🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_108
با دیدن رهام که لبخندی بهم زد، کلافه سرمو تکون دادم اومد طرفم و گفت:
- سلام، خوبی؟
- ممنون!
- موفق باشی
لبخندی بهش زدم که همراهم شروع به قدم زدن کرد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- نمیخوای بری داخل خونه ؟
- رفتم ولی هیچکس نبود تو رو از پنجره دیدم تصمیم گرفتم بیام پیشت!
کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم:
- مرسی ولی من باید تنها باشم تا بتونم تمرکز کنم و درسمو بخونم..
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب من که باهات حرف نمی زنم درستو بخون..
بیاراده خندم گرفت.
یهو گفت:
- نمیترسی رکس آزاد باشه و بهت حمله کنه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
؛ نگران نباش میدونم توی قفس بسته است. امروز اردلان خان خونه نیست.
رهام سرشو تکون داد و گفت:
- میخوای باهاش آشنا بشی؟
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- با رکس آشنا شو... یکم بهش غذا بدی باهات دوست میشه! اون وقتی که بهت حمله نمیکنه
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
رهام چشمکی بهم زد و گفت:
- میدونم که خیلی ازش میترسی!
- خب اون وقت اردلان خان ناراحت نمیشن؟
رهام خنده ای کرد و گفت:
- والا اردلان همیشه از همه آدمای اطرافش شاکیه... اصلا بذار ناراحت بشه من که میرم دور و بر رکس حسابی حرص میخوره!
بیاراده به این حرفش خنده ای کردم و فکری به سرم زد..
منم از این بابت میتونستم حرص اردلان رو در بیارم..
از ترس تهدیدات اون شبش جرات نمی کردم با نعیمه دهن به دهن بذارم...
هرچی که میگفت رو فورا براش انجام میدادم تا مبادا به اردلان حرفی بزنه!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane