eitaa logo
دلبرکده
12هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❣5 راز که نباید به هیچکس بگویید 🤫 ⇠ عکس های شخصی ⇠ مشکلات مالی ⇠ جزئیات دعوای زن و شوهری ⇠ رابطه زناشویی ⇠ همسر شما چه فکری راجع به آن ها میکند. راز همیشه هم چیز بدی نیست. آن ها را بین خودتان حفظ کنید و نگذارید استرس خارجی به آن وارد شود. و به این ترتیب رابطه بین شما و همسرتان عمیق تر میشود. دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند!! بعضی چیز ها بهتر است ناگفته بمانند... ❤️ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه با هم برای خرید و برگزاری مراسم عقد، به تهران برگشتیم. صبح روز بعد بابا برای رفتن به مغازه حاضر شد. امیر جلویش ایستاد: _عمو خواهش می‌کنم نرو مغازه _حالم خوبه. یه هفته‌اس کارهای دُکون رو هواس. امروزم یه بار آلبالو میرسه. هیچ‌کس حریف نرفتنش نشد. بعد از او من و امیر و مامان و خاله برای خرید لباس رفتیم. مامان مُدام غر می‌زد و از دست دست کردن من در انتخاب ایراد می‌گرفت. امیر برعکس همیشه، کم حرف بود. «خودت می‌دونی، من نمی‌دونم، خودت انتخاب کن...» جواب‌های او بود وقتی نظرش را می‌پرسیدم. در دل من هم آشوبی بود که فکر می‌کردم از ترسم برای انتخاب قطعی امیر است. بعد از چند فروشگاهی که در جمهوری گشتیم؛ خسته و در سکوت، در بستنی فروشی نشستیم. من یک بستنی سفارش دادم و بقیه فقط نشستند و قاشق‌های بستنی من را شمردند. امیر بالاخره بلند شد و گفت بیرون منتظر است. بستنی‌ام را دو قاشق یکی خوردم و سریع بلند شدم. دم در امیر پیشنهاد برگشتن به خانه را داد. مامان و خاله بلافاصله قبول کردند. من به ساعت روی مچم نگاه کردم که هنوز به ۱۲ هم نرسیده بود. امیر کنارم آمد. _اجازه بده عصری یا فردا بیایم. نمیدونم چرا اصلا حس خرید نیست! با لب‌های آویزان به خانه برگشتیم. فرانک و فهیمه نبودند. مامان بی‌تاب شد: _یا ضامن آهو چی شده خدا رحم کنه... رفتم برای او آب بیاورم. صدای امیر از کنار تلفن بلند شد: _یا صاحب الزمان لیوان را در سینک ول کردم. کاغذی که دست امیر بود را قاپیدم. فرانک با دست خط بدی نوشته بود: «بابا رو بردن بیمارستان سینا ما رفتیم» وا رفتم. مامان و خاله به طرف من دویدند. دکتر خیلی اورژانسی نوبت عمل داد. عمل خوب بود اما بابا به موقع به هوش نیامد. با وجود اینکه کادر پزشکی حرفی نزد اما نگرانی آنها از حال او معلوم بود. تمام ذکر و دعاها و خیراتی که بلد بودم را خواندم و نذر کردم. در دو روزی که بیمارستان بودیم، امیر به بهانه‌های مختلف دنبال یک جای خلوت می‌گشت. چشمانش همیشه قرمز بود. غروب روز دوم، قبل از اذان برای نماز رفتم. دعای توسل خواندم و برای شفای بابا حسابی دعا کردم. سنگینی روی قلبم آرام شد. خیلی امیدوار به بخش سی سی یو برگشتم. هیچکس در سالن انتظار نبود. فکر کردم آنها هم برای نماز و دعا رفته‌اند. روی نیمکت نشستم و کتاب دعایم را باز کردم. صدای فرانک تمام وجودم را به لرزه انداخت: _نشستی؟! سرم را بلند کردم. او را نشناختم. انگار در این یک ساعت چند سال مسن‌تر شده بود. سلول‌های بدنم آنقدر به هم چسبیدند که حس کردم پوستم برایم گشاد شد. _دیگه دعا نخون خواهر که یتیم شدیم... به اطرافم نگاه کردم. دنبال خواهرش گشتم. حتماً من را اشتباه گرفته بود! او شبیه هیچ‌کدام از خواهرهای من نبود. اما این صدای فرانک بود که در گوشم پیچید: _بابا رفت... کنار قبر، نمی‌خواستم از جنازه‌ی بابا جدا شوم. هرچه تلاش کردند ما دخترها و امیر از جنازه جدا نشدیم. بالاخره مامان و خاله توانستند فهیمه و فرانک را بلند کنند. عمو جمال، امیر را از کنار صورت بابا جدا کرد و با کمک چند جوان عقب برد. امیر فریاد زد: _ولم کنید... من دوباره یتیم شدم اصلا من الان یتیم شدم... تقریباً همه مهمان‌ها، بیشتر از ما، دلشان برای امیر کباب بود. حتی خود من با شنیدن این جمله‌، بیشتر از خودم، دلم برای او سوخت. یک لحظه عزای خودم فراموشم شد و یک نفر توانست بازویم را بگیرد و بلندم کند. صدای آشنایی مرتب قربان صدقه‌ام می‌رفت و برایم دل می‌سوزاند. وقتی برگشتم ضربان قلبم شدید شد. مادر امید سریع بغلم کرد. در گوشم نجوا کرد: _دختر قشنگم دختر عزیزم گریه کن مادر گریه کن مثل دفعات قبل، در بغلش آرام گرفتم. آرامشی از جنس سکون و بی تفاوتی. هنوز در بغلش بودم که خود امید هم آمد. پوست تیره‌اش در پیراهن مشکی و گشادی که با همان شلوار طوسیِ خواستگاری پوشیده بود؛ تیره‌تر به نظر می‌آمد. سر به زیر تسلیت گفت. خواستم با اخم جوابش را بدهم. فکر کردم در تشیع پدرم زشت باشد. یک کلمه گفتم ممنون. دلم می‌خواست از آنها دور شوم اما پاهایم با من نیامد. تمام وقت از کنارم تکان نخوردند. نگران این بودم که امیر ما را با هم ببیند. دلم هم می‌خواست کنار من بایستد و با غرور او را نامزدم معرفی کنم. اما نه امیر نیم نگاهی به من کرد و نه زمان مناسبی برای معرفی بود. برای رفتن به رستوران هم با ماشین امید رفتم. برایم عجیب بود که توان مقاومت در برابر خواسته‌های مادر امید را نداشتم. تمام مسیر، روی صندلی جلو، کنار دست امید، به خودم بد و بیراه گفتم. روسری مشکی‌ام را روی صورتم کشیدم و سرم را به در تکیه دادم. دم رستوران امید با عجله خودش را رساند تا در را برایم باز کند. خودم زودتر پیاده شدم. امیر روبرویم، کنار در رستوران با من چشم در چشم شد. @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچکس چشماش مثلِ تو قشنگ نیست ، هیچ‌کس مثل تو نمیتونه انقدر قشنگ بخنده ؛ هیچکس ، به اندازه تو برام دوست داشتنی نیست ! تو کاری میکنی که حتی قلبمم ، لبخند میزنه : )!♥️'🗝. @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹مقام معظم رهبری: بنده آدم خشک مقدس نیستم اما اختلاط زن و مرد در جایی که ضرورتی نداره دلهـــــــــــــا رو خراب می کنه👌❤️ @delbarkade
. 🔵این کلمه زیاد شنیده میشود که: " با همسرم مشکلی ندارم اما از خانواده اش خوشم نمیاد" اما واقعیت اینه که از نوع رابطه زوجین با خانواده یکدیگر، بخش مهمی از رضایت شان را رقم میزند و این مهارتی است که در اوایل زندگی باید کسب کرد. 🔵اگر تا این لحظه به رابطه ی شما لطمه وارد شده، سعی کنید رابطه خود با خانواده همسرتان را بهبود بخشید. 🔵اولین نفری باشید که صلح برقرار میکند، زیرا هنگام دعوای شما با خانواده همسرتان تنها کسی که آزرده خاطر میشود همسرتان است که احساس میکند بین شما گیر افتاده است. @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی دیدنی از وفاداری یک مرد به همسرش.. فکر کنید شوهر این خانم یک غربگرا سکولار و...... بود چه اتفاقی می افتاد!تمام دنیا خبردار شده بودند. @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان برایم متوقف شد. امیر بی حالت به من و امید زل زده بود. فکر کردم کاش همین الان جلو می‌آمد! سیلی در گوشم می‌خواباند. یقه‌ی امید را می‌گرفت. با یک حرکت، هیکل نحیف و درازش را می‌چرخاند و به ماشین می‌چسباند. در چشمان خمارش با عصبانیت خیره می‌شد و روی سرش داد می‌زد: _نبینم دور و بر نامزد من پیدات بشه هان. آخ که چقدر دلم آن سیلی از روی غیرت امیر را می‌خواست و چقدر او، بی تفاوت و سرد، صحنه‌ی پیاده شدن من را از ماشین امید نگاه کرد. در تمام مراسمات تا چهلم بابا، امید و خانواده‌اش تا دقایق آخر حضور داشتند. وقتی که بودند زبانم بند می‌آمد و به محض رفتن‌شان شاکی بودم از حضورشان. بعد از مراسم چهل، در اتاق تند تند قدم میزدم که فرانک داخل شد. _چته چیزی شده؟! دندان‌هایم را به هم فشردم و مشت‌هایم را محکم کردم. _نخیر از اینکه چیزی نمیشه خسته شدم... زیر لب گفت: _دیونه شدی؟! _خسته شدم از اینکه هیچکس به این پسره یلاقبا و مادرش هیچی نمی‌گه... مردمک چشمان فرانک یکبار پایین و بالا شد. _خسته شدم از دست این بی‌تفاوتی‌های امیر. نگاهش عوض شد. با پوزخند گفت: _هوس نامزدبازی کردی تو عزای بابات؟! از این حرفش تمام بدنم گُر گرفت. دیگر نفهمیدم چه می‌گویم: _گمشو برو بیرون تا نزدم توی دهنت! چشمان فرانک از عکس‌العمل شدید من گرد شد. ترجیح داد با وجود مهمان‌ها با من بحث نکند. بابت قضاوت ناعادلانه‌اش، خشم تمام وجودم را گرفت. بدون ملاحظه دق دلی‌ام را سرش خالی کردم. خیلی کش دار، داد زدم: _خیـــــــلی احمقی فــرانَـــــــــک برخورد فرانک باعث شد با هیچکس دیگر در این باره حرف نزنم. یک هفته بعد، خانواده امید بدون هماهنگی به خانه‌ی ما آمدند. مامان دستپاچه اخم‌هایش را درهم برد و اعتراض کرد: _آخه اینا چقدر بی ملاحظه‌ان! نگفتی بهشون نامزد کردی؟ حرف‌هایش آب خنکی روی آتش درونم بود. مامان جدی و با اخم روی صورت به حیاط رفت. بعد از چند دقیقه صدای تعارف و احوالپرسی از اتاق پذیرایی آمد. با دست به پیشانی‌ام کوبیدم: _اَی که هِی بازم جادوش کردن! مامان با چشمانی شکست خورده با من روبرو شد. _پارچه آوردن مشکیامون رو درآرن. از روی جِری گفتم: _بخوره تو سرشون مامان تند نگاهم کرد: _عیب داره مردم احترام گذاشتن بهمون. حالا من خودم بهشون می‌فهمونم. به اتاق اشاره کرد: _برو به خواهرات بگو حاضر شن بیان. مادر امید سخنرانی غرّایی برای تسلای ما و بدشگوم بودن رنگ مشکی برای دختران جوان انجام داد. بسته کادو پیچی از روی سینی جلویش برداشت و جلوی مامان گرفت. بسته دوم را دست امید داد: _اینم برا عروس خوشکلم... مامان وسط حرفش پرید: _شرمنده کردین! هدیه تون رو قبول می‌کنم و دوباره بهتون برمی‌گردونم. چشمان جمع به طرف مامان رفت: _تو این مدت نه فرصت شد و نه جاش بود که بگیم ولی فیروزه نامزد کرده. لبخند امید و خانواده‌اش روی لب‌ خشک شد. مادر امید بسته هدیه را از دست او قاپید و پیش من آورد. _خانم بهادری اذیتم نکن عروس خودمه. یک لحظه یاد انگشتر نامزدی‌ام افتادم و دلم سوخت که وقت نشد برای دستم اندازه‌اش کنیم. کادو را در دامنم گذاشت و گفت: _هر چی که باشه پارچه‌ها رو پس نمی‌گیریم. یکدفعه بغلم کرد. در گوشم نجوا کرد: _خوشکلم بدوز و بپوشش نفهمیدم چرا لبخند زدم و به نشانه تأیید سر تکان دادم. خوشحال از جایش بلند شد و به بقیه اشاره کرد که بروند. مامان برای بدرقه‌شان رفت. در این فاصله از جایم تکان نخوردم. درحالی که ذهنم آشفته بود، کادوی دور پارچه را پاره کردم. پارچه‌ی کرپ آبی رنگ نمایان شد. برق تک پولک‌های وسط گل‌هایش چشمم را گرفت. بازش کردم. دریایی از گل‌های براق بود. صدای فریاد مامان حالم را عوض کرد: _پس چرا بازش کردی؟! پارچه را روی زمین ول کردم. بغض جمع شده‌ام بیرون ریخت. همان جا زانو بغل گرفتم و های های بغضم را خالی کردم. مامان کنارم نشست: _نباید دست می‌زدی می‌خواستم پس بفرستم شون. برای دلداری دست به کمرم کشید. از بین تمام حرف‌های نگفته‌ام این کلمات با غیظ از دهانم خارج شد: _می‌خوام با همین پسره عروسی کنم. @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لَايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ 🥀پروردگارا آن حضرت را، پناه بندگان مظلومت قرار بده و یاری دهنده آنان که جز تو یاری ندارند... @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اینجا است و این جشن فارغ التحصیلی دانشجویان دختر عراقی است...! چه صحنه های پاک و زیبایی 💚 در نظر غربزده‌هایِ مسلط بر دانشگاه های ما، اساسا دانشگاه بدون اختلاط دختر و پسر، راندمان تحصیل و نشاط را کاهش میدهد.😒 @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت‌الله حائری شیرازی(ره): همه کسانی که از آن‌ها گله دارید، مثل دانه‌های تسبیح ردیف کنید و یکی یکی دعایشان کنید. نخست اثر این دعا این است که حبه آتشی که در دلتان بوده، بیرون می‌اندازید... ❤️ @delbarkade
❣صبح بخیر عاشقانه 😇 بفرست برای همسرت👇 "هیچکس چشماش مثلِ تو، برام قشنگ نیست؛ قشنگی چشمای تو از جنس حیاس.❤️😉 چیزی که هم شکل نگاهت و هم رنگ نگاهت رو برام جذاب‌تر می‌کنه🤩 چشمایی که برق‌شون فقط مال خودمه، قشنگ‌ترین چشمای جهانن😍" ❤️ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ‌« بزرگ بانوی آل حیدر... » 🌺ولادت عمه جان حضرت زینب سلام الله علیها مبارک 😍🎊 سلام الله علیها @delbarkade
تخفیف فروشگاه جواهر به مناسبت ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار 👇👇 مکمل چاق کننده فقط 140,000 تومان😍 مکمل لاغر کننده فقط 140,000 تومان ⭐️ مکمل تقویتی کودکان فقط 70,000 تومان💥 معجون تقویتی مفاصل فقط 110,000 تومان💥 عسل گون گز اعلا یک کیلو 230,000 تومان✨ سه شیره ۹۰۰ گرمی فقط 60,000 تومان ☀️ ارده ۴۰۰ گرمی فقط 65,000 تومان ⭐️ روغن حیوانی یک کیلو 240,000 تومان☄ کتاب طبع و مزاج شناسی 120,000 تومان 📚 نوره زرنیخ طلایی نیم کیلو 14000 تومان🔥 نکته: تخفیف تا ساعت ۲۴ فرداشب ادامه خواهد داشت ❌ ادمین فروشگاه: @Adforosh محصولات ارگانیک جواهر https://eitaa.com/joinchat/2936471677C3a036c4fdb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی هنوز قشنگیاشو داره😋🤍 برای ناهار میخوای چیکار کنی کدبانو ؟😊 به زندگی داری می‌رسی یا هنوز خوابی ؟😉 @delbarkade