eitaa logo
دلبرکده
20.6هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری22 #خان_اول با وجود همه‌ی تلاشم از جا پریدم. به اتاقم رفتم. در انتخاب مانت
خاله از بالکن تماشا می‌کرد. سرسنگین روی صندلی نشستم. امیر در بزرگ حیاط را باز کرد. خنده از لبش محو نمی‌شد. مراقب بودم نگاه‌مان گره نخورد. خودم را مشغول روسری و دکمه‌های مانتو و وسایل کیفم کردم. امیر کنارِ در بلند گفت: _ته فدا بَوِم نگاهش کردم. با دو دست برای خاله بوس فرستاد. وقتی نشست بدون اینکه نگاهم کند، پرسید: _خب کجا باید برم دخترخاله؟! _ببخشید به زحمت افتادی! صورتش را به طرفم چرخاند. ابروهایش را جمع کرد. _کی تا حالا تعارفی شدی؟! حتی وقتی اخم کرد لبخند روی لبش بود. برای اینکه بحث تمام شود؛ گفتم: _یه کتابفروشی خوب بریم لطفاً! به آسمان خیره شد. یک ابرویش را بالا برد. چشمانش ریز شد. سرش را کمی بالا و پایین کرد. دنده‌ی ماشین را با فشار جا انداخت و حرکت کرد. فهمیدم از مازوبن خارج شدیم. فقط چند دقیقه گذشت تا تابلوی «به شهر توریستی تنکابن خوش آمدید» ظاهر شد. تا کتابفروشی با هم حرف نزدیم. از مرکز شهر گذشتیم. محو تماشای فروشگاه‌ها و خیابان‌ها شدم. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. با دیدن تابلوی بزرگ «شهر کتاب» چشمانم برق زد. برق شادی تمام سلول‌های بدنم را سر ذوق آورد. منتظر امیر نماندم. در کتاب‌ها می‌گشتم. امیر از پشت قفسه ظاهر شد. چند کتاب دستش بود. _دنبال چی هستی؟! نگاهم از کتاب‌ها جدا نشد. _رمان. _کلاسیک، عاشقانه، فلسفی؟! به خودم آمدم. در ذهنم تکرار کردم کلاسیک، عاشقانه، فلسفی؟! از نظر من همه‌ی رمان‌ها عاشقانه بودند. اصلا حوصله رمان‌های خشک با کلمات قلنبه را نداشتم. امیر منتظر جوابم بود. نخواستم بگویم عاشقانه. شانه‌هایم را بالا و پایین کردم و گفتم: _قشنگ و جذاب باشه. _برباد رفته رو خوندی؟ لب‌هایم را به هم فشار دادم. چشمانم را در آسمان چرخاندم. به امیر نگاه کردم. _اسمش آشناست. لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. دو جلد کتاب قطور روی میز گذاشت. _اسکارلت اوهارا، رت باتلر، اشلی ویلکز نفهمیدم در مورد چه حرف می‌زند. فقط از دیدن آن حجم کتاب ترسیدم. فقط گفتم: _یه کتابی میخوام تا آخر هفته تمومش کنم. دوباره لبخند زد. نگاهش گفت: «تو که کتاب خون نیستی اینجا چی کار می‌کنی؟!» خودم را مشغول کتاب‌های قفسه کردم. _این یکی چطوره؟! روی جلد ساده و یکدست بنفشش را خواندم. «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» حس کردم کسل کننده است. به احترام امیر کتاب را گرفتم و ورق زدم. جایزه ادبی گرفته بود. فکر کردم لابد از این کتاب‌های ادبی است که برای مخاطب‌های خاص نوشته‌اند. کتاب دستم را نشان دادم و گفتم: _همین خوبه. با سر تأیید کرد. کنار صندوق کتاب را از من گرفت. سوویچ ماشین را به من داد. _برو تو ماشین تا من بیام. با نگاهم التماسش کردم. با نگاهش اجازه‌ی حرف زدن نداد. روی صندلی ماشین نشستم. به حس خوبی که داشتم فکر کردم. رفتار امیر. احترام و ادبیاتش. اعتماد خاله. حتی حرف ننه که از خان اول گفته بود. سعی کردم خان‌های بعدی را از قصه‌ی من و امیر پیدا کنم. رضایت بابا، ازدواج فهیمه، کار امیر... دنبال خان پنجم بودم که امیر در را باز کرد. از فکرهایی که در مورد او کرده بودم مثل شمع آب شدم. کیسه‌ی بزرگ کتاب را به من نداد. از داخل آن «دالان بهشت» را بیرون آورد. کنجکاو بودم کتاب‌هایی که خریده را ببینم. خودم را پرو کردم. _بقیه‌اش سِکرِته؟! توقع این حرفم را نداشت. _ها...اِم...برا کسیه. با لبخند کیسه را جمع کرد. از فکری که مثل تیر به سرم زد، گر گرفتم. شاید اصلا بین امیر و خاله حرف از من نبود! 🖤 @delbarkade