ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #292 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#293
تا درو باز کنم جون دادم.
با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده.
ولی بازم ازش می ترسیدم.
درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم.
نگاهش کردم
روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود.
و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم.
ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم.
باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم.
چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود.
در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت.
موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن.
نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم.
درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل
آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در.
تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #293 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#294
هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت.
نفس عمیقی کشیدم.
با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم.
ترسم رو کنترل کردم و گفتم :
ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی.
از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم.
ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه.
من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم.
من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود.
که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری.
و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم.
نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه
ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی.
موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم.
مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون
بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن
_ این جواب کارای من نبود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بیتفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۶
ترمز رو کشید و گفت:
_چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
_نمیشه. خودم باید برم.
_چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟
میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.
مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟
انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟
اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم.
رو بهش از شیشه گفتم:
_از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم.
شوکه نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و بیاهمیت بهش سمت موبایلفروشی رفتم.
گوشی خرد و خاکشیر شدهام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم.
جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت.
لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم:
_سلام عزیزم. فالی چنده؟
با اون چهرهی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوقزده گفت:
_سلام خاله. فالی فقط هزار تومن.
خیلی کمه میشه بخرید؟
یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟
لبخند تلخی زدم:
_اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم.
ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟
جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت:
_هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟
یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد.
مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟
شدیدا دلم میخواست که این بچهی ششسالهی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود!
چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟
قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم.
با خندهی تصنعی گفتم:
_مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۷
تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت.
چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم.
دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم:
_درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد
اگر می خواهی به مراد دل خود برسی
با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد.
اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟
به مهرابم...عزیزم..میرسم؟
محکم لپ دختربچهی فالفروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم:
_خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم.
با خجالت گفت:
_خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟
فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونهام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید!
خندهی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند:
_ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما!
همهی وجودم پر شد از حس خوب!
همهی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم.
مهراب...!
از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم.
کارای گوشیم سریع انجام شد.
اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم.
بین اون همه زنگ و تماسی که از همدانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شمارهی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود.
میخواستم باور کنممهرابه.
همهی وجودم التماس میکرد که خودش باشه.
سریع شماره ناشناس رو گرفتم.
موبایل فروش تذکر داد:
_خانم...
گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست..
ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین.
وگرنه هنگ میکنه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #294 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#295
_ منو تهدید به مرگ کردی
تیزی زیر گلوم گذاشتی.
ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده.
یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم.
هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود.
آروم گفتم :
ببین. باور کن من کاریت ندارم.
فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن
هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم.
و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد.
به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم.
با عجز گفتم :آقای سروش....
همچنان کاری نمی کرد..
بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم.
بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم
دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون.
و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم
دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم.
بدون این آشوب ها.
به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد.
_ چی شد خانم یاقوتیان
نگاهش کردم.
خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۸
اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده.
ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت.
لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم.
یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد:
_الو.. بفرمایید!
نفسم رفت. خودش بود!
مهراب... صداش، چه جاذبهی عجیب و حیرتانگیزی داشت.
آرومگفتم:
_سلام!... آنام..
چیزی نگفت. سکوت کرد.
فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد.
ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟
مهراب
_سلام!...آنام..
قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمیگشت به نزدیکه سهسال قبل.
با ناباوری به گوشی خیره شدم.
تماس رو سریع قطع کردم.
دیدمش، بعد از چهارسال طاقتفرسا..!
ناباورانه خندهای کردم.
زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟
یه روز تو آنایمن بودی لعنتی!
گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم:
_آنایی؟ خب باش!
یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم.
چرا چنین کار ابلهانهای کردم؟
حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده.
صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد.
سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم:
_الو..آقای شاهرودی!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۹
شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست!
صدامو صاف کردم و گفتم:
_بله... بفرمایید!
_فردا جلسهای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه.
تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه.
دستی به چونهام کشیدم و گفتم:
_منظورتون آنا ملکی هست؟
همسر سابقم؟
منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته.
با جدیت گفت:
_بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید.
نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره.
مدیریت دانشگاه امروز...
وسط حرفش پریدم و غریدم:
_منظورتون چیه؟
خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟
باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم.
متوجهید چی میگین؟
_به هرحال...!
ما نمیتونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم.
دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه.
دردی توی سینهام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید:
_خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم.
_درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله.
راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد.
دل که نمیفهمید طرف شوهر داره.
دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بیمنطق شده بودم.
خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت.
سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #295 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#296
انگار صدا ها رو نمی شنیدم.
تو حال و هوای خودم نبودمم..
نمی فهمیدم داره چی میشه.
اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم خونه.
*
مامان بابام هم خواهش و اصرار می کردن که چمه.
چرا اون شکلی ام. سراغ کار و سروش و زندگیم رو می گرفتن.
ولی جوابی براشون نداشتم. فقط گفتم داره تموم میشه.
نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بگم تموم شد.
هنوز مقاومت داشتم.
یه صدایی درونم می گفت مگه احمقی دختر؟ از جونت سیر شدی؟
ول کن بچسب به زندگیت. داری می ری مراحل بالا تر.
اما گوشم بدهکار نبود. نمی دونم چی منو وادار می کرد که بمونم.
با همون زمزمه ها بود که بالاخره دم دمای صبح خوابم برد.
وقتی بیدار شدم ظهر شده بود.
یکم انرژی گرفته بودم.
چند ساعتی تا عصر با خودم خلوت کردم.
تو یکی از کافه های شهر نشستم. و فکر کردم
باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم.
تکلیف که مشخص بود اما من هنوز دست بردار نبودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۹ شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دی
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۰
یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سیمیلیونی هزینه وسایل خونه کنم.
از خونه که بیرون زدم دو ساعت با ماشین کل تهران رو گشتم.
حس می کردم دیگه کم کم داره پاهام بی حس میشه.
سرعت ماشین رو کم کردم و خواستم ماشین رو پارک کنم کنار خونهای که نگاهم خشک شد روی یه زن!
آنا... اینجا چیکار میکرد؟ من چرا اینجام؟
داشت سر مردی داد میزد.
شیشه رو کمی پایین آوردم تا صداشو بشنوم:
_متوجهی داری چه غلطی میکنی؟
زدی کمد رو داغون کردی.
علی بیا این کارگرای قراضهاتو جمع کن.
من اینجا زندگی نمیکنم.
این خونه کوچیکه.
پوزخندی رو لبم اومد. به اون خونه...
خونهی سهطبقهی پونصد متری کوچیک میگفت؟
دست به سینه از نمایش توفیقی رو به روم خیره شدم.
خوبیِ ماشینم این بود که شیشههاش کاملا دودی بود و نمیتونستن منو ببینن.
اگه میفهمیدن من دارم میبینمشون یکم عاشقانهتر رفتار میکردن.
آنا چی گفته بود؟
محمدعلی، شوهری که عشق اولش بود با نزدیکترینش بهش خیانت کرده؟
نکنه منظورش دوستشه؟
اسم دوست صمیمیش اون زمان چی بود؟
هاله؟ هلنا؟ تو فکر غرق بودم که با حرکت محمدعلی، مبهوت موندم.
به آنا سیلی زد..! چخبره؟
دلم جوش اومد و همه وجودم میخواست از ماشین پیاده بشم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #296 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#297
خبری هم از مازیار نداشتم.
دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و چی کار می کنه.
درسته بیشتر فکر و ذکرم پی کار و سروش و این داستانا بود.
اما نمی تونستم انکار کنم که هنوز مهرش رو تو دلم داشتم
نمیگم مثل سابق، اون موقع که باهم خوب بودیم.
اما خب هنوزم دوسش داشتم.
با یادآوری خاطراتمون آه کشیدم و بغض کردم.
دلم برای روزای خوشی که باهاش داشتم خیلی تنگ شده بود.
تنها دلیلی که تونستم یکم شرایط رو بهتر برای خودم مدیریت کنم،
همین رشته ای بود که توش درس خونده بودم و چیزایی که یاد گرفته بودم.
اما خب هنوزم دلتنگش بودم.
ازش انتظار نداشتم توی آخرین دیدار اون حرکت رو کنه.
و بخاطر همین نمی تونستم خودم سمتش برم.
اشتهام کور شد..
کیکی که سفارش داده بودم رو نصفه ول کردم و از کافه زدم بیرون.
نزدیک همونجا یه پارک بود که همیشه با مازیار می رفتم.
دلم خیلی تنگ شده بود. دو دل بودم که سر بزنم یا نزنم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #297 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#298
داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا،
مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمت پارک.
هر قدمی که برمی داشتم یه خاطره زنده می شد.
جاهایی که با هم خاطره ساخته بودیم، وایمیسادم و زل می زدم بهشون.
و کامل اون صحنه ها رو می دیدم. صدای خنده ها و جیغ و داد هامون توی گوشم تداعی می شد.
هیچ وقت فراموششون نمی کنم.
هرچی بیشتر مرور می کردم بغض توی گلوم سنگین تر می شد.
و دلم بیشتر می گرفت.
چی شد که زندگیم این شکلی شد.
نمی دونستم خوشحال باشم که خدا روی واقعی مازیار رو برام رو کرده بود.
یا ناراحت باشم که دیگه نمی شد با هم باشیم.
ناراحت باشم که عشق زندگیم دیگه کنارم نبود
یکم رفتم و رسیدم به نیمکتی که همیشه وقتی خسته می شدیم روش می نشستیم.
و معمولا خالی بود و جا داشت.
اما تا بهش نزدیک شدم دیدم یه آقایی روش نشسته.
حس کردم زیادی آشناست.
یکم چرخیدم و وایسادم تا حداقل نیم رخش رو ببینم.
با دیدن مازیار خیلی جا خوردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥