🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_155
نگاهی به ساعت انداختم، باید زودتر بیرون میرفتم.
دلم میخواست برای مهلا یکم خرید کنم و بعد به دیدنش برم.
سر میز ناهار بودیم نگاهی به اردشیر انداختم که داشت غذاشو میخورد.
همین که از سر میز بلند شد، منم فوراً بشقابمو پس زدم و بلند شدم و پشت سرش رفتم بیرون وارد سالن اصلی که شد گفتم:
- ببخشید؟
برگشت سمتم و گفت:
- بله؟
- میشه امروز برم خونه پدرم؟
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی شد یهو دلت براشون تنگ شد؟
اخمی روی پیشونیم نشست و گفتم:
-نه برای اونا که هیچ وقت دلم تنگ نمیشه.. با کاری که با من کردن منتها دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده...
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- شبو میمونی ؟؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- بمونم؟
اردشیر شونهای بالا انداخت سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
- تو که برای من استفادهای نداری میخوای بمونی هم بمون...
نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- شوخی کردم
اخمامو کشیدم توی هم و گفتم:
- پس شبا هم میمونم...
- امروز کنکور دادی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله...
- چطور بود؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane