ب» تیپ بیستم اعزام کردند. البته چند روز قبل از من دکتر نعیم وارد آنجا شده بود. این قرارگاه در حدفاصل منطقه جفیر و پادگان حمید دقیقاً در یک کیلومتری غرب پادگان حمید قرار گرفته بود. فرماندهی این قرارگاه را سرهنگ ستاد «عدنان » بر عهده داشت. او تنها سنگر مقاوم منطقه را به خود اختصاص داده بود، در حالی که افراد تحت فرمان او در وسط بیابان بسر میبردند و به شیارهایی پناه برده بودند تا از حملات هوایی ایران در امان بمانند.
وارد منطقه که شدم فهمیدم دکتر نعیم به قرار ارگاه «پ» تیپ بیستم یعنی خط مقدم جبهه به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد جواد اسعد شتینه اعزام شده است. این فرمانده کرد از اعوان و انصار نزدیک رژیم به حساب میآمد. پدر او که ریاست قبیله ای را عهده دار بود در سرکوب انقلابیون کرد شرکت داشت. به محض ورود به منطقه مطلع شدم که آنجا در معرض حملات هوایی قرار دارد. بعد از ظهرها اشعه خورشید بر پادگان حمید می تابید. این پادگان از هشت ساختمان بزرگ هفت طبقه ای تشکیل یافته بود. در وسط آن برجها و مخازن آب سر به آسمان کشیده بودند. صبح روز بعد، پس از خوردن صبحانه ای کنار پناهگاههای محکم و در مجاورت ماشین آمبولانسی که در گودال عمیقی مستقر شده بود، نشسته و مشغول صحبت شدیم .
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 ساعت ۷/۱۰ بامداد، مورد هجوم دو فروند هواپیما قرار گرفتیم. یکی از آن دو هواپیما بمبهای خود را بر روی رسته دفاع و دیگری بمبهای خود را مستقیماً روی سرما فروریخت. من بمبها را که با سرعت به سوی زمین فرو می آمدند دیدم؛ صحنه ای که نظیر آن را جز در فیلمهای سینمایی ندیده بودم. این بمباران که خوشبختانه خسارات جانی به دنبال نداشت ما را دچار رعب و وحشت کرد. بمبها به محض اصابت به زمین با انفجار خود حفره هایی بوجود آوردند. یک ساعت بعد من و سرهنگ دوم «رحمان» و سرگرد «مهدی» عکسی یادگاری از آن حفره های عمیق برداشتیم.
هنگام عصر سرهنگ دوم ستاد «عدنان» مرا به پناهگاه خود احضار کرد. پس از صرف قهوه و تعارفات معمولی، از کیف دستی مشکی رنگ خود چند کیف بغلی که حاوی عکسها و کارت شناسایی بود در آورد. هنگامی که خوب آنها را برانداز کردم، متوجه شدم که متعلق به خلبانهای اسیری است که مدتی قبل به اسارت در آمدند. از دیگر محتویات کیفها، چند جلد قرآن جیبی سبزرنگ با طرح و نقش فارسی و تصاویر همسران آنها با حجاب اسلامی بود. احساس کردم قرآن و حجاب، پیامهای انقلاب اسلامی و هویت ملت مسلمان ایران میباشند. از سرهنگ دوم «عدنان» پرسیدم: آیا از آنها کلیدهای بهشت هم به دست آمد؟
در جواب گفت: «نه»
من می دانستم که آنها سینه و گردن اسرا را به منظور یافتن این کلیدهای کذایی مورد بازرسی قرار میدهند.
در حقیقت کلیدهای بهشت یک شایعه بود که رسانه های تبلیغاتی عراق آن را برای استهزاء امام خمینی و انقلاب برسر زبانها انداخته بودند
چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمه ای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی با وقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقرات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را به عهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب می آمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان
نمی کرد و نظریات و تحلیلهای سیاسی اش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد مهدی فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم میاندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و داراییهای مردم را میدزدد. خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود.
روز ٢٤ اکتبر ۱۹۸۰/ ۲ مهر ۱۳۵۹ روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد بدین منوال ادامه یافت تا اینکه یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جغیر ظاهر شد و با ریختن بمبهای خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت بادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت. جنگنده ایرانی سقوط کرده بود، نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد عدنان آمد. من کنار او نشسته بودم سرباز گفت: «قربان اینها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.»
سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: بر اثر اصابت گلوله ای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمری اش نیز به یغما رفت.
سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همان جا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز دوستم شروع به زیرورو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدفهای از پیش تعیین شده ای روی آن مشخص شده بود، یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالاخره کارت شناسایی خلبان. سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود برایش بخوانم. من هم خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنانکه هواپیمایش در صحرا سقوط میکرد این مواد برای مدت ٢٤ ساعت او را کفایت می نمود. اما هویت خلبان ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران، هواپیمای او از نوع 5 بود سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂