eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
122 عکس
65 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان شروع : ۱۴۰۳.۱۰.۱۳ خلاصه رمان: یه دخترخاله پسرخاله هستن که همدیگرو دوست دارن ولی چون باهم کل کل میکنن از بچگی همش دعواشون میشه، همه هم تو باغ بابابزرگشون زندگی میکنن، بابابزرگشون آدم مستبدیه ولی خیلی کاردانه، این دوتا رو نامزد میکنه، دوسال هم نامزدن ولی... رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690 @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تهران، تابستون ۱۳۸۷ به چشمهای نسترن نگاه کردم و با خودم گفتم خوش به حالم که همچین دختری رو پیدا کردم، خیلی ناز و خوشگله، نظیر نداره. نسترن لیوان شربت و داد دستمو گفت: خوردی منو با نگاهت، بخور خنک بشی خیلی عرق کردی خنده ام گرفت، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتمو یه نفس سر کشیدم، وقتی تموم شد با زبونم دور لبمو تمیز کردم و گفتم -این پیش غذا بود دیگه -غذا؟ قرار شام داشتیم مگه؟ دستمو روی مچ دستش چرخوندم و گفتم: اذیتم نکن دیگه، نسترن.. -زهرمار و نسترن، الان شیش ماهه میگی میام خواستگاری، کو پس؟ چشمم به در این خونه خشک شد سروش -جوون، چشماتو بخورم که خشک و ترش خوشمزه ست -فقط به فکر خوردنی، میگم کی میای خواستگاری؟ بلند شدم کنارش نشستم، دستمو انداختم دور گردنشو چونه شو با دستم گرفتم، صورتشو چرخوندم طرف صورت خودمو گفتم -میام بابا، حاجی و حاج خانوم باید راضی بشن دیگه، صبر کن مظلوم پرسید: راضی نمیشن؟ نوک انگشتمو روی گونه اش کشیدم و گفتم: حاجی یه خورده سفت و سخته، مامانمم که برام درنظر گرفته یکی رو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یهو غیظ کرد و گفت: کیو؟ خودم چشماشو از کاسه درمیارم بهش فشار آوردم که روی کاناپه خم شد، روش نیمخیز شدم و گفتم: دارم میسوزم نسترن، د لامصب عاشقتم، یه خورده فقط با لوندی خندید و گفت: جون به جونتون کنن آدم نمیشید، چیکار کنم؟... داشتم به وصالش میرسیدم که یهو صدای در اومد، رنگش پرید و گفت -اومدن سروش، مامان اینا -بخشکی شانس، کجا برم حالا؟ نسترن بلند شد دور خودش میچرخید، از پنجره ی اتاقش بیرون و نگاه کرد و گفت -بابا هم هست سروش پاشو بلند شدم و گفتم: چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ مگه نگفتی نمیان حالا حالاها؟ -اومدن دیگه چه میدونم، بدو برو تو حموم، زودباش در حموم رو باز کرد و من رفتم داخل، داشتم از حرص و عصبانیت منفجر میشدم، صدای مامان و بابای نسترن رو میشنیدم و قلبم تو دهنم بود، چند دقیقه اون تو بودم که یهو صدای باباشو شنیدم، بلند گفت -نرگس من میرم یه دوش بگیرم، شامو زود آماده کن معطل نشیم بلند شدم چسبیدم به دیوار حموم، حالا باید چیکار میکردم، کجایی نسترن؟.. نسترن بلند گفت -بابا برام چیزی که گفتم نخریدی؟ باباش کلافه پرسید: چی گفتی بخرم مگه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -پد دیگه، حموم پر از لباسهای کثیفمه -گندتون بزنن، برو خودت بخر خب نسترن گفت: من برم بابا؟ صدای بسته شدن در اومد و فهمیدم باباش رفته، تازه نفس راحتی کشیده بودم که یهو در حموم باز شد و من با مامان نسترن چشم تو چشم شدم... وقتی مامان نسترن و دیدم آب دهنمو قورت دادم، مامانش نگاه خریداری به سرتاپام انداخت و گفت -اندفعه خوبه نسترن، سرش به تنش میارزه، معلومه از اون خانواده های بااصل و نسبه نسترن لبشو گاز گرفت و گفت -بسه مامان، سروش اخلاقتو نمیدونه حالا فکر میکنه من چکاره ام، بیا برو سروش مامانش دوباره گفت: آره بیا برو تا باباش نیومده، ولی بعدا باید مفصل باهم حرف بزنیم پسرجون خیلی از طرز برخورد مادرش تعجب کردم، تو این شیش ماه چندباری از دور دیده بودمش اما اون روز اولین باری بود که از نزدیک باهاش همکلام میشدم، از حموم اومدم بیرون و گفتم -من نسترن و دوسش دارم، قصدمم ازدواجه -میدونم پسرجون، همه نسترن و دوسش دارن، خوشگله عوضی نسترن بازم اعتراض کرد: مامان مامانش فوری گفت: یامان، هی پشت سرهم میگه مامان مامان، باشه بابا خواستگارات زیادن، خوبه؟... نسترن بهم نگاه کرد و گفت: برو دردت به جونم، بابا بیاد برامون شر درست میشه -باشه پس فعلا، زنگ بزن یادت نره... با لبخند گفت: حتما، برو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از مادرش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. حرفا و رفتار مادرش خیلی برام سوال شده بود، چرا انقدر با بودنم تو خونشون راحت برخورد کرد؟ مگه میشه مادری بیخیال این کار دخترش بشه؟ بعدش خودمو گول میزدم نه بابا نمیخواسته شر بشه، تازه گفت که بعدا باید مفصل حرف بزنیم، دوباره شک میومد تو دلم که چرا گفت این بار طرفت آدم حسابیه، دوباره خودمو دعوا میکردم که نسترن خواستگار زیاد داره خب.. شک مثل خوره داشت روحمو میخورد، به خونه که رسیدم کلید انداختم تو در حیاط، اما در باز شد و فهیمه اومد بیرون، منو که دید گفت: یاالله سروش خان -سلام علیک جدیده؟ کجا میری؟ دلخور گفت: مگه برای تو مهمه؟ پوفی کشیدم و گفتم: لوندی نکن بابا، مهم نبود که نمیپرسیدم -میرم خونه ی یکی از دوستام، فردا امتحان داریم باهم درس بخونیم... اخمی کردم و گفتم -دوستت داداش که نداره؟ -گیرم داشته باشه، خوش تیپشو هم داشته باشه، خب؟ -فهیمه اون روی سگ منو نیار بالا، هی خب خب، اگه داداش داره نمیخواد بری فوری گفت: تو چیکاره ی منی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 زبونم بند اومد، اگه شیش ماه پیش بود فوری میگفتم نامزدت، مردت اما حالا با وجود نسترن هیچ حسی به دخترخاله ام نداشتم.، وقتی سکوتمو دید گفت -دیدی؟ تو خیلی وقته هیچ کس من نیستی، برو کنار دیرم میشه دستمو گذاشتم روی در و گفتم -درکم کن فهیمه، دوستت دارم ولی الان نمیتونم تن به ازدواج بدم.. به فهیمه دروغ گفتم، مثل تموم این شیش ماه، قبلش هم عاشقش نبودم ولی از سادگی و مهربونیش خوشم میومد. فهیمه خوشگل بود فقط زیادی ساده بود، آدم نمیتونست کشفش کنه چون همیشه رو بود یکدل و یکرنگ، دانشجوی سال دوم حسابداری بود و حسابی هم درسخون، امتحانات ترم تابستونش شروع شده بود و مثل من دنبال یللی تللی نبود. پا تو حیاط باصفامون که گذاشتم وسطش وایسادم، همه جا رو خوب نگاه کردم، شیش هفت سالم بود که اومدیم اینجا بابابزرگم سه تا خونه ی دیگه تو این باغ چندهزار متری ساخت، برای مامانم و خالمو داییم هرسه تا بچه شو آورد پیش خودش، فقط یه خاله ام سوئد زندگی میکرد و هنوزم زندگی میکنه. خلاصه که دورهمی قشنگی داشتیم و خانواده دورهم جمع بودیم، مامان بزرگ که مرد و بابابزرگ تنها شد یه خورده حساسیتش بالا رفت. بعضی وقتا به بعضی چیزا گیر میداد، تصمیمات عجیب و غریب میگرفت، ما هم سعی میکردیم مراعاتشو بکنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داییم فقط یدونه دختر داره، خاله ام چهارتا بچه داره، سه تا پسر یه دختر، همین فهیمه مامان و بابا هم منو ساسان و داشتن و تنها خواهرم سوسن، ساسان و سوسن از من بزرگتر بودن من ته تغاریشون بودم و نازم کلی خریدار داشت، دوسال پیش یهو بابابزرگ بازم از اون تصمیمات عجیب و غریبش گرفت و تو جمع عنوان کرد که من و فهیمه باید نامزد بشیم، فهیمه تازه دانشگاه قبول شده بود و منم خدمتم تازه تموم شده بود اولش فکر کردم شوخی میکنه اما وقتی دیدم جدیه مرتب طفره رفتم، بالاخره مجبورمون کرد چندماهی محرم بشیم و باهم معاشرت کنیم خانواده ها بدشون نمیومد، هردوتا وارث تو خانواده میموندن و ثروتشون به دست غریبه ها نمیفتاد اوایل که باهم میرفتیم بیرون هیجان داشتم، اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم تا اونموقع، فهیمه هم شیرین زبونی میکرد و منو تا حدودی به وجد میاورد، اما بعد از هفت هشت ماه برام تکراری شد، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم درحالیکه فهیمه حسابی بهم وابسته شده بود، دلم نمیومد بهش بگم دوسش ندارم، با نسترن که آشنا شدم دل از کف دادم و فهیمه کلا فراموشم شد.. پا تو خونه که گذاشتم مامان با دیدنم گفت: سلام پسرم، چطور این وقت روز برگشتی خونه؟ نرفتی گالری پیش بابات؟ روی مبل نشستم و گفتم: نه مامان، امروز حس و حال گالری و مشتری و مجموعه جواهرات نیست، بیخیال کنارم نشست و گفت: تو باید سروسامون بگیری، این احوالت مال بلاتکلیفی هستش.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مامانم که اینو گفت بلند شدم و همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم: ول کن مامان، بذار اون بنده خدا زندگیشو بکنه اسیر دست من به دردنخور نشه رفتم تو اتاقمو درو بستم، یهو موبایلم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم: جانم نسترن؟ با گریه گفت: ساعتت روی عسلی کنار کاناپه جا مونده بود بابا اومد دید سروش، یه قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس -چرا گریه میکنی حالا؟ چیزی شده مگه؟ -منو مامان و به قصد کشت کتک زد که بگید کی اینجا بوده، سروش خیلی درد دارم، وای با نگرانی گفتم: بمیره برات سروش، الان میام ببرمت درمونگاه... گفت: نه نیا، بابا خونه ست مثل برج زهرمار تو هال نشسته، بیای دعوا میشه -خب بشه، خلاف شرع که نمیخوام بکنم، دوستت دارم میخوام بگیرمت، مامانت کجاست؟ حالش خوبه؟ گریه اش شدیدتر شد و گفت -وای مامانم، بابا اول به اون شک کرد، سروش نمیدونی چقدر بهش مشت و لگد زد، من نمیتونستم براش کاری بکنم -گریه نکن نسترن یه کاری دست خودم میدما، گریه نکن عزیز من -مجبور شدم بهش بگم تو اینجا بودی، حالا چیکار کنم سروش؟ -چیو چیکار کنی؟ مگه چی میخواد بشه؟ نسترنم حرف بزن -بابام گفته حق نداری اسممو بیاری، میخواد منو بده به پسر همسایمون، سروش من خودمو میکشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خیل خب شلوغش نکن، مگه میتونه آخه؟ پسر همسایه تون کدوم خریه، الان خودم میام درستش میکنم -نه، تروخدا نیا، اینطرفا نیا بلند گفتم: نسترن سگم نکن، من خر عاشقتم، چطوری وایسم ببینم شوهرت میدن هیچ کاری نکنم؟ هق هقش کمتر شد و گفت -یعنی میای سروش؟ تنهام نمیذاری؟ -آره میام قربون چشمات برم، فقط گریه نکن نفس من میره ها -نفسم بنده به نفست سروش، از رفتنش حرف نزن عزیزم -فدات بشه سروش، برو صورتتو بشور خودم میام با بابات حرف میزنم، نگران نباش پرسید: پدرومادرت چی؟ میان؟ به در بسته ی اتاقم نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، فعلا هیچی نمیدونم، ولی خودم میام، بهت قول میدم -دوستت دارم سروش لب زدم: منم دوستت دارم تلفنمو که قطع کردم دستامو گذاشتم دوطرف سرم، خدایا چیکار کنم، نه میتونم از نسترن بگذرم، نه میتونم به بقیه بگم نمیخوام با فهیمه عروسی کنم، اگه بابابزرگ میفهمید واویلا میشد، تازه خود فهیمه چی، اون خیلی دوسم داره و به ازدواج باهام دل بسته.. هرطوری بود از خونه اومدم بیرون و به طرف محله ی نسترن روندم، فعلا باید با پدرش حرف میزدم، برای بقیه اش بعد فکر میکردم... جلوی خونه ی بابای نسترن که رسیدم قلبم تو دهنم بود، اومده بودم اینجا چی بگم؟ بدون خانواده ام؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، تلفن همراهم زنگ خورد، جواب دادم: بله؟ صدای فهیمه پیچید تو گوشم: سروش میای دنبالم؟ -به چه مناسبت؟ -وا، چته تو؟ یاسی میخواد با دوستش بره بیرون گفتم توام بیای چهارتایی بریم عصبی بودم بدتر شدم، بلند گفتم -خیرسرت رفتی درس بخونی نه؟ تلفن و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم، تا حالا از این کارا نکرده بودم من، یعنی نسترن ارزشش رو داشت، یه زن چادری از کنارم رد شد و گفت -الان باباش خونه ست، نرو بعد هم ریز خندید و رفت، منظورشو نفهمیدم، تو اون محله ها برخلاف محله های ما انگار اکثر همسایه ها همدیگرو میشناختن، بالاخره دل به دریا زدم و رفتم در خونه شون رو زدم، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم یهو در باز شد و بابای نسترن اومد بیرون، آروم گفتم: سروش منم یقه مو گرفت و پرتم کرد تو حیاط کوچیک و پر از چوب و تخته شون، کمرم محکم خورد به زمین اما آخ نگفتم باباش یهو گفت: عوضی بازی تو روز روشن؟ اومده بودی خونه ام چه غلطی بکنی؟ میدم پدرتو دربیارن -من که به زور نیومدم خونه تون، یه نفر اینجا هست که درو برام باز کرده، یه نفر که من میمیرم براش... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان جدیدمون به نام عشقِ بیگانه😍👌❤️ https://eitaa.com/deledivane/68238 رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690