🍂 طنز جبهه
بیسیم چی مزاحم
┄═❁❁═┄
یک روز هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.
گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده
بودم، چند بار صدا زدم: «صَفر مِن واحد. اِسمعونی اجب»
بعد از چند بار تکرار، صدایی جواب داد:
«الموت لصدام»
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: «بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم.»
به همین خاطر در گوشی بی سیم
گفتم: «انت جیش الخمینی»
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت:
«الموت بر تو و همه اقوامت»
همین که دیدم هوا پس است، عقب
نشینی کرده، گفتم: «بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.» ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: «مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...»
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
تقسیم شربت شهادت
با کلمن
┄═❁❁═┄
پاییز سال ۱۳۶۱ در جبهه طلائیه توی گردان نور به فرماندهی برادر معینیان و توی گروهان حجه الاسلام بهرامپور وتوی دسته شهید کریم سیاهکار بودم .
یک روز صبح به دسته کناری رفتم تا به شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) سر بزنم.
توی سنگر محمدرضا نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می کردم که قلی سلطانی که از بچه های شوخ و باحال رامهرمز بود داخل سنگر آمد و بعد از سلام ، به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم. محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : برای چی؟
قلی گفت : آخه توی خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند .
قلی گفت : وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم چرا برای من شربت شهادت کم ریختید و با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم ....
خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( ع ) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
👈 شهید قلی سلطانی فرمانده دسته، طلبه اهل قم بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"آدم باش"
خاطرات مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🔻گزیده ای از کتاب
...شب که شد بنده خدا سید به قدری خسته بود که پای بی سیم خوابش برد. ما هم باید می خوابیدیم تا فردا شب دوباره به خط مقدم اعزام شویم. اما همین که همه خوابیدند، صدای بی سیم بلند شد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. دلم نیامد سید محمود را بیدار کنم. گوشی بی سیم را برداشتم، اما نمی دانستم چطور باید جواب طرف را بدهم. انگار طرف آن سوی خط هم متوجه شده بود که من سید محمود نیستم، برای همین پرسید: سید کجاست؟
گفتم: سید چیزه. تو موقعیت خر و پفه.
اولش ذوق کردم که توانسته بودم با زبان رمز حرف بزنم، اما بعد نرسیدم نکند مترجم های شنود دشمن، ناشیگری مرا به تمسخر بگیرند، برای همین سعی کردم سید را بیدار کنم، اما انگار که بیهوش شده بود، چون اصلاً جوابم را نداد. آهسته و طوری که بقیه بچه ها بیدار نشوند، گفتم: برادر ببخشید سید خوابه. جواب نمیده.
طرف هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نشود با رمزهای محاورهای بیسیم چی ها گفت: برادر می خواستم بپرسم خرِ بابابزرگ اونجاست؟
فکر کردم طرف دارد سر به سر من می گذارد. آخر مگر کسی در جبهه خر نگه می دارد؟ کمی فکر کردم و با خودم گفتم: «اگه منظورش از بابابزرگ همان مسئول گروهانمون باشه، حتما منظورش از خر هم چیز دیگه ایه اما چی؟ نمی دونم.»
طرف که دید من حسابی ناشی هستم، گفت: برادر جان! نمیخواد با رمز جواب بدی. بیا توی جاده خاکی با هم حرف بزنیم.
خوشحالی شدم و گفتم: چشم !
از سنگر بیرون آمدم و به محوطه ی اطراف نگاه کردم، اما در آن نزدیکی ها هیچ جاده خاکی ندیدم، برای همین رفتم بیرون محوطه ی سنگرهای عقبه و در دل تاریکی شب و زیر نور ماه، آن قدر رفتم تا به یک جاده ی خاکی رسیدم. به سمت آن دویدم تا زودتر از طرف مقابل سر قرار برسم، ده دقیقه ای آنجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا منتظر من نیست، و طرف نیامده به سنگر برگشتم.
باز تلاش کردم سید محمود را از خواب بیدار کنم، اما انگار نه انگار. تعجب کردم که چرا بقیه با این همه سر و صدا تا حالا از خواب بیدار نشده اند. دوباره گوشی بی سیم را برداشتم و گفتم: برادر! من کلی توی جاده خاکی منتظر شما موندم. مگه شما دنبال خر بابابزرگ نبودی؟ چرا سر قرار نیومدی؟
طرف پشت بی سیم زد زیر خنده. به دنبال او خنده همه بچه ها از زیر پتوهایشان بلند شد. تازه فهمیدم از اولش هم این نامردها بیدار بودند و زیر پتو داشتند به کارهای من می خندیدند. تازه در این موقع بود که سید هم سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بهتم زده بود. او هم داشت می خندید، یعنی که او از اولش هم خواب نبود.
سید بعد از اینکه کلی خندید، گفت: برادر! منظور طرف از جاده خاکی یعنی تلفن قورباغه ای. وقتی کسی رمز بلد نباشه و یا کار محرمانه ای باشه، برای اینکه حرفها لو نره با اون تلفن حرف میزنن. در بین توضیحات سید محمود صدای خنده جمع قطع نمی شد. من هم بدون اینکه خود را ببازم گفتم: خودم از اول می دونستم. می خواستم یه خردہ بخندیم خستگی بچه ها در برہ!اما خودم می دانستم که سوتی داده ام.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب #طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 من و ممدعلی 1⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
در زمان حضور در پلاژ و آموزش های آبی گردان؛ ممدعلی در دسته ما بود و با توجه به روحیاتش که هم شوخ طبع بود و هم بازیگوش و هم بی نظم؛ طارق (فرمانده دسته) حسابی از دستش عاصی شده بود. مثلا طارق یا رشیدیان برای رزم شبانه یا صبحگاه؛ با هیجان و شور و حال زیادی همه را برای برخاستن و به صف شدن؛ صدا می کردند و خوب که همه به خط می شدند و از جلو نظام و بشین و پاشو تمام می شد؛ می دیدیم ممدعلی سلانه سلانه با بند پوتین باز و شلوار گت نشده دارد می آید ته صف😂😂😂
معمولا، مسعود خلفی هم همراهش بود. البته در خیلی از بازیگوشی ها؛ من هم پایه ثابتش بودم و عالمی داشتیم.
یک روز طارق با عصبانیت و البته به زور هم جلوی خنده اش را گرفته بود؛ آمد پیش من و گفت تو را به خدا به این رفیقت بگو بره دسته ای دیگه!
پرسیدم مگه چی شده؟
گفت توی ستون خودش و خلفی بی نظمی می کردند و من صداشون کردم و آوردم جلوی جمع تا تنبیه شان کنم. می گفت قدری بشین و پاشو و... کردم و بعد با خودم گفتم یک تنبیهی بکنم که امتناع کنند و به همین بهانه از دسته بیرونشان کنم.
طارق می گفت از سرم گذشت که بگم مقداری از گِل و لای روی زمین را بجوند.
خلاصه با تاکید دستور می دهد به هر دوی اینها که از گل زمین بردارند و بجوند!
یادش بخیر طارق... زد زیر خنده و می گفت اینا راست راست توی چشمم نگاه کردند و از گِلها برداشتند و گذاشتند توی دهنشان و مثل آدامس شروع کردند به جویدن!... و همین طور می خندید.
بعد گفت اینا اصلا عقل دارند؟ گفتم چطور؟
گفت خب شیطنت نکردن که ساده تر از گل و لجن خوردن است! اینا که اینقدر مطیع هستند که گل زمین را می خورند؛ خب حرف گوش بدهند و بی نظمی نکنند!( همین الان اشکم در اومد... چقدر این بچه ها باصفا بودند و دریادل😭)
جراحی ممدعلی و دو سه عملی که داشت در مشهد و بعد ماجرای ترخیص و رفتن زیارتش به حرم و... واقعا ماجراهایی است که باید به فیلم کمدی و طنز تبدیل بشود...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من و ممدعلی 2⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
[این جریان گذشت] تا یک روز [بعد از عملیات] داشتیم حرف گردان شلوغ و پرهیاهوی کربلای چهار را با هم می زدیم و این که چه روزهایی بود و قدرش را ندانستیم و همه اش از دست رفت...
لابلای حرفها؛ بحث به عملیات رسید و به عقب نشینی.
طارق می گفت که در آخرین لحظاتی که خودش را می رساند به دژ و سنگرهای لب آب؛ موسی [سردار موسی اسکندری رئیس ستاد لشکر ۷ ولی عصر عج] را می بیند که زخمی شده است. می گفت او را با خودم بردم لب آب و لابلای چولانها.
خوب مخفی اش می کند و به موسی می گوید که از جایش تکان نخورد تا شب دوباره برگردد سراغ او؛ و برگرداند به آن سوی اروند.
طارق به آب می زند و برمی گردد به ساحل خودی.
به سراغ ارشدهای لشکر که خودشان را در آبادان به بچه ها رسانده بودند می رساند. (فکر کنم می گفت رئوفی را دیده) از آنها درخواست قایق می کند تا برگردد به خط عراق برای آوردن موسی. اول مخالفت می شود و بعد به او قایقی می دهند. دیگر شب بوده و همه جا تاریک ولی خط کاملا فعال و منورها در آسمان و آتش تیربارها و خمپاره ها هم کاملا و در حجم زیاد؛ خط را هوشیار نگه داشته است.
(یکی از حسرتهای زندگی من اینجاست.) من موقع برگشت دو گلوله به کتفم خورد و یکی به صورتم. وقتی در رودخانه شنا می کردم؛ آب مرا به ساحل لشکر شیراز برد و آنها مرا به عقب بردند و من به آبادان و پیش بچه های خودمان برنگشتم... و طارق دست تنها مانده بود برای انجام کاری که در سر داشت... این را خودش می گفت که کاش یکی مثل تو با من می آمد آن سوی اروند.
به طارق دو سرباز وظیفه می دهند تا با قایق برود سراغ موسی.
می گفت خودمان را رسانیدم به معبر گردان. آتش مسلسل و همینطور منورها حسابی کار را سخت کرده بود. سربازها ترسیده بودند و از قایق پیاده نمی شدند. طارق خودش پیاده می شود و شروع می کند به حرکت در معبر تا خودش را به موسی برساند. عراقی ها متوجه طارق می شوند و به سمت او رگبار می بندند و طارق پایش تیر می خورد. سربازها؛ می آیند و او را بر می دارند و می اندازند در قایق... و حین جدا شدن از چولانها؛ قایق به مجروحی که در چولانها؛ ناتوان و ناامید منتظر جان دادن بوده؛ برخورد می کند و آن مجروح؛ دست خودش را به لبه ی قایق بند می کند.
سربازها مجروح را به داخل قایق می کشند و برمی گردند به سمت ساحل خودی!
و حسرت نجات موسی به دل طارق مانده بود!
و البته به شوخی حسرت بزرگتری هم در دل داشت... این که آن مجروح؛ [کسی نبود جز] محمدعلی آزادی که طارق باعث نجات دادنش شده است
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 من و ممدعلی 3⃣
از جریانان حمید دوبری
و محمدعلی آزادی در جبهه
┄═❁🍃❁═┄
▪︎ حمید دوبری:
خب کربلای ۵ تمام شده بود و من که در مشهد دانشجو بودم؛ برای مثلا ادامه تحصیل، اواخر فروردین به مشهد برگشتم. دانشجوهای همخانه من سه چهار نفر خوزستانی بودند که دانشجوی پزشکی و پیراپزشکی و پرستاری بودند.
یک شبی که همه توی خانه جمع شده بودیم و از درس و مشق و وقایع روز صحبت می کردیم؛ دوست پرستار ما گفت که یک رزمنده خوزستانی را آورده اند برای ادامه عمل های زخمهایش. آن روزها عادت بچه ها این بود که اگر مجروحی از خوزستان می آوردند به من خبر می دادند و من هم هر روز که درس و مشق کمتر بود و یا بعد از ظهرها؛ با دیگر دوستان به بیمارستان می رفتم و کسب فیضی می کردم و دل خوش بودم به دیدن این دوستان و پاره های جان و تن.
فردا خودم را به آن مجروح رساندم و در کمال تعجب دیدم که ممدعلی آزادی است. نمی دانید چه حالی شدم و از شعف و شوق؛ هم می خندیدم و هم اشک می ریختم.
آزادی را از شب کربلای ۴ به بعد ندیده بودم و حتی خبری هم ازش نداشتم.
خلاصه شاید یک هفته به سراغش می رفتم و هر روز می دیدمش.
وقتی قصه طارق را برایش گفتم خیلی تعجب کرد. اصلا یادش نبود که چطور برگشته است این ور آب. می گفت چون شکمم تیر خورده بود و خونریزی داشتم؛ مدام بی هوش می شدم. می گفت فقط با مد شدن رودخانه؛ دستم را به چولانها و نی ها گرفته بودم تا آب مرا با خودش نبرد. سرما و خونریزی طاقتش را تمام کرده بوده و بین بی هوشی و هشیاری یک چیزی با بدنش برخورد می کند و اصلا یادش نبود که مثلا طارق توی قایق بوده است و واقعا یک معجزه باعث شد ممدعلی آزادی برای ما بماند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر !!!
راوی علی رضا کوهگرد
┄═❁❁═┄
عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های چحچول (فضول) گردان بود.🤔
یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه از مرحوم فخرالدين حجازی که در مسجد فاو گرفته بودم، همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونتکارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد. عباباف بی سیمچی گردان بود.
به خودم گفتم بد نیست کمی با عباباف شوخی 🤭 کنم. شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکسالعمل عباباف را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت:
- علی بیداری؟📞
- ها چرا؟!
- عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن 😂 سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن.
من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم.
آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم.
مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند.
هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت: نمیدونم عراقیا چی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف میشه.....
تا بالاخره یک شب نمیدانم چگونه و از کجا متوجه شد. وقتی فهمید کار منه. فقط با تیر نزدم. 😡 آخر هر روز چندین کیلومتر سیم را چک می کرد و می رفت و می آمد. میرفتند از لشکر کد جدید می گرفتند و .....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
پیاده کردن اسلام
•┈••✾✾••┈•
🔸 در پادگان آموزشی بسیج، مسئول گروهمان سید علیرضا رو به من کرد و گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشا آمدم.»
خندید و بعد با هم رفتیم طرف شالیکوبی پدرش – حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش – سید علیرضا که دست به جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یکوقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
🔸 اقرارهای بچه های جنگ
حمید دوبری
•┈••✾✾••┈•
مدتی بود من و حسن و طارق و ممد سقا و محمد توکل و ... برای خودمون یک انجمن تشکیل داده بودیم و در هفته چند نوبت غذایی جدای از همه می پختیم. بعد از شهادت محمد هم برنامه ادامه پیدا کرد.
طارق عاشق ماکارونی بود و تقریبا هر روز به یک بهانه ای روی والور برایش می پختیم. یک قابلمه ساده آب توش می ریختیم و جوش که می آمد؛ ماکارونی رو اضافه می کردیم و معمولا هم با رب گوجه و پیاز داغ یک سس و چاشنی درست می کردیم و می زدیم بهش و کیفمون کوک می شد.
یا توله از بیابون می چیدیم و یک حمیص توله برپا می کردیم. یادمه یک بار چنان عطر و بوی سیر داغ و ادویه و چاشنی ها بلند شده بود که دسته بلال و ذوالفقار به صف شدن برای خوردن و خلاصه آبرو برای ما نماند و نصف بچه ها دلشون شکست که چرا کم بود و یا نخوردیم و...
گاهی یک مرغی از مرخصی با خودمان می آوردیم یا مثلا یک ماهی و ... می شد این مواد اولیه یک غذای لوکس.
...
فکر کنم بعد از آبرو ریزی حمیص توله؛ یک روز حسن اومد گفت یک پیرمردی اومده پیش طارق و گفته منم میخوام عضو گروه شما بشم. منظورش پیرمرد دلاور و اهل دل جناب حاج ناصر خادم بود. حاج ناصر با آن صدای گیرا و لهجه تهرانی و روحیه ی مَشتی و دل دریایی و سخاوتمند؛ اومده بود یک درخواست کرده بود.
حسن می گفت طارق راضی نیست. ولی این پیرمرد اصرار داره بیاد توی محفل ما. رفتیم پیش طارق. طارق می گفت بابا! ما چارتا پاپتی و بچه ی آخر آسفالت و بیست متری شهرداری؛ برای خودمون دنگ میذاریم و یک چیزی می خریم. حالا از این مرد که بزرگتر از ما هست؛ چطور رومون میشه پول بگیریم. تازه نمیشه شوخی کرد و خندید و گاهی هم که مثل جریان گوسفندها؛ یک نوکی میخواهیم بزنیم؛ از آقا خجالت می کشیم. خلاصه ممکنه جمعمان بهم بخورد.
خلاصه بحث کردیم و گفتیم خب! نمیشه که روی این مرد رو زمین بندازیم. زشته.
خلاصه گفتیم بیاد.
یک روز گفتیم امروز بریم فروشگاه لشکر مرغی یا ماهی بخریم و من ناهار رو بپزم. یادم نیست ولی فکر کنم حسن بی وجدان با این پیرمرد رفتند برای خرید.
آقا چشمتان روز بد نبیند. دیدیم حاج خادم برای کل گروهان ماهی خریده و آبروی ما رفت هوا.
یکبار دیگه باز قرار شد یک مرغی چیزی کباب کنیم و نوشابه بخریم. حاج ناصر رفت و با یک نیسان نوشابه آمد توی گروهان.
خلاصه به قول حسن؛ کلا زده بودیم به بانک و این مرد دریا دل؛ هر هوسی ما می کردیم؛ چنان از خجالت ما در می اومد که ما دو سه ساعت این طرف و اون طرف قایم می شدیم از خجالت. دیگه نمی شد جلوش حرف بزنیم. به قول حسن که چند روز پیش نوشت؛ انگار یک کارت بانکی افتاده بود دست من و حسن و طارق🙈🙈🙈😂
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کپسولهای روحیه
برادر شهرستانی
قبل از عملیات بیتالمقدس ۷
منطقه کارون
گردان مالک ، لشکر ۲۷ رسول الله "ص"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 بیا از ما عکس بگیر!!!
یکی از روزهایی که در مقر لشکر۴۱ ثارالله در نزدیکی اهواز مستقر بودیم، من و «محمدجواد زادخوش» و یکی از دوستان که دوربین عکاسی داشت، برای عکس گرفتن از سنگر بیرون زدیم که با "سردار سلیمانی" فرمانده لشکر، مواجه شدیم. به محض دیدن حاجقاسم تصمیم گرفتیم با ایشان هم یک عکس یادگاری بگیریم. حاجقاسم چون محمدجواد را به واسطهٔ آشنائی با برادر بزرگترش میشناخت و از شوخطبعی او خبر داشت، همانطور که از روبرو سمت ما میآمد، از همان دور به جواد گفت: «من با شما عکس نمیگیرم.» جواد هم بیمعطلی و باخونسردی گفت: «ما که نمیخواهیم با شما عکس بگیریم. میخواهیم دوربینمان را به شما بدهیم تا از ما عکس بگیرید!» حاج قاسم که جاخورده بود، لبش به خنده باز شد و آمد کنارمان ایستاد و عکس یادگاری گرفتیم که این همان عکس است.
🔸 از راست : مصطفی عربنژاد ؛ سردار حاجقاسم سلیمانی و محمدجواد زادخوش
راوی و عکاس: حسن منصوری
▪️ بسیجی شوخطبعِ خانوکی محمدجواد زادخوش که به سال ۱۳۴۲ در «خانوک» در کرمان به دنیا آمده بود، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳، در «عملیات بدر» خرقهی شهادت پوشید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رسد آدمی به جایی...
#طنز_جبهه
•┈••✾✾••┈•
بعدازظهر بود و گرمای جنوب.
هر كس هر كجا جا بود كف چادر استراحت میكرد. آنقدر كه جای سوزن انداختن نبود.
اگر میخواستی از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ وسايلت بروی، بايد بال در میآوردی و از روی بچهها پرواز میكردی.
با اين حال بعضیها سرشان را میانداختند پايين و از وسط جمعيت رد میشدند و دست و پا و گاهی شكم بسياری را هم لگد می كردند و اگر كسی حالش را داشت، بلند میشد ببيند كيست و دارد چه كار میكند.
گاهی هم بر می گشتند و با اعتراضی نرم میگفتند:
«رسد آدمی بجايی كه بجز خدا نبيند.»
آنها هم دوباره روانداز را روی صورتشان میكشيدند و لبخندزنان میخوابيدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂