🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_113
نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- مگه مرض داری که روی من آب می ریزی؟
ارسلان با خنده گفت:
- آره تلافیه اذیتهایی که قبلا میکردی.
با خنده نگاهمو ازشون گرفتم.
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- این دوتا انگار قرار نیست که بزرگ بشن.. نمیدونم میخوان چه جوری زن بگیرن!
خندهای کردم و سرم رو تکون دادم.
حدود نیم ساعتی گذشته بود که از بقیه هم از راه رسیدن.
با ورود اردلان دوباره معذب شدم و از جمع بچه ها فاصله گرفتم...
وقتایی که نبود میتونستم با ارغوان و ارسلان ارتباط برقرار کنم ولی همین که میومد بیاراده ازشون فاصله میگرفتم.
یه جورایی ازش می ترسیدم.
سر میز غذا مشغول خوردن بودیم که ارغوان نگاهی به اردشیر کرد و گفت:
- بابا؟
- جانم ؟
- راستش من می خواستم که ماه دیگه برای خودم تولد بگیرم...
- خوب کاری می کنی عزیزم.
- ولی اینجا نه می خواستم تو باغ دوستم برگزار کنم...
اردشیر با تعجب گفت:
- خب مگه خونه ی خودمون چشه؟
- نه ترجیح میدم اونجا باشم.
در ضمن فقط میخوام بچههای دانشگاه رو دعوت کنم... هیچ فامیلی رو نمیخوام بگم!
رهام با ناراحتی نگاهی به ارغوان کرد و گفت:
- حتی منو؟؟
ارغوان با خنده گفت:
- نه تو دعوتی منظورم بقیه بود.
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- هر جور که دوست داری منتها میدونی که برادرات هم باید باشن!
ارغوان سری تکون داد و گفت:
- باشه بابا...
اردشیر نیم نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
- خودت حواست به همه چیز باشه!
اردلان نامحسوس سرشو تکون داد.
ناهارم رو که خوردم، زیر لب تشکری کردم و فورا به طبقهی بالا رفتم.
روی تخت نشستم که دوباره شروع کردم به خوندن درسهام..
باید بیشتر از اینها تلاش می کردم.
*
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**