eitaa logo
دلبرکده
16هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری51 #سرنوشت در سکوت، از مرکز بهداشت بیرون آمدیم. پیاده به طرف خانه قدم زدی
کلید را در قفل انداختم. به خاله تعارف کردم. سعی کردم خونسرد و بی‌تفاوت نشان دهم. فرانک زودتر از بقیه متوجه ما شد. جلو پرید. ناشیانه کِـل کشید. خاله با دست گوش‌هایش را گرفت و ابروهایش را گره داد. دلم خواست به خانه نمی‌آمدم. به فرانک نگاه نکردم. مستقیم به اتاق رفتم. دکمه‌های مانتو را با طمأنینه باز کردم. نفهمیدم دلم نبودن امیر را بهانه کرد یا بابا را. مثل رودخانه‌ای که راهبندش باز شده، اشک‌هایم بیرون ریخت. فرانک به دنبالم آمد: _فیروزه چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! دعواتون شده؟! خاله حرفی زده باز؟! تندتند سوالاتش را پرسید. به کتفم کوبید: _حرف بزن خب با توام... نخواستم گریه‌ام صدادار شود. قفسه‌ی سینه‌ام تکان خورد. با دست دهانم را فشار دادم. دم کمد روی زمین نشستم. صدای تلفن از هال بلند شد. قلبم بیشتر به سینه‌ام کوبید. تلفن پشت سر هم صدا کرد اما هیچکس جوابش را نداد. دوست داشتم خودم برای برداشتن تلفن می‌دویدم. فرانک به شانه‌ام زد: _چرا اینجوری می‌کنی؟! نمی‌خوای حرف بزنی؟! وای... صدای در اتاق و بعد فریاد فرانک بلند شد: _کسی نیست این تلفن رو برداره؟! چند ثانیه بعد برگشت: _پاشو بیا امیر پشت تلفنه. صدایم به زور از بین بغض درآمد: _بگو نیست. _چی بگم؟! _ بگو... بگو نمی‌تونه حرف بزنه. از لای در داخل آمد. روبرویم روی پا نشست. نگاهش کردم. ابروهایش درهم بود. لب وا کرد که فهیمه آمد: _فیروزه کجایی؟! بدو امیر پشت خطه در محاصره‌ی دو خواهر گوشی را گرفتم. فهیمه به آشپزخانه رفت. اما فرانک به لب‌هایم زل زده بود. سلام و احوال پرسی سردی با امیر کردم. _چه خبر؟! رفتین برا جواب آزمایش؟ _آره رفتیم. شما کی برمی‌گردی؟ _به این زودی دلت تنگ شد؟! لبم را گاز گرفتم: _ باید هر چه زودتر بیای. _خیلی خب می‌گی آزمایش چی شد یا الان پیاده راه بیوفتم؟ _گوشی رو میدم به مامانت. صورت فرانک را دیدم که تغییر کرد. گوشی را کنار تلفن روی میز گذاشتم. بی‌توجه به فرانک به طرف اتاق پذیرایی رفتم. دم در ایستادم. صدای بغض‌آلود خاله و هق هق مامان قاطی شده بود: _خواخِرم یعنی اگر کمال بود با این وضعیت راضی به این وصلت می‌شد؟! تمام غم‌های عالم دوباره روی قلبم نشست. دست از روی دستگیره برداشتم. به طرف اتاق خودمان رفتم. _به خاله بگو امیر پُـشـ تِ خَـ طه... بغض آخر جمله‌ام را خورد. زیر پتو آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. صدای فرانک چشمانم را باز کرد: _فیروز... پاشو... فیروزه... پاشو امیر اومده ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرف‌ زدن‌ پشت‌ سر مردم، قلب‌ را تیره‌ می‌کند🖤 توفیق‌ را از آدم‌ سلب‌ می‌کند و نشاط‌ عبادت‌ را می‌گیرد..! "استاد‌فاطمــی‌نیا(ره)" ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همراهان گرامی😊 امیدواریم آخر هفته ی خوبی را در کنار عزیزانتون سپری کنید🙂😍 این هم پاسخ های جذاب و متفاوت شما به این هفته🤗👆 یادتون که هست چالش رو؟👇 https://eitaa.com/delbarkade/11041 خیلی خوشحالیم که مطالب کانال براتون مفید بوده و توی یادداشتهاتون ازشون استفاده کردین😌 زندگیتون گرم💖🔥 به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نحوه برخورد محافظ رهبر با کسی که ادعا داشت (نعوذ بالله) امام زمان است😱😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امیرالمؤمنین امام علی (علیه السلام): "زمانى كه مقدمات نعمتها به شما رسيد، نهايتِ آن را با كمىِ شُكر از خود مَرانيد." 📚نهج البلاغه، حکمت 13 این👆 حکمت زیبا رو دیدم به فکر فرو رفتم... 🧐 ✓مقدمه‌ی یه نعمتی یا نعمت‌هایی به ما رسیده، قراره ما سنجیده بشیم⚖ آیا شاکریم⁉️ آیا قدر می‌دونیم اون نعمت رو... ⁉️ بله⁉️ پس "سرازیر می‌شن نعمت‌های الهی" ✓ 🔰🔰🔰 💁🏻‍♂همسرم یه محبت کوچیک💝 یه نگاه مهربان👀 یه خرید بدون نیاز بنده🛄 یه کمک در منزل بدون درخواست بنده🚮 یا... هر کار دیگه‌ای برای من انجام می‌ده. ♻️ چقدر از مَردَم سپاسگزارم ⁉️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دلخوشم هَـر سر صُبح به سلامی از تو... ⛅️💕 حَبه‌‌ی قند من ای هم‌ نَفسم صُبح‌ بخیر... 😍♥️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرست براش😌👇💌 آغوش تو چقدر می‌آید به قامتم😇 در آن به قَدر پیرهن خویش راحتم🥰 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری52 #برزخ کلید را در قفل انداختم. به خاله تعارف کردم. سعی کردم خونسرد و بی
چشم باز کردم. حس کسی را داشتم که از عالمی دیگر برگشته. زمان و مکان برایم گم شده بود. اولین حسی که سراغم آمد، ترس بود. با صدایی از ته گلویم بلند شدم: _هِــــه ابروهای فرانک بالا رفت و چشمانش گشاد شد: _حالت خوبه؟! با سر تأیید کردم. سر جایم نشستم و به زمین خیره شدم. دلم نمی‌خواست چیزی یادم بیاید اما موج اطلاعات، پشت سر هم به مغزم هجوم آورد. همه چیز یادم آمد به جز اینکه الان چه وقت روز بود. به عقربه ساعت نگاه کردم. فرانک قبل از اینکه بپرسم متوجه شد: _خاله به امیر گفت جریان آزمایش رو... برجستگی گلویش بالا و پایین شد. مردمک چشمانش زمین را پیدا کرد: _امیر همون موقع راه افتاد. نگاهم کرد: _از وقتی رسیده ننشسته زمین فقط میگه فیروزه نگاهم را از فرانک گرفتم. انگار از نیتم خبردار شد. شانه‌هایم را گرفت: _فیروزه بذار خود امیر تصمیم بگیره صورتم را برگرداندم. _فیروزه دیونه نشو! کاری به خاله نداشته باش. با صدای تق تق در برگشت. امیر پشت در بود: _فیروزه جان... دستگیره را پایین آورد: _یا ﷲ... فرانک با یاﷲ امیر زیر پتو قایم شدم. فرانک پشت در رفت. _بذار بیام تو باهاش حرف بزنم... از صدای امیر اشک‌هایم سرازیر شد. نخواستم ببینمش. می‌دانستم دلم با حرف‌های عاشقانه‌اش نرم می‌شود. فرانک پتو را از سرم کشید. با صدایی که فقط من بشنوم گفت: _کاری به حرف‌های خاله نداشته باش. روسری‌ و مانتویی دستم داد: _این زندگی تو و امیره. خودتون باید براش تصمیم بگیرین. با یا ﷲِ دوباره امیر، سریع روسری را قاپیدم و سرم کردم. فکر کردم کاش قبل از دیدن امیر صورتم را می‌شستم. فرانک رو به در گفت: _داره می‌پوشه یه دقه صبر کن یک دقیقه بعد امیر روبرویم بود. فرانک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. پتو را در مشتم فشار دادم. لب‌هایم را به دندان گرفتم. چشمانم به جای امیر روی پلنگ پتویم دو دو زد. امیر لای در اتاق را باز کرد. نیم متری من روی زمین نشست. صورتش را ندیدم اما ناراحتی و عصبانیت را در آن حدس زدم. _نیگام نمی‌کنی بی‌معرفت خانم؟! لحنش آرام و مهربان بود. تنها عکس العملم این بود که لبم را از فشار دندان‌هایم آزاد کردم. _می‌دونی از وقتی گوشی رو گذاشتی تا الان چی کشیدم؟ سعی کردم خودم را جای او بگذارم. _نمی‌خوای دو کلمه حرف بزنی؟! مکثی کرد و با سکوت من ادامه داد: _نمی‌شه که همش بقیه به جای تو حرف بزنن نمی‌توانستم بگویم که با وجود این همه مشکل، باز هم زندگی با او را می‌خواهم. نگاهی به در اتاق کرد: _می‌خوای بریم بیرون؟! دو نفری. اصلا بریم سر مزار بابا. یاد چروک‌های صورت خاله سودی افتادم. صدا به زور از گلویم بیرون آمد: _ فرقی نداره... از گوشه چشم دیدم که لبخند به لبش آمد. _ عاقلانه اینه که سرنوشت‌ رو قبول کنیم. لبخندش محو شد: _آهان اونوقت جنابعالی تنهایی شدی عقل کل؟! انتظار این تغییر لحن را نداشتم. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: _ببین فیروزه من از اون بیدهایی نیستم که با این بادها بلرزم. حرف زدم تا آخرش هستم. انگشتش را پایین آورد: _چته فیروزه از چی می‌ترسی؟! دلم خواست به چشمانش زل بزنم و با لبخند بگویم «خیلی مردی» اما حرف‌های خاله مغزم را خورده بود. از آهِ خاله می‌ترسیدم. «من همه زندگی‌مو سرِ امیر قمار کردم» «اگه کمال بود، با این وضعیت، راضی به این وصلت میشد؟!» اگر بابا بود به پشتوانه‌ی او جلو می‌رفتم. ممکن بود جلوی خاله بایستد. شاید هم خودش مخالفت می‌کرد. _فردا می‌ریم با دکتر حرف می‌زنیم. اصلاً یه بار دیگه آزمایش می‌دیم. صدایش را پایین آورد: _ببین منو اگه پاش بیوفته قید بچه هم می‌زنیم. به چشمانش نگاه کردم. جدی بود. خندید: _بابا دو تا بچه یتیمیم؛ اصلاً خودمون رو به فرزندی قبول می‌کنیم. لب‌هایم خندید اما چشمانم اشک ریخت. صدایم بین خنده و گریه گیر کرده بود. فرانک سرش را از لای در داخل آورد: _مبارکه؟ امیر چشمکی زد و گفت: _مبارکش می‌کنیم ایشالله! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade