🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_111
لبخندی بهش زدم که گوشیش زنگ خورد. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت.
منم از روی تاب پایین اومدم و سمت خونه رفتم.
دوست نداشتم منو با رهام اینجا ببینن.
میدونستم که یه حرفی برام در میارن و از این بابت نگران بودم..
مخصوصا اردلان که منو با آرمان توی کافیشاپ دیده بود و کافی بود اینجا با رهام در حاله تاب خوردن ببینَتَم.
وارد خونه شدم و مستقیم سمت یخچال رفتم.
این روزا بیش از حد گرسنه میشدم حدس میزدم به خاطر این بود که زیادی درس میخوندم.
به قول ماهک دائم درحال فسفر سوزوندن بودم.
سیب بزرگی از یخچال برداشتم.
عاشق این اخلاق خاتون بودم همیشه میوه ها رو شسته و تمیز داخل یخچال میذاشت.
گاز بزرگی بهش زدم که رهام گفت:
- خفه نشی!
با اخم نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- مثلا من مهمونمها نمیخوای پذیرایی کنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو مهمونی؟ والا تو بیشتر از همه میای این خونه و میری یه جورایی شدی صاحب خونه!
رهام نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت:
- واقعاً که بیادبی!
خندیدم بهش که خودش سراغ یخچال رفت و یه بشقاب پر از میوه برداشت و پشت میز نشست.
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
- میرم طبقه بالا.
رهام با تعجب گفت:
- خب چرا همینجا نمیمونی ؟میترسی بخورمت ؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بالا راحت ترم!
وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. رهام پسر خوبی بود منتها من حوصله بیمزه بازیهاشو نداشتم.
نزدیک ظهر شد که بالاخره سر و کله خاتون هم پیدا شد.
فورا به طبقه پایین رفتم و گفتم:
- سلام کجا بودین از صبح ؟
خاتون چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- علیک السلام بذار از راه برسم بعد منو سوال پیچم کن!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane