eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش به خاک هویزه ۶۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بچه‌های سپاه هویزه با مظلومیت و در حالی که همه داشتیم گریه می‌کردیم، با یک دنیا آه و حسرت هویزه را ترک کردند و به سوسنگرد رفتند. علم الهدی هم با آنها رفت. حادثه عجیبی همان روز اتفاق افتاد که برای من حامل یک پیام بود. بچه‌های ما به مجردی که از هویزه به سوسنگرد رفتند، دشمن یک خمپاره به ساختمان سپاه پاسداران در سوسنگرد زد که بر اثر انفجار آن، دو تن از بچه‌های سپاه پاسداران هویزه که چند دقیقه بیشتر نبود به سوسنگرد رسیده بودند، مجروح شدند. آن دو یکی حسن ساکی بود و دیگری آقای کمری، اهل اهواز بود و ساکی هم که هویزه‌ای بود. هنوز سه ساعت از کوچ بچه‌ها به سوسنگرد نگذشته بود که از فرماندهی سپاه دستور آمد که بچه‌ها به هویزه برگردند و دستور تخلیه هویزه موقتاً لغو شده است. نامه‌ای که علم الهدی به آقای خامنه‌ای نوشته بود و در آن بر توانایی سپاه هویزه و دفاع از خود تأکید کرده بود، تا همین چند سال پیش نزد من موجود بود اما متأسفانه آن را گم کردم. علم الهدی بعد از مدتها جر و بحث با ارتشی‌ها، آنها را متقاعد کرد که در هویزه مستقر شوند و ارتش و سپاه به طور مشترک عملیاتی برای آزادسازی روستای سمیده انجام دهند. اگر این روستا از چنگ عراقی‌ها آزاد می‌شد، عراق مجبور بود کیلومترها عقب‌نشینی کند. طرح عملیات را ارتش طراحی و اجرا کرد. کمی بعد پیش‌قراولان ارتش به هویزه آمدند و به دنبال آن توپخانه ارتش هم به منطقه هویزه آمد. برای اولین بار بود که چنین اتفاقی رخ می‌داد. یک تیپ از لشکر قزوین در هویزه مستقر شد و یک تیپ از لشکر همدان در سوسنگرد. تیپ دزفول هم در جاده سوسنگرد به اهواز به عنوان تیپ احتیاط مستقر شدند. اطلاعات و عملیات و کلیه شناسایی‌های منطقه با بچه‌های سپاه بود و قرار شد نیروهای ما نیز به عنوان پیاده‌نظام و راهنما وارد عمل شوند.  قرار شد بچه‌های سپاه با تعداد یک گردان در این عملیات شرکت کنند. اسم عملیات هم عملیات «نصر» بود. تصور ما چنین بود که با این عملیات، دشمن را به طور کلی از خوزستان بیرون خواهیم کرد و او را مجبور می‌کنیم تا به مرزهای بین‌المللی عقب‌نشینی کند. به همین خاطر، به این عملیات "نصر نهایی" هم می‌گفتند. ما آن روزها هیچ درک درستی از مواضع، تجهیزات و امکانات دشمن نداشتیم و فکر می‌کردیم با یک عملیات و سه چهار تیپ می‌توانیم کار دشمن را در خوزستان یکسره کنیم!  دو، سه روز به انجام شب عملیات مانده بود که باز دیدم حسین ناراحت و عصبانی وارد مقر سپاه در هویزه شد. معلوم شد بنی‌صدر دستور داده که بچه‌های سپاه هویزه و علم‌الهدی نباید در عملیات نصر شرکت کنند. بلافاصله من و علم‌الهدی سوار ماشینی شدیم و رفتیم سوسنگرد. دیدیم بچه‌های سپاه سوسنگرد هم خیلی ناراحت و افسرده‌خاطر هستند. در آنجا جلسه‌ای گرفته شد و فرماندهان ارتش صراحتاً اعلام کردند که اگر بچه‌های سپاه در عملیات نصر شرکت نکنند، آنها نیز نمی‌توانند عملیات را خوب انجام دهند.  هر طور بود، خود فرماندهان ارتش بنی‌صدر را متقاعد کردند که باید حتماً نیروهای سپاه پاسداران هم در کنار ارتشی‌ها در عملیات نصر شرکت کنند. من و علم الهدی شاد و خوشحال به هویزه برگشتیم. فرماندهی ارتش در هویزه مستقر شده بود و خود را آماده انجام عملیات می‌کرد. در همین حین بود که خبر رسید بنی‌صدر شخصاً می‌خواهد به هویزه بیاید و از نزدیک در جریان امور و کارها قرار بگیرد. علم الهدی به من گفت: «تو و چند نفر از بچه‌های سپاه به مقر ارتشی‌ها بروید، تا اگر بنی‌صدر سؤالی داشت، از شما بپرسد.» من و سه، چهار نفر از بچه‌های سپاه به مقر ارتشی‌ها رفتیم. بنی‌صدر با لباس نظامی و در حالی که کلاه‌خودی به سر داشت، آمد و از یگان‌های ویژه ارتش مستقر در یک کیلومتری هویزه بازدید کرد. اولین باری بود که بنی‌صدر را از نزدیک می‌دیدم. مردم که در اطراف باقی مانده بودند، استقبال خوبی از رئیس‌جمهور ایران کردند. بنی‌صدر وقتی که بازدیدش تمام شد و می‌خواست سوار ماشین شود و به اهواز برگردد، من و بچه‌های سپاه را دید. ما با لباس بسیجی بودیم و یکی از فرماندهان ارتش که همراه بنی‌صدر بود، به او گفت ما از بچه‌های سپاه هویزه هستیم. بنی‌صدر به طرف ما آمد، رو به من کرد و گفت: «شما بسیجی هستید!» بعد بدون آنکه منتظر پاسخ ما باشد، با صدای مخصوص خودش گفت: «شما باید نظم داشته باشید، نظم.» این را گفت و ما را در عالم خود رها کرد و رفت. من از رفتار متکبرانه و توهین‌آمیز او با سپاه خیلی ناراحت شدم. وقتی بنی‌صدر رفت، ما هم به مقرمان نزد علم الهدی برگشتیم و ماجرای برخورد زشت بنی‌صدر را به او گفتیم. ایشان هم گفتند: می‌دانستم که چنین رفتاری می‌کند. ایشان میانه‌اش با بچه‌های سپاه خوب نیست.
‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 با آدم هایی رفاقت کنید که... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کارت ثبت نام اسرای ایرانی توسط صلیب سرخ جهانی حسینعلی قادری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 تسبیح متعلق به آزاده ارجمند حسینعلی قادری است که در توضیح آن چنین نوشته است. تسبیحی که در تصویر می بینید در اردوگاه اسرای ایرانی در شهر تکریت زادگاه صدام ملعون از هسته خرما از طریق سابیدن هسته خرما به آسفالت درست شده و یکی از دوستان آزاده در اردوگاه تکریت ۱۱ آنرا به من هدیه کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 بازوبند انتظامات که اسرای ایرانی تکریت ۱۱ در رمادی ۹ در هنگام تبعید در سال ۱۳۶۹ برای زمان آزادی تهیه کرده بودند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 سجاده نماز که در آخرین ماه اسارت توسط اسرای اردوگاه تکریت ۱۱ در تبعیدگاه ( رمادی ۹ ) دوخته شده است. این سجاده از پارچه کیسه انفرادی تهیه شده است. حسینعلی قادری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هنگامی که همراه ستوانیار «هامل» راننده آمبولانس از منازل روستای مجاور دیدن کردم، با صحنه ای مواجه شدم که روحم را مکدر کرد. نمای این منازل بسیار ترحم برانگیز بود، بجز موش و گربه و حشرات، موجود دیگری در آنها سکونت نداشت. قشری از خاک، اثاثیه و مواد خوراکی ذخیره شده از قبیل گندم و جو و خرما را پوشانده بود، با دیدن چنین صحنه هایی عمیقاً متاثر شدم. توان قدم گذاشتن به داخل این خانه ها را در خود ندیدم. صحنه ها و خاطرات گوناگونی به ذهنم خطور کرد... خدایا صاحبان این منازل چه گناهی مرتکب شده اند؟ چرا می بایستی این گرفتاریها و مصیبت‌ها رخ دهد؟ آنها همانند ما مسلمان هستند. چرا بایستی خون یکدیگر را بریزیم. خدا استعمارگران و مزدورانشان را چون صدام لعنت کند. در حالی که غرق در تفکر بودم، صدای پر قدرتی رشته افکارم را از هم گسست، به سوی صدا که از یکی از خانه ها شنیده می‌شد رفتم ، دیدم که «هامل» بشکه مملو از گندم را روی زمین خالی کرده است. پرسیدم: «چکار می‌کنی؟» پاسخ داد این بشکه برای ذخیره کردن آب مناسب است.» گفتم: «ولی این بشکه مال ما نیست به ساکنین مسلمان این منزل تعلق دارد.» او اصرار داشت که آن بشکه را همراه خود بیاورد. گفتم: «در این صورت، آن بشکه آب را بردار.» جواب داد، «آن بشکه کوچک است و هم کثیف، ولی این بشکه بزرگ و تمیز است.» گفتم: «من از آن استفاده نمی کنم به من نزدیک نکن.» با صدای بلندی خندید و گفت: «این فقط یک بشکه است نه چیز دیگر چرا این قدر میترسید دکتر؟.» چند لحظه بعد به اتفاق «هامل» که بشکه را بر دوش خود حمل می کرد، به مطب بازگشتیم. او بشکه را کنار سنگر قرار داد و در عرض یک ساعت آن را پر از آب کرد. در آن لحظه من در داخل سنگر نشسته بودم. هنوز ده دقیقه از پر شدن این بشکه نگذشته بود که گلوله توپی در نزدیکی ما فرود آمد. این اولین بار بود که در معرض پرتاب گلوله توب واقع می شدیم. سرم را از داخل سنگر بیرون آوردم دیدم آب بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بشکه، فواره می‌زند. قطره ای از آن آب مورد استفاده قرار نگرفته بود «هامل» را صدا زدم. از سنگرش خارج شد. دید که چه اتفاقی رخ داده است. رو به من کرد و گفت: «دکتر ظاهراً قسمت ما نبود.» گفتم: «به خدا قسم همین طور است.» آنگاه در مورد حلال و حرام و خشم خدا با او سخن گفتم. فهمیدم که ترس از خدا بر دلش افتاده است. با سرعت بشکه را برداشت و به محل سابقش بازگردانید. دو روز بعد، مرخصی گرفته منطقه را ترک کردم. مرخصی که تمام شد به واحد پزشکی صحرایی ۱۱ بازگشتم. گفتند: «طبق معمول پیش از هر کاری اخبار یگان و جبهه را جویا شدم. مساله مهمی رخ نداده ، فقط آمبولانس ستوانیار «هامل» واژگون شده و کمر او شکسته است. اکنون در بیمارستان نظامی بصره بستری شده است.» با خود گفتم «سبحان الله... این کیفر دنیاست. خدا می‌داند در آخرت مستوجب چه عقابی خواهد شد. آیا این جزای هر متجاوز گنه کاری نیست ؟!» ▪︎ جفیر مرکز تدارکات پس از گذرانیدن یک هفته مرخصی در کنار اعضای خانواده اوایل مارس ۱۹۸۱ نیمه اسفند ۱۳۵۹ راهی واحد درمانی واقع در روستای جفیر شدم. این روستا پس از استقرار واحدهای پشتیبانی و آجودانی لشکرهای ۱ و ۵ به صورت یک منطقه مهم و گسترده نظامی و محل تجمع نیروها و وسایل موتوری عراق در آمده بود. این روستا و راه‌های منتهی به آن که نیروهای ما را در خود جای داده بود، به پایگاهی جهت رساندن مهمات، غذا و کمک‌های درمانی به واحدهای خط مقدم تبدیل شده بود. در آن فاصله دو تن از پزشکان داوطلب بعثی به اسامی ستوان یکم «رعد» و ستوان یکم (ذر) به ما ملحق شدند. روستای جفیر که زمانی از امنیت و آرامشی برخوردار بود اینک با وجود پدافندهای هوایی پایگاه به صورت هدف روزمره هواپیماهای ایرانی در آمده بود. فرماندهان ارتش ایران که از وضعیت جدید منطقه اطلاعاتی به دست آورده بودند، روزانه جنگنده هایشان را برای بمباران این منطقه گسیل می‌داشتند. با وجود این که هواپیماها مناطق مسکونی و آمبولانس‌های ما را بمباران نمی کردند ولی از ترس این که مبادا بر اثر گلوله باران واحدهای مجاور توسط جنگنده های ایرانی خانه های گلی نیز بر سرمان خراب شود، امنیت و آسایش از ما گرفته شده بود. با بروز این وضعیت خطرناک، سنگرهای مستحکمی در نزدیکی خانه های گلی ساختیم تا هنگام حملات هوایی به آنها پناه ببریم. نمی‌دانستم بر آن حال و روز، بخندم یا گریه کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جنگ و گریز در جبهه فرار نیروهای بعثی با همه تجهیزات زرهی در برابر اراده رزمندگان اسلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂