ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #330 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#331
تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود.
توی این سفر می تونستم حسابی به خودم برسم
استراحت کنم، تفریح کنم، خرید کنم و بچرخم.
و تلافی این مدت سختی که کشیدم رو در بیارم.
با خودم گفتم به من چه اونا چی کار می کنن.
من وظیفم رو انجام دادم و دیگه چیزی به گردنم نیست
ولی تلاش هم می کنم و نتیجه نداره پس چرا الکی خودمو خسته کنم.
اونایی که باید بفهمن و پیگیر باشن نیستن.
*
چمدونم رو بستم ویه دوش هم گرفتم.
شب هم سعی کردم زود بخوابم که صبح بتونم بیدار شم.
که از مسیر هم بتونم لذت ببرم.
ولی نصفه شب بود که با دیدن خواب مازیار از خواب پریدم.
خیلی بد بود. خیلی. داشت اذیتم می کرد.
و من می خواستم فریاد بزنم و فرار کنم. اما صدام در نمیومد.
از خواب که پریدم بلند زدم زیر گریه.حالا مگه بند میومد.
اینقدر صدام بلند بود که مامانمو بیدار کردم.
اومد سراغم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #52 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خون
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#53
_نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟
بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم:
_باشه...برو بیرون میخوام لباس عوض کنم درس بخونم.
رو به روم وایستاد و شونه هامو تو دستش گرفت.
صورت خسته و اشکای روی صورتم رو که دید، نگاهش پر از دلسوزی شد.
کارم به کجا کشیده که تو تاریکی هم رد اشکام برق میزنه. تلخندی زد و گفت:
_باشه... میرم بیرون ولی لباس نپوش.
دانشگاهت مهم تر از خودت نیست. متوجهی؟
یکم بخواب عزیزم.
خندهی پر کنایهای کردم و گفتم:
_عزیزم؟ من عزیز هیچکس نیستم.
نه عزیز توئم نه عزیز هرکس دیگهای!
عزیز کیه بنظرت؟ آدم به عزیزش خیانت میکنه؟
یخزده و ناباور نگاهم میکرد.
تو نگاهش التماس و خواهش موج میزد.
نمیخواست که من بفهمم با عسل بهم خیانت کرده.
همهی تقلا هایی که میکرد برای این بود که من نفهمم.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_شاید باورت نشه ولی من نخواستم اون دختری که باهاش بهم خیانت کردی ببینم.
میدونی چرا؟
چون حس ناکافی بودن بهم میداد!
اگه زشتتر از من بود تحقیر میشدم. اگه زیباتر از من بود تنبیه میشدم.
دستشو گذاشت روی شونهام و خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
_حرف نزن!
لطف کن و حرف نزن علی. فقط برو بیرون و بذار به دردای خودم بمیرم.
_آنا...
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #331 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#332
وحشت کرده بود.
اومد کنارم و با ترس گفت:
چی شده دختر
چرا اینجوری می کنی.
ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم.
بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم.
با هق هق گفتم :
هی.. هیچی مامان.
خواب بد دیدم.
خواب بود خداروشکر... بر... برو بخواب.
_ خواب چی دیدی.
_ نمی خوام یاد آوری کنم.
هوفی کشید و گفت :
لا اله الا الله. نصف جون شدم.
الان برات دعا می خونم راحت بخوابی
_ مرسی مامان.
بغلش کردم.
حس کردم داره گریه می کنه.
ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟
چرا گریه می کنی؟
_ دلم برات کبابه دختر
با اون حرفش منم باز گریم گرفت.
هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم.
تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید.
بیچاره اونم اول خیلی ترسید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #332 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#333
_ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده!
مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت :
چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده.
منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت.
_ یاد چی؟
_ هیچی آقا. برو استراحت کن.
ببخش بیدارت کردیم.
هوفی کشید و گفت :
استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده.
منم گفتم :
ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم.
دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود.
دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت.
بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم :
مرسی که اومدی.
برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه.
اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت.
روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم
کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #53 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#54
_بیرون...خواهش میکنم برو بیرون.
اندازهی کافی دیشب بابات و مامانت حرف بارم کردن.
تو که دیگه میدونی مقصری، حرف بارم نکن.
علی که دید مرغم یه پا داره از اتاق بیرون رفت.
خواستم لباسمو با لباس رسمیتری که به دانشگاهم بخوره عوض کنم ولی نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و چشمام تار دید.
چشمام رو که باز کرد، سرم روی لبهی تخت افتاده بود و سرم درد میکرد. چیشده؟
چند دفعه پلک زدم تا چشمام تونست ببینه.
تا متوجه وضعیتم شدم، دلم به حال ِ خودم سوخت.
فشارم از بیخوابی و عصبانیت افتاده بود و هیچکس نبود که حتی آبقند تو دهنم کنه.
بی حوصله گوشیمو روشن کردم که ساعت تو ذوقم زد.
سریع سیخ وایستادم و با سردرد شدیدی که داشتم تند تند لباسامو پوشیدم و بدون حتی کلمهای حرف زدن با اعضای خونه، از خونه بیرون زدم.
صدای بلند محمدعلی رو از پشت سرم شنیدم:
_آنا... آنا صبر کن یه چیزی بخور بعد!
دایی بلند تر از محمدعلی گفت:
_ولش کن! لازم نیست دنبال زنی مثل سگ پاسوخته باشی که تو رو حتی داخل آدم حساب نمیکنه.
اهمیتی به حرفاشون ندادم و راه خودم رو رفتم.
دانشگاه و هدفم مهم تر از شوهر و خانوادهی شوهری بود که بیشعوری از سر و روشون میبارید.
انقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر که سرعت قدم هام بیشتر شده بود و زودتر از همیشه به دانشگاه رسیدم.
گوشیمو نگاه کردم، ساعت دیگه نه و نیم شده بود. این ترم شک ندارم که مهراب و استاد های دیگم منو میندازن. روزای اول انتقالیم این بی نظمی درست نبود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #333 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
**
#رمان_دل_دیوانه
#334
****
تصمیم بر این شد که بریم بندر.
چون آب و هوا مناسب اونجا بود.
خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم.
این شد که وسیله جمع کردیم.
و راه افتادیم توی جاده.
تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم
و فقط از سفر لذت ببرم.
هندزفری گذاشتم تو گوشم.
و زل زدم به جاده.
میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم.
و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم.
نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم.
بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم.
توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم.
همه خیلی خسته بودن.
بعد از چند ساعت استراحت کردن
و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون.
راه افتادیم توی بازار بندر.
خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت.
عاشق دست فروش هاش بودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #54 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازهی کافی دیشب بابات و مام
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#55
تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی، کلاس رو باز کردم. تا وارد اتاق شدم چشمم به مهراب خورد.
ماژیک تو دستش رو وسط میز پرت کرد و ابرو بالا انداخت:
_بفرمایید... کاری دارید؟
لب گزیدم و گفتم:
_ببخشید...
دیشب نتونستم بخوابم. بخاطر همین دیر...
داد بلندی که کشید سردرم رو بیشتر کرد:
_دلایل و بهانههاتون رو سر کلاس من نیارید!
گفتم کارتون اینجا چیه؟
دانشجویی نمیبینم که بخوام تو کلاسم راهش بدم.
قلبم تند کوبید.سرم درد گرفت و پیشونیم نبض میزد.
بیخوابی و گریههای دیشب، از صورت رنگپریده و زیر چشمای گودفتادهام مشخص نبود؟
چرا انقدر بیرحم شده؟ همهی علاقه و عشقی که به من داشت کشک بود؟ دروغ بود؟ همش هارت و پورت الکی؟ نگاه دانشجوهای دیگه رو روی خودم حس کردم و بدنم لرزید.
از خشم و عصبانیت نبود، من جلوی مهراب نمیتونستم حتی دیگه حرف بزنم. ناخودآگاه اشکام روی صورتم ریخت و نگاه سرسخت و سردش، نرم نشد.
آروم گفتم:
_ببخشید... ببخشید استاد!
اشتباه کردی احمق، اشتباه! فکر کردی الان با آغوش باز منتظرته؟ نه! اون ازت جدا شده و تو ازدواج کردی احمق.
حماقت های آنای درونم تمومی نداشت.
مهراب نگاه کوتاهی به دانشجو ها کرد و محکم کوبید به میز.
جدی گفت:
_به چی نگاه میکنید؟
از دیدن تحقیر کسی تماشاتر تو زندگیتون وجود نداره؟
سرتون تو لاک خودتون باشه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** #رمان_دل_دیوانه #334 **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#335
هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم.
یه جاهایی هم دلم برای بعضی دست فروش ها می سوخت و یه چیزی ازشون بر می داشتم.
چون بچه بودن. یا خیلی مظلوم.
خلاصه که چند ساعتی با مامان و بابام چرخیدیم.
بابام که وسطای راه خسته شد و گفت بر می گرده توی ماشین.
ما هم به راه ادامه دادیم و تا ته بازار رفتیم.
دستمم حنا گذاشتم.
لباس جنوبی مخصوص هم خریدیم که اون روزا اونجا بپوشیم.
با اینکه همه جا سرما اومده بود ولی اونجا همچنان گرم بود.
بعد از کلی گشتن خسته شدیم و برگشتیم سمت ماشین.
بابام طفلی توی ماشین خوابش برده بود از بس که ما دیر کرده بودیم.
برگشتم ویلا. خرید هامو چک کردم و همه رو گذاشتم توی ساکم.
روحیم یکم بهتر شده بود. حالم بهتر بود.
ولی نمی شد گفت که دیگه به هیچی فکر نمی کردم.
چون افکار باز هجوم آوردن سمتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #55 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی،
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#56
سری تکون داد و نرم شده، بهم گفت:
_بسیار خب برو بشین!
ولی بدون دفعهی بعدی نمیتونی با اشکات راضیم کنی.
میون اشکام لبخندی زدم و سری تکون دادم:
_ممنونم استاد از لطفتون!
توجهی نکرد و رفت پای کامپیوتر و تختهی هوشمندی که بهش وصل بود. نگاه دانشجو ها کم و بیش بازم روی من بود و کنار دختری نشستم.
دختره، زمزمه کرد:
_تو دیگه خیلی خرشانسی که استاد نزد تو دهنت!
کتابمو از کیفم در آوردم و بیتفاوت بهش، جواب ندادم. دانشگاه بود و هزار تا حرف و حدیث! زود یادشون میرفت دیروز چیشد و کی چیکار کرد. هنوز حتی چند دقیقه هم نگذشته بود که تایم کلاس تموم شد و مهراب با *خستهنباشید* ای با چشم بهم اشاره کرد که دنبالش برم.
کتاب هام رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. پیچید کنارِ دیواری که منتهی میشد به کنارهی دانشگاه و سمتم برگشت.
نزدیک بود که بهش برخورد کنم ولی خودمو گرفتم و یه قدم عقب رفتم.
چشم ریز کرد و گفت:
_از فردا سعی کن دیگه نبینمت آنا... اصلا نبینمت!
نمیخواستم دوباره گریه کنم ولی سردرد و میگرن عمیقِ سرم، با حرف مهراب یکی شد و اشکم رو در آورد.
با ناراحتی و غم عمیقی که دل خودم رو آتیش زد ، گفتم:
_ازت خواهش میکنم آزارم نده.
داری تاوان پس میگیری؟
من دارم تاوان میدم نیازی نیست که تو هم تاوان پس بگیری.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #335 هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم. یه جاها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#336
توی اتاق داشتم استراحت می کردم که روی گوشیم پیام اومد
_ باید ببینمت.
شمارش رو نداشتم ولی حفظ بودم.
مازیار بود.
نمی خواستم اول جوابش رو بدم.
ولی طاقت نیاوردم و بعد چند دقیقه براش نوشتم
_ نمی شه. نیستم..
و نمی خوام ببینمت.
_ گفتم باید ببینمت. خواهش نبود. دستور بود.
چنان از دستش حرصم گرفت که همون موقع شمارش رو گرفتم.
تا جواب داد شروع کردم به داد و بیداد کردن.
_ تو خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟
تازه طلبکارانه هم میگی باید؟ دستور؟
روتو برم من
_ کار ضروری باهات دارم. بفهم!
_ کار من و تو تموم شده مازیار.
ما نه کاری با هم داریم. نه صنمی. متاسفانه نمی تونم انکار کنم که پسر عمومی.
تنها نسبت ما همینه
تمام.
_ مگه نمی خوای بفهمی ماجرا از چه قراره؟!
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #56 سری تکون داد و نرم شده، بهم گفت: _بسیار خب برو بشین! ولی بدون
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#57
نگاهی به شکمم کرد و با فک قفل شده، گفت:
_دانشگاه مناسب زن حامله نیست!
هم این که من استاد توئم، مردی که قبلا یکی از شاگرداش زنش بوده. یا این ترم اخراجت میکنم یا خودت بهتره بری دفتر مدیریت و بگی کلاساتو با من خط بزنه.
بیتوجه به جملهی اولش قطره اشک درشتی از چشمم ریخت و نگاهِخیرهی مهراب، روی اشکم موند ،
نالیدم:
_چرا؟ چرا باید اینکارو بکنم؟ برای چی؟؟
مگه گناه من چیه؟
قسم میخورم که خبر نداشتم استاد دانشگاه اینجایی.
دستشو بالا آورد و به آرومیِ یه نوازشِ کوتاه، اشکم رو لمس کرد و محزون گفت:
_سرنوشت چیزیه که باید باهاش کنار بیای.
تقدیر من و تو با هم نبود آنا و هر لحظه دیدنت باعث میشه که قلبم تیر بکشه.
بذار راحتتر بگم، دیدنت هر ثانیه، هر دقیقه، هر لحظه، باعث عذاب منه.
همزمان با هم گفتیم:
_تو یادگارِ زندگیِ شکستخوردهی منی!
شوریِ اشک تو دهنم رفت. نمیخواستم مهراب رو رها کنم، چرا باید ولش میکردم؟
کسی رو رها کنم که تازه فهمیدم باعث جونگرفتن منه؟
بیقرار و عصبی گفت:
_آنا.. به نفع هردومونه که از هم فاصله بگیریم.
تو بارداری و این نه عرفا و نه شرعا درست نیست که...
وسط حرفش پریدم و یهقدم جلو رفتم، دستمو روی بازوش گذاشتم:
_من حامله نیستم
. کدوم احمقی این مزخرفاتو تو مغزت کرده؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #336 توی اتاق داشتم استراحت می کردم که روی گوشیم پیام اومد _ باید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#337
مکث کردم. هنوزم برام مهم بود.
خواستم فوری بنویسم نه ولی نتونستم.
خب معلومه که مهم بود. این علامت سوال هنوز توی ذهنم بود.
و داشت اذیتم می کرد. اینکه ارتباط مازیار با سروش و این کارا چیه.
یعنی اون درگیری من با سروش هم کار اون بود؟ البته احتمالا نه.
چون اگه اشتباه نمی کردم اون روز مازیار سر همین داشت باهاش دعوا می کرد
_ چی شد؟
می خواستم بدونم. اما دلم نمی خواست خودم رو مشتاق نشون بدم.
توی فکر بودم که چی کار کنم.
چی بگم.
_ الو؟ هنوز پشت خطی؟
_ هستم..
_ خب چرا جواب نمی دی؟
_ چه جوابی باید بدم؟
_ گفتم می خوام ببینمت.
ضرر نمی کنی مطمئن باش.
پوزخند زدم.
_ تا حالا کم ازت نخوردم که الان راحت بهت اعتماد کنم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥