🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_185
میدونستم که پیش خاتون جاش امنه برای همین سرمو تکون دادم و گفتم:
- خاتون میرم طبقه بالا لباس عوض کنم
- برو عزیزم راحت باش...
کیف مهلا رو برداشتم و گفتم:
- همین جا بشین آبجی الان برمیگردم...
مهلا با مظلومیت گفت:
- باشه..
از پلهها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم از کشوی مسکن برداشتم و خوردم حسابی سرم درد میکرد.
این رفتارهای مامان برام غیر قابل باور بود.
رفتم سمت سرویس و آبی به سر و صورتم زدم تا یکم حالم بهتر بشه.
از پلهها پایین رفتم که دیدم خاتون تنها توی آشپزخونه است.
با تعجب گفتم:
- پس مهلا کجاست؟
- رهام اومد دنبالش بردش داخل باغ...
با تعجب گفتم:
- باغ ؟؟رکس بیرون آزاده خطرناکه
همین که خواستم برم خاتون گفت:
- نگران نباش رهام خودش حواسش هست در ضمن آقا اردلان هم توی باغ...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- از دست این پسر با کارهاش...
- اونو ولش کن حال پدرت چطوره؟
با ناراحتی نگاهی به خاتون کردم و گفتم:
- راستش زیاد خوب نیست تو آیسییو بستریه. یه حمله قلبی بوده...
- انشالله که خوب میشه مادر غصه نخور..
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- انشالله...
- فکر نمیکردم برگردی به خونه...
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- خودمم میخواستم پیشش بمونم ولی مامان نذاشت... در ضمن مهلا تنها بود توی خونه ترجیح دادم بیارمش پیش خودم.
- کار خیلی خوبی کردی انشالله پدرتم زودتر حالش خوب میشه و برمیگرده به خونه....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane