🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_156
- بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم...
- خیلی خوب میتونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم میتونی بمونی...
- باشه پس خبرشو میدم
- خیلی خوب...
اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم
کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود..
با دیدنم با تعجب گفت:
- جایی میری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله میرم خونه بابام
خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی...
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برای پدر و مادرت چی؟
سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:
- چی بگم والا...
خاتون لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا بشین کارت دارم...
با تعجب گفتم:
- منو ؟
- آره دیگه با توام..!
پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت:
- واسه چی ازشون ناراحتی؟..
با تعجب گفتم:
- مشخص نیست؟؟
- نه میخوام دلیلشو خودت بهم بگی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم.
سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت:
- دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- منظورتون چیه ؟
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه هر کسی نفهمه من که خوب میفهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane