eitaa logo
دلبرکده
13.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️وقتی به بچه فامیل رو میدی😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
. سلام دوستای گلم🌷 دلبران خانه، حالتون چطوره؟ پیرو این کلیپ طنز، اومدم یه بحث جدی با هم داشته باشی
❓همسرم در کارهای منزل کمکم نمیکنه چیکار‌کنم؟😢 1⃣غر زدن ممنوع❌ وقتی تو یک ریز غر میزنی شاید همسرت برای فرار از غرهای شما مقداری همکاری کنه ولی بعدش دوباره همون روال ادامه پیدا میکنه 2⃣ایراد گرفتن ممنوع❌ گاهی همسرت میاد تو کاری کمک کنه، مدام ازش ایراد میگیری مثلا جارو کشیده، میای میگی چرا زیر مبلا رو نکشیدی؟ چرا اون‌ گوشه خونه هنوز کثیفه و... یا مثلا خرید کرده، میگی چرا اینو خریدی؟ وای تو اصلا بلد نیستی خرید کنی! تو داری مدام حس ناکارآمدی میدی به همسرت، و خب طبیعتا نتیجش میشه اینکه کار رو دو دستی تقدیم میکنه به خودت تا با سلیقه و نظر خودت انجامش بدی‼️ این میشه که حتی کوچکترین کارهای بیرون منزل هم ممکنه بیفته گردن خودت🤷‍♀ 3⃣توقع اشتباهی ممنوع❌ معمولا ما خانم ها دلم مون می خواد طرف از تو چشمامون بخونه که ما چی می‌خوایم😳🤷🏻‍♂ مثلاً خونه کثیفه، بچه کوچیکه، مهمون می‌خواد بیاد یا اصلا کثیفی خونه رو مخ مونه انتظارداریم آقامون خودش درک کنه و مثل مادر و خواهرمون یا هر فرد مؤنث دیگه که ما رو در این حالت می بینه، بیوفته به جون کارها و همه جا رو مثل دسته گل تحویل مون بده و آخرش بگه: سورپرایز! 🤩 تقدیم به همسرم با عشق🌹 این توقع فضایی رو لطفاً دور بریز‼️ هیچ وقت توقع نداشته باش مردت از توی چشمات نیازت رو بفهمه باید از مردت بخوای که کمکت کنه، حتی اگه میدونی طفره میره یا بهانه میاره، اما نیازت رو بیان کن☺️ خدا بهت یه زبون داده، بستگی به خودت داره که از شیرینی جاتش استفاده کنی یا تلخی جاتش🥲😁 ازش خوب استفاده کن خوب هان😉 🦋ادامه دارد... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی2 #ملکه شاهپور با دیدن من، چشم‌هاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت: _بفرم
از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کسی و بیدار شود. دعایی را که برای زبان آغا، با کمک عمه آفت نوشته بودم، توی جیب تنها شلوارش گذاشتم. دوباره درش آوردم. داخل جیب پیراهنش انداختم. باز وسواسی شدم که شاید دولا شود و بیوفتد. آخر کار یک نخ و سوزن برداشتم و دعا را به جیب پشتی دوختم. عید همان سال من و شاهپور عقد کردیم. قبل از عقدمان، آغا جلوی عاقد و فامیل شاهپور گفت: _قبلا هم عرض کردم خدمت آقا شاهقلی بزاز به شرطی این خطبه خونده می‌شه که تا دختر بزرگم ازدواج نکرده، عروسی این دو تا برگزار نشه. در ضمن شازده دوماد هم تا بعد عروسی، حق رفت و اومد به این خونه رو نداره. صدایش را پایین آورد: _بچه عزب داریم ما. پدر شاهپور که مثل خودش بی‌زبان و ساکت بود؛ همه شرایط آغا را قبول کرد. بعد از عقد تا سه روز از شاهپور خبری نشد. شده بودم مثل اسپند روی آتش. آغا خونه بود و سر ساختمان نمی‌رفت. مدرسه هم تعطیل بود تا به بهانه کلاس تقویتی یک سری به دکان بزازی بزنم. تنها راه استفاده از دعای قفل زبان بود. بدون مشورت با عمه دوباره دعا را نوشتم و توی جیب آغا دوختم. آنقدر بیخ گوش مامانی غر زدم تا راضی شد با هم تا بازار برویم. _ای ذلیل نشی که با این سن و سال منو ذلیل کردی! _خیلی خب اصلا نمی‌خواد بیای. می‌رم به عمه می‌گم. _وایسا ذلیل مرده! می‌رم به عمه می‌گم. چادرش را سر کرد. تا خود بزازی غرغر کرد. مغازه شلوغ بود. شاهپور با دیدن من چشمانش گرد شد. اول سرش را پایین انداخت. بعد انگار یادش بیاید که زنش هستم با لبخند نگاهم کرد. با ناز صورتم را ازش گرفتم. به اتاق پشتی رفت. اینبار به جای خروس قندی، با یک سینی شیرینی نخودچی و کلوچه و دو استکان چای آمد. مامان مشغول پارچه‌ها شد. شاهپور برایم صندلی گذاشت. سینی را روی چهارپایه‌ جلویم قرار داد. خودش سراغ مشتری‌ها رفت. هر از گاهی نگاهی به من می‌کرد و لبخند می‌زد. چای را خوردم. طوری که ببیند، نامه‌ای که برایش نوشته بودم را زیربشقاب گذاشتم. مامان چایش را نخورده یاد آغا افتاد: _بدو ذلیل مرده الانه که آغات شاکی بشه چرا انقده موندین خونه طوبی خانم؟ هنوز از مغازه بیرون نزده بودیم که شاهپور نامه را برداشت. بعد تا دم مغازه دنبال‌مان آمد. توی نامه نقشه‌ام را برای شاهپور نوشته بودم: «دیراست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد سلامی به گرمی عشق برای آقا شاهپور خودم. حقیقتش این چند روز خیلی به سختی برام گذشت. دور از شما گذروندن شب و روز سخته و هی دارم به این فکر می‌کنم کی میتونیم همو ببینیم. گذشته از دلتنگی‌های این روزهام خواستم در مورد یک مطلبی نظر شما را بدونم و اون این است که اگر موافق باشید طبق برنامه‌ای که من دارم برای ازدواج عمو عسکر شما و آبجی فرح من نقشه داشته باشیم و برای رساندن آن دو به هم همکاری کنیم تا شروط آغا جانم از سر راه ما برداشته شود و ما هم به خیرو خوبی بتوانیم سر خانه و زندگی خودمان برویم. اگر با نظر من موافقید جوابیه‌ خود را رأس ساعت یازده شب که آغاجانم خواب هستن زیر درب منزل ما بیاندازید. من همان موقع در حیاط منتظر می‌مانم. نمکدان بی نمک شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد ملکه بانو هشتم نوروز پنجاه و چهار» ساعت ده، طبق معمول هر شب، خاموشی زده شد. تیک تاک ساعت در سرم خاموش نمی‌شد. ساعت ده و نیم به بهانه دست به آب به حیاط رفتم. تا ساعت یازده شود چند ساعت برایم گذشت. سر ساعت یازده، از زیر در کاغذی به داخل هول داده شد. خنده بزرگی نشست روی لبم. به در چسبیدم: _آقا شاهپور خودتی؟ صدایی نیامد. با پشت انگشت ضربه‌ای به در زدم. چند ثانیه طول کشید تا یک ضربه از در شنیدم. _آقا شاهپور؟ _بـَ بله. _یکم صبر می‌کنی تا نامه‌ات رو بخونمش؟ _بــَ بله. نامه را باز کردم. دو خط نوشته بود: «سلام ملکه بانو. هر چی شما بفرمایید. دل من هم تاقت دوری شما را ندارد.» قند توی دلم آب شد. نامه را چسباندم به سینه‌ام. ریز ریز خندیدم. دهانم را گذاشتم به در: _صبر بده برم یه قلم بیارم. _زودتر. دویدم داخل خانه. تازه متوجه هیجان زیادم شدم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. کیفم را پیدا کردم. وسایلش را ریختم زمین و یک قلم پیدا کردم. تندی زیر نامه شاهپور نوشتم: «ممنونم که اومدی آقا شاهپورم♡ ممنونم که موافق نقشه من هستی. فردا شب همین جا، همین موقع، یک چیز به شما می‌دهم که باید به خورد عمو عسکر بدهی تا عشق و علاقه آبجی فرح را پیدا کند و بخواهد که با او ازدواج کند. البته خودت هم توی گوشش هی بخوان که فرح دختر خوب و باوقاری است و می‌تواند زن خوبی براش بشود...» برگه را از زیر در دادم بیرون. صدای پای شاهپور را شنیدم که بی‌خداحافظی دوید و دور شد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام حسین جان❤️‍🩹 در گوشه ای از مجلس اباعبدلله، پدر یک کودک کر و لال، برای او روضه ها را با زبان اشاره بازگو میکند و کودک اینگونه گریه میکند...😭 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️چک کردن موبایل همسر❌ در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟! دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟ خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید⁉️ دعوا کنید؟ طلاق بگیرید؟ هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملا به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به اون ندارید... به جای چک کردن موبایل همسرتون🙄👇 🔆روابط عاطفی تون رو قوی کنید به اون احترام و عشق هدیه کنید، بیشتر محبت کنید. 🔆برای هم وقت بگذارید حتی اگه پر مشغله اید حتما ساعتی از شبانه روز رو در نظر بگیرید و با هم وقت بگذرونید، گپ بزنید، از خاطراتتون بگید و بخندید🤍 🔆 اعتماد به نفستان را بالا ببرید دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و لجبازی مُدام در حال کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید. احساس بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ صمیمیت به فردیت هم احترام بگذارید. ارسال نظرات: @admin_delbarkade به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌با این سرم دست ساز خونگی دستاتو شاداب کن 😉😎 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی3 #نامه از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کس
طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانه‌ای شد برای قرارهای من و شاهپور، پشت در بسته. نامه رد و بدل می‌کردیم و گاهی وسط نامه‌ها شعرهای عاشقانه‌ می‌نوشتم. نهایت ابراز علاقه شاهپور همان جمله «طاقت دوری تو را ندارم» با ت دو نقطه بود. بقیه‌اش فقط «من هم همینطور» و «من هم مثل شما» جواب می‌داد. طبق نقشه‌مان عمو عسکر بعد از خوردن معجون من، یک دل نه، صد دل عاشق آبجی فرح شد. اما من با وجود اینکه سه بار از معجون به خورد فرح دادم، خبری از عشق و عاشقی در او پیدا نکردم. تا اینکه یک بار که در آشپزخانه مشغول بود، سر مچش را گرفتم. ظرف می‌شست و با سوز ترانه «دل میگه دلبر میاد انتظارم سر میاد پونه از خاک درمیاد یارم از سفر میاد...» را زیر لب زمزمه می‌کرد. ریز ریز خندیدم. توی نامه برای شاهپور نوشتم: «الان وقتشه که بیاین برا آبجیم خواستگاری. یادت نره خودت هم حتماً بیای تا همو ببینیم. خبرش رو فردا شب بهم بده.» فردا شب رأس ساعت نامه را از زیر در داد تو. بازش کردم: «ایشلا برا سیزه بدر حرفش را می‌زنیم.» آغا ظهر که از نانوایی برگشت مامانی را صدا زد: _عترت تو خبر داری؟ مامانی با ملاقه از آشپزخانه بیرون آمد: _هان چی شده؟! خیره. _آقا شاهقلی بزاز گفت سیزده رو با هم بدر کنیم ناهارم با خودشونه. عیالش چیزی بت نگفته؟ مامانی چشم‌هاش را گرد کرد: _نه والا به جون... _خیلی خب به ملکه بگی چادر سر کنه، سنگین و رنگین. شب سر قرار پشت در با شاهپور کلی نقشه کشیدیم برای سیزده بدر: «بند میارم یه تاب به درخت ببندیم» «من عاشق تابم. هر سال داداش عنایتم تاب می‌بنده برامون...» آن شب یک ساعت قرارمان طول کشید. قرار فردا را تعطیل کردیم تا شب زود بخوابیم و برای سیزده سرحال باشیم. موهایم را گیس کردم و چادرم را روی بلوز کوتاه و شلوار بیتل راه راهم پوشیدم. سراغ عمه رفتم شاید بتوانم راضیش کنم با ما بیاید. _عمه قربون شکلت بشه می‌دونی که من از این جور مهمونیا خوشم نمیاد. در ضمن امروز روز مهمی برا عمه آفته خوشکلم. _خب مگه امروز نحس نیست؟ _بله قربونت _خب نباید خونه بمونی دیگه! _امروز واس من سعده. یادت باشه تو کار ما همین روزاس که پیشرفت توشه. بدون عمه آفت راهی شدیم. همه پشت وانت آغا راهی خانه آقا شاهقلی شدیم. ننه و آغای شاهپور ترک موتور گازی افتادند جلو. خواهر و برادرهای قد و نیم قدش هم پریدند پشت وانت ما. من کنار خودم جا باز کردم تا شاهپور بنشیند. عباس خودش را انداخت وسط. با اخم به شاهپور نگاه کرد. شاهپور جثه نحیفش را جا داد پیش عباس. سقلمه‌ای به عباس زدم. تند نگاهم کرد. با بی‌خیالی گفتم: _خواستم چادرمو درست کنم. به بهانه اینکه چادرم را درست کنم یکی، دوبار دیگر هم زدمش. لم دادم روی کمرش که یعنی جا تنگ است. توی دست اندازها خودم را کوبیدم به کمرش. تا اینکه اعصابش بهم ریخت و از مابین من و شاهپور بلند شد. برعکس تصورم به لشکرک رفتیم. یعنی خبری از درخت و بستن تاب نبود. همان اول کاری مامانی نیشگونی از پهلویم گرفت: _نشینی مثل عروسا بگن دخترشون هیچی بلد نیست. چادرم را به دندان گرفتم و زنبیل را از دست ننه شاهپور قاپیدم. چشم‌هاش برق زد و زود دسته زنبیل را ول کرد. شاهپور خودش را رساند و خواست زنبیل را از من بگیرد. دلم نخواست دستم را از زیر دستش بردارم. نگاهش کردم و هر دو خندیدیم. آن روز، از ترس چشم غره اطرافیان، سعی کردم با هیچکس چشم تو چشم نشوم. خودم را سرگرم خودشیرینی برای ننه شاهپور کردم. برای اولین بار تکه‌های مرغ به سیخ کشیدم. زغال روشن کردم. کنار جوی آب، ظرف شستم. چای زغالی بار گذاشتم... به کل نقشه‌مان برای ازدواج عسکر و فرح فراموشم شد. تا اینکه آغا چایش را خورد و صدایش بلند شد: _آقا شاهقلی دیگه کام‌مون رو تلخ نکن. معلومه چی می‌گی؟! همین عسکر عملی؟! آغای شاهپور سرش را پایین گرفت. با صدایی که به زور از گلویش بیرون آمد گفت: _من شرمندم آقا صفدر! گفتم بلکه زیر دست شما آدم شه. آغا دستش را در هوا پرت کرد و با همان تن بلند صدا گفت: _من جنازه دخترم هم رو دوش این عملی نمی‌ذارم. آب دهانم را قورت دادم و به شاهپور نگاه کردم. سرش زیر بود. آغا ادامه داد: _اگه دیدی دختر دست گلم رو عقد پسرت درآوردم چون جربزه و مردونگی توش دیدم آقا شاهقلی. سر به زیر و باحیاس و چشم به ناموس اینو و اون نداره. معلومم شد آغا از این پیشنهاد خیلی آتشی شده. بلند شد و رو به مامانی گفت: _پاشید جمع کنید. آقا شاهقلی بلند شد. قدش خیلی از آغا بلندتر بود. گردن باریکش را پایین آورد تا دست گوشتی آغا را ببوسد: _آقا صفدر من اشتباه کردم تو راست می‌گی. این عسکر بی‌عرضه لیاقت شما رو نداره. حلال کن! لب‌هام را گاز گرفتم و تا وقتی برویم به شاهپور نگاه هم نکردم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که تورو بین بقیه مردم میبینم 🥲💗☺️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. بانو حواست باشد ..! مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته ...گوش شنوای حرفهایش باش ...💆‍♂ بانو حواست باشد..! مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق ...تنهایش مگذار...💕 بانو حواست باشد ..! مرد تو...مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت ...به او اعتماد کن...🌊 بانو حواست باشد ...! مرد تو شیفته ی زیبایی توست ..مبادا زیباییت در پس پرده ی خستگی و تلاش روزانه ات پنهان شود ...زیبا باش و آراسته💅🧖‍♀ بانو حواست باشد ...! بزرگترین درد یک مرد شرمندگی او از نداشته هاست در کنار تو ...درکش کن...🤝 بانو حواست باشد ...!😇 به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند کاربردی خانه داری🥰 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی4 #نقشه طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانه‌ای شد برای قرارهای من و شاهپور، پ
شب سر قرار پشت در نرفتم. اما قبل از بیدار شدن آغا، دنبال نامه‌ای از شاهپور، زیر در را گشتم. _دنبال این می‌گردی؟ شانه‌هام لرزید. عمه آفت کاغذ به دست از روی پله زیر زمین نگاهم کرد. سرم را زیر انداختم. _بیا اینجا ببینم. به دنبالش راه افتادم. _برا خودت سلیته‌ای شدی چشم سفید. مثل همیشه زیرزمین تاریک بود و فقط از فانوس نفتی روی دیوار، نور کمی سو سو می‌زد. _یعنی تو نمی‌دونستی که عسکر یه عملی چشم چرونِ عربده کشه؟ هیچ نگفتم. چشم‌هاش را گرد کرد: _به جز دعای عشق و عاشقی، غلط دیگه‌ای هم کردی که من خبر ندارم؟! لب‌هام را به دندان گرفتم و سر تکان دادم. _خب تعریف کن... _قفل زبون... اما اثر نکرد. عمه ابروهاش را درهم برد: _زبون کدوم بخت برگشته‌ای رو خواستی قفل کنی؟ چشمانش را گشاد کرد: _نکنه فرح بی‌زبون؟! _نه. آغا خندید: _هان... پس شانس آوردی. بیشتر خندید: _خوشم اومد ولی... معلومه جربزه داری. بذار همین الان یه درسی رو بهت بگم. روی تخت نشست: _تو کار ما ریاضت خیلی مهمه... همینجوری الکی نیست که هر کسی ورداره یه دعا بنویسه و کائنات هم بهش بگه امرتون مطاع... به چشمان ریزش نگاه کردم: _منو می‌بینی؟ فکر کردی برا چی خودمو اسیر این تاریکی کردم و قید آدما رو زدم؟ چشم‌هام را دور اتاق چرخاندم. عمه ادامه داد: _یسری ابزار لازمه برای کار ما. باید یه سختی‌هایی رو به جون بخری، قید یه چیزایی رو بزنی، از یه چیزایی که برای بقیه خیلی مهمه روبگردونی و حتی متنفر باشی. صدایش را پایین آورد: _باید بعضی چیزای منفور رو پرستش کنی. هر چی از کائنات بیشتر اطاعت کنی و بهش احترام بذاری، اونم بیشتر به خدمت تو درمیاد. به کاغذ روی میز نگاه کرد: _برش دار. نامه آقا شاهپورته. اون تقصیری نداره. الکی باهاش قهر کردی. نامه را برداشتم و بالا رفتم. آغا و داداش عنایت برای رفتن سر کار آماده بودند. در اولین فرصت نامه را باز کردم: «سلام ملکه‌ من دلم خیلی چرکی شد که از من رو گرفتی و خداحافضی نکردی. سر قرار هم که نیومدی. در مورد عمو عسکر من تقسیری ندارم. فکر کردم تو همه چی را در موردش می‌دانی و معجون عشق و عاشقی سر عقلش میارد و کارهای بدش را کنار می‌گزارد و با آبجی فرح خوشبخت می‌شود. آخر قبلن خیلی خوب بود و خاترخاه دختر همسایه شده بود. اما چون بهش ندادن کارش به جای باریک کشید و این زهرماری‌ها. من هم همیشه می‌ترسیدم اگر تو عروسی کنی و به من ندهند کارم به آنجا بکشد. لطفن فردا سر قرار بیا وگرنه کارم به آنجا می‌کشه.» نامه را بستم و روی سینه‌ام گذاشتم. چند بار در ذهنم جملاتش را مرور کردم. حتی به ذهنم رسید امشب هم سر قرار نروم تا دوباره از این نامه‌ها برایم بنویسد و به حرف دلش اقرار کند. بیشتر از نامه‌ شاهپور، دلم پیش حرف‌های عمه بود. کائنات و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوائیست که فضای خانواده رو انباشته💐🧕 به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کادو کردن با روبان🎀🎁 فکر نمیکردم انقدر راحت باشه🤩 به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا