eitaa logo
دلبرکده
32.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⭕️ ثواب کمک کردن مرد در خانه و جهاد او ... بفرست برای شوهرت و روزت رو بساز 😉 🖤 @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝مهارت‌های کلامی در زندگی نگیم: خسته نباشی بگیم: خدا قووووت نگیم: ای بد نیستم بگیم: به لطف خدا خوبم نگیم: چقدر خسته به نظر میرسی بگیم: همه چی رو به راهه!؟ 🖤 @delbarkade
. لازم نیست برای دیگران، ویژگی‌های اخلاقی شوهرت رو توضیح بدی...! 👈 چون اگر بدی‌هاش رو بگی؛ با دست خودت شوهرت رو از چشم دیگران میندازی... 👈 اگر هم خوبی‌هاش رو بگی، باعث حسادت میشه و این خیلی بده!!! 👈 بعد هم واقعا به دیگران چه ربطی داره؟! تازه مگه خواهر و دوست و دخترخاله و... مشاورِ متخصصن که بتونن کمکت کنن؟!!! ✅ اصلاً یک قانون رو همیشه رعایت کن؛ چیزی از زندگیت که اگر به کسی بگی باعث بشه اون شخص تو دلش بگه «خوش به حالش...» رو سعی کن هیچوقت نگی. 🖤 @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙͜͡🌱 -آرومم‌وقتی‌توقلبم‌دارم -رویای‌دیدن‌توراچشم‌انتظارم...💚 🌤 💚 🖤 @delbarkade .
. 👈همیشه یه سری کارها رو بزارین جلو چشم همسرتون انجام بدین که بفهمه داره زحمت میکشید👌. 👈ازش بخاین تو کارها کمک کنه و وسایل سنگین و خریدها رو انجام بده.👍 👈سعی کنید با پوشیدن لباسهای زنونه مثه پیراهن و دامن و کفش های پاشنه دار و در کل وسایلی که مخصوص خانوماست شخصیت زنونه خودتون رو حفظ کنید. 👈توی حرف زدناتون قربون صدقه رفتن و ... داشته باشین.👌 👈این خیلی مهمه که ترس تو وجودتون باشه. اگه حتی نترس هم  هستین به همسرتون خلاف اینو نشون بدین تا یاد بگیره حمایت تون کنه.👍 👈خودتون رو خستگی ناپذیر  نشون ندین حتی اگه به واقع اینطور باشه. اتفاقا برعکس نااااز بیارین که خسته شدم و دستام جون ندارن و...👏👏 🖤 @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⭕️ مراقب حرفایی که میزنیم باشیم 🤭 حاج آقا 🖤 @delbarkade .
. 💕 در اتاق خواب از سر و کول هم بالا بروید .🤔 مگر ما بچه ایم که اینکار را انجام بدهیم !؟ عزیزان من نکته همین جاست. در اتاق خواب باید مثل بچه‌ها بازیگوش شوید. نیاز جنسی فقط یک نیاز زیستی برای ارضا شدن نیست بلکه یک نیاز عاطفی هم هست. پس با شیطنت و سر به‌ سر هم گذاشتن آنقدر یکدیگر را به سر شوق بیاورید که هم محبت و صمیمیت در بینتان افزوده شود و هم انچنان تحریک شوید که آتش نیاز رابطه در شما شعله بگیرد و همسرتان از دستتان فراری شود. سعی کنید پوزیشن های جنسی رو هم تکراری انجام ندهید و در آن تنوع ایجاد کنید تا از سردی جنسی جلوگیری شود . 🖤 @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری22 #خان_اول با وجود همه‌ی تلاشم از جا پریدم. به اتاقم رفتم. در انتخاب مانت
خاله از بالکن تماشا می‌کرد. سرسنگین روی صندلی نشستم. امیر در بزرگ حیاط را باز کرد. خنده از لبش محو نمی‌شد. مراقب بودم نگاه‌مان گره نخورد. خودم را مشغول روسری و دکمه‌های مانتو و وسایل کیفم کردم. امیر کنارِ در بلند گفت: _ته فدا بَوِم نگاهش کردم. با دو دست برای خاله بوس فرستاد. وقتی نشست بدون اینکه نگاهم کند، پرسید: _خب کجا باید برم دخترخاله؟! _ببخشید به زحمت افتادی! صورتش را به طرفم چرخاند. ابروهایش را جمع کرد. _کی تا حالا تعارفی شدی؟! حتی وقتی اخم کرد لبخند روی لبش بود. برای اینکه بحث تمام شود؛ گفتم: _یه کتابفروشی خوب بریم لطفاً! به آسمان خیره شد. یک ابرویش را بالا برد. چشمانش ریز شد. سرش را کمی بالا و پایین کرد. دنده‌ی ماشین را با فشار جا انداخت و حرکت کرد. فهمیدم از مازوبن خارج شدیم. فقط چند دقیقه گذشت تا تابلوی «به شهر توریستی تنکابن خوش آمدید» ظاهر شد. تا کتابفروشی با هم حرف نزدیم. از مرکز شهر گذشتیم. محو تماشای فروشگاه‌ها و خیابان‌ها شدم. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. با دیدن تابلوی بزرگ «شهر کتاب» چشمانم برق زد. برق شادی تمام سلول‌های بدنم را سر ذوق آورد. منتظر امیر نماندم. در کتاب‌ها می‌گشتم. امیر از پشت قفسه ظاهر شد. چند کتاب دستش بود. _دنبال چی هستی؟! نگاهم از کتاب‌ها جدا نشد. _رمان. _کلاسیک، عاشقانه، فلسفی؟! به خودم آمدم. در ذهنم تکرار کردم کلاسیک، عاشقانه، فلسفی؟! از نظر من همه‌ی رمان‌ها عاشقانه بودند. اصلا حوصله رمان‌های خشک با کلمات قلنبه را نداشتم. امیر منتظر جوابم بود. نخواستم بگویم عاشقانه. شانه‌هایم را بالا و پایین کردم و گفتم: _قشنگ و جذاب باشه. _برباد رفته رو خوندی؟ لب‌هایم را به هم فشار دادم. چشمانم را در آسمان چرخاندم. به امیر نگاه کردم. _اسمش آشناست. لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. دو جلد کتاب قطور روی میز گذاشت. _اسکارلت اوهارا، رت باتلر، اشلی ویلکز نفهمیدم در مورد چه حرف می‌زند. فقط از دیدن آن حجم کتاب ترسیدم. فقط گفتم: _یه کتابی میخوام تا آخر هفته تمومش کنم. دوباره لبخند زد. نگاهش گفت: «تو که کتاب خون نیستی اینجا چی کار می‌کنی؟!» خودم را مشغول کتاب‌های قفسه کردم. _این یکی چطوره؟! روی جلد ساده و یکدست بنفشش را خواندم. «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» حس کردم کسل کننده است. به احترام امیر کتاب را گرفتم و ورق زدم. جایزه ادبی گرفته بود. فکر کردم لابد از این کتاب‌های ادبی است که برای مخاطب‌های خاص نوشته‌اند. کتاب دستم را نشان دادم و گفتم: _همین خوبه. با سر تأیید کرد. کنار صندوق کتاب را از من گرفت. سوویچ ماشین را به من داد. _برو تو ماشین تا من بیام. با نگاهم التماسش کردم. با نگاهش اجازه‌ی حرف زدن نداد. روی صندلی ماشین نشستم. به حس خوبی که داشتم فکر کردم. رفتار امیر. احترام و ادبیاتش. اعتماد خاله. حتی حرف ننه که از خان اول گفته بود. سعی کردم خان‌های بعدی را از قصه‌ی من و امیر پیدا کنم. رضایت بابا، ازدواج فهیمه، کار امیر... دنبال خان پنجم بودم که امیر در را باز کرد. از فکرهایی که در مورد او کرده بودم مثل شمع آب شدم. کیسه‌ی بزرگ کتاب را به من نداد. از داخل آن «دالان بهشت» را بیرون آورد. کنجکاو بودم کتاب‌هایی که خریده را ببینم. خودم را پرو کردم. _بقیه‌اش سِکرِته؟! توقع این حرفم را نداشت. _ها...اِم...برا کسیه. با لبخند کیسه را جمع کرد. از فکری که مثل تیر به سرم زد، گر گرفتم. شاید اصلا بین امیر و خاله حرف از من نبود! 🖤 @delbarkade