eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
144 عکس
69 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم... - خیلی خوب می‌تونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم می‌تونی بمونی... - باشه پس خبرشو میدم - خیلی خوب... اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم‌ کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود.. با دیدنم با تعجب گفت: - جایی میری؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله میرم خونه بابام خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت: - جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی... لبخندی زدم و گفتم: - خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - برای پدر و مادرت چی؟ سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم: - چی بگم والا... خاتون لبخندی زد و گفت: - بیا اینجا بشین کارت دارم... با تعجب گفتم: - منو ؟ - آره دیگه با توام..! پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت: - واسه چی ازشون ناراحتی؟.. با تعجب گفتم: - مشخص نیست؟؟ - نه می‌خوام دلیلشو خودت بهم بگی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم. سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت: - دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورتون چیه ؟ خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه هر کسی نفهمه من که خوب می‌فهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین . @deledivane