🍂 بوسیدنی ترین پیشانیها
فقط
پیشانی شما بود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 همه مینها را به جزء یکی پیدا کردیم و به دنبال مین آخری گشتیم. ولی موفق نشدیم آن را پیدا کنیم.
حسن به من گفت:
مین پیدا نمیشود چه کار کنیم؟
وقت گذشته بود و هوا هم خیلی سرد بود. ناچار به حسن گفتم:
«ولش کن! باید برویم!»
مینها آب و گل خورده و حسابی سنگین شده بودند. پوتینهای ما هم هر کدام به اندازه یک کیلو و شاید هم بیشتر گل و شل به آن چسبیده و حسابی سنگین شده بود. نفری دو مین، یعنی بیش از ۴۰ کیلو، با خودمان باید به مقدار چند کیلومتر حمل میکردیم. مینهای آمریکایی مربع و دستهدار بودند، اما مینهایی که احمد خمینی با خود حمل میکرد، دسته نداشتند و به همین خاطر احمد حسابی آزار دید. مشقتی را که احمد برای حمل مینها کشید، دیدم، اما او خم به ابرو نیاورد و کارش را به طور کامل انجام داد. به ستون حرکت کردیم. حسن به عنوان راهنما در جلو ستون حرکت میکرد. من برای آنکه کسی جا نماند، در عقب ستون راه میرفتم. احمد هنهنکنان مینها را حمل میکرد طوری که در آن سرما عرق کرده بود. به احمد نزدیک شدم و گفتم:
«خسته نباشی، خدا قوت.»
او پاسخ داد:
«ممنون.»
گفتم:
«تو احمد، گناهی نکردهای، ولی اگر تا امروز به درگاه خدا گناهی مرتکب شدهای، مطمئن باش که امشب خدا گناهانت را بخشیده است.»
با لحن خاصی گفت:
«خدا کند.»
در مسیر راه، هر چقدر اصرار کردم که مینهایم را با احمد عوض کنم، حاضر نشد. اما انصافاً آن شب خیلی زجر کشید. بعد از چند کیلومتر در شب سرد، خود را به سیاهچادر رساندیم.
برادر حسن پرسید:
- "همه مینها را پیدا کردید؟"
- "همه را پیدا کردیم به جز یک مین."
- "خدا کریم است!"
کمی بعد با ماشینها حرکت کردیم و به مقرمان رسیدیم. ماجرای پیدا نشدن آن یک مین را به علم الهدی گزارش کردم. سید حسین هم گفت:
"خدا کمک میکند و تانکهای ما روی این یک مین نمیرود."
در شش ماه اول جنگ، هویزه در جغرافیای نظامی منطقه جایگاه قابل توجهی داشت. اگر به نقشه مرزی ایران و عراق نگاه کنیم، متوجه میشویم که دشمن ظرف سه ماه اول جنگ، مناطقی چون طلائیه، بستان و نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود و تنها جایی که هنوز آزاد بود، هویزه بود. هویزه در واقع پشت عقبه اصلی دشمن قرار داشت و مثل خاری در چشم دشمن بود. بنیصدر در جلسات شورای فرماندهی جنگ خیلی اصرار میکرد که هویزه هم تخلیه شود، اما علم الهدی به شدت مخالف بود و میخواست هویزه را نگه دارد.
یک روز دیدم حسین که به اهواز رفته بود، با اوقاتی تلخ به هویزه برگشت و وارد مقرمان در سپاه شد. گفتم:
- قضیه چیست؟
با ناراحتی و اندوه گفت:
باید هویزه را تخلیه بکنیم!
با هراس پرسیدم:
برای چی؟!
علم الهدی گفت:
بنی صدر گفته ما نمیتوانیم از هویزه دفاع کنیم و دستور داده سپاه هویزه را تخلیه کنیم و به سوسنگرد برویم.
بنی صدر معتقد بود که ما به اندازه کافی در منطقه تانک و زرهی نداریم و نمیتوانیم با صدها تانک دشمن مقابله کنیم و هویزه را نگاه داریم. اما علم الهدی و بچههای سپاه اهواز زیر بار دستورات بنی صدر نرفتند و حاضر نشدند هویزه را تخلیه کنند و تحویل دشمن بدهند. در مقطعی از جنگ، ماندن یا نماندن در هویزه به یکی از بحثهای داغ میان بچههای نیروی خط امام از یک طرف و لیبرالهای طرفدار بنی صدر از طرف دیگر تبدیل شده بود.
یک روز، فکر میکنم در اوایل دی ماه بود که علم الهدی به اهواز رفت تا در جلسه مهمی در سپاه با حضور برادر علی شمخانی، فرمانده سپاه پاسداران در خوزستان، شرکت کند. همان روز غروب بود که برگشت. دیدم خیلی بر افروخته است. بدون آنکه من پرسشی از او کنم، سر صحبت را باز کرد و گفت:
بنی صدر به طور رسمی دستور داده که هویزه باید تخلیه شود.
من هر چقدر به برادر شمخانی اصرار کردم که گوش ندهد، زیر بار نرفت و گفت که...
بنیصدر در حال حاضر رئیسجمهور و فرمانده کل قواست و بیش از این نمیشود از دستوراتش تمرد کرد.
برای من و بچههای سپاه هویزه که بیش از سه ماه با همه وجودمان و با چنگ و دندان جنگیده و هویزه را از چنگ دشمن حفظ کرده بودیم، تخلیه هویزه، جایی که سنگسنگ آن برای ما خاطره و زندگی بوده، خیلی سخت و دشوار بود و نمیتوانستیم به سادگی زیر بار این حرف برویم. به هویزه که با دست خودمان تحویل دشمن میدادیم، به مردم عشایر و روستایی که آن همه به ما کمک کرده بودند، چه بگویم؟ حسین مرا خواست و گفت: «تو، سید رحیم و قاسم نیسی در مقر بمانید. من نامهای به آقای خامنهای نوشتهام و از ایشان مطمئن هستم که بنیصدر را متقاعد میکند. اما ما به خاطر اینکه تمرد نکنیم، سپاه هویزه را تخلیه میکنیم و به سوسنگرد میرویم.» این حرف علمالهدی از حرف اولش برایم سنگینتر بود.
در مدت ۴۰ روزی که با او زندگی و جنگ میکردم، رابطه عاطفی خاصی با هم برقرار کرده بودیم و به دوستان بسیار صمیمی یکدیگر تبدیل شده بودیم. ندیدن روزانه حسین و فقدان او در هویزه واقعاً برای من تحملناپذیر بود. اگرچه قرار بود به سوسنگرد برود، اما انگار صدها کیلومتر از من و قلبم دور میشد و این برای ما خیلی سخت و دشوار بود. حسین با اطمینان به من گفت: «خیالت تخت باشد، ما به زودی برمیگردیم. من اطمینان دارم.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
این مین سالها همینطور ماند تا در سال ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳، روزی لفته برادر حسن همراه با پسرانش زایر و تنها پسر حسن بوعذار سوار تویوتا شده بودند تا به جایی بروند.
حسن بوعذار که در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود، فقط همین یک پسر را داشت و فرزندان دیگرش همه دختر بودند.
تقدیر را ببینید، مینی که پدر شهید کاشته بود، تنها پسر و برادر و برادرزادهاش را به کام مرگ فرو برد. خدا همه آنها را رحمت کند.
دوستان اهل قلم و نمایش،
اینم یه سوژه ناب که میشه روی اون کار کرد و پرورشش داد
یه دیالوگ ناب، بین مین و حسن و لفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش!
متفاوت به پایان برسیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻یادش بخیر
صبح بود ، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضارا فراگرفته بود. نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی گروهان کردم. عبدالله بود.
-سلام علی
-چه خبر؟
-هیچی... همه جا آرومه...
-برو استراحت کن...من بیدارم...
-به نمازت برس... قضا نشه...
-برم بعدم بخوابم...
-ها برو.... خودم هستم...
عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را نگاه می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفر روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید.
خمپاره ۱۲۰ دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تاریک و سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم "پس ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!... 😔
ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم :
- حسن فرار کن الان دومی میاد...
بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم....
تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دومی زیر پایمان خورد.....
✨یادش بخیر خط فاو....✨
✍ علی رضا کوهگرد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂