eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
119 عکس
65 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خوب هنوز که نرفتم میشه یادم نندازی مگه نمی‌دونی همه پسرا از سربازی بدشون میاد؟ با خنده گفتم: - آره ببخشید یادم نبود... نزدیک غروب بود که در خونه صدا کرد و تپش قلب منم شدیدتر شد. می‌دونستم که بابا اومده... مهلا با ذوق از روی تخت پرید پایین و از اتاق بیرون رفت. مداد رنگی‌هاشو گذاشتم توی جعبه و از جام بلند شدم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم صدای مهلا رو می‌شنیدم که داشت با ذوق اومدن منو برای بابات تعریف می‌کرد. همین که خواستم از اتاق برم بیرون با بابا و مهلا وارد اتاق شدن با دیدن بابا یه خورده دستپاچه شدم سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - سلام.. بابا لبخندی روی لبش نشست و گفت: - سلام جون بابا... سلام عمر بابا... بالاخره اومدی به دیدنمون... نگاهمو به زمین دوختم و گفتم: - آره بالاخره اومدم... بابا چند قدم جلو اومد و خواست من رو بین دستاش بگیره ولی.... سریع ازش فاصله گرفتم خودش فهمید و ناراحت شد ولی برام مهم نبود. به همین راحتی‌ها نمی‌تونستم دلمو باهاشون صاف کنم. بابا دستی به موهاش کشید و گفت: - خب چرا اینجایی بیا بریم بیرون... سرمو تکون دادم و گفتم: - مهلا داشت برام نقاشی می‌کشید... با بابا از اتاق بیرون رفتیم و همه دور هم نشستیم. بابا نگاهی بهم کرد و آهسته گفت: - حال و اوضاعت تو اون عمارت چطوره ؟اردشیر که اذیتت نمی‌کنه؟ نگاهی به بابا کردم و گفتم: - اگه اذیتم کنه کاری از دست شما برمیاد که انجام بدین؟ بابا با ناراحتی سرشو انداخت پایین که مامان اخمی بهم کرد. ولی برام مهم نبود... . @deledivane