🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_187
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خوب پس بهتره بریم...
سری برای رهام تکون دادم و گفتم:
- فعلاً...
با مهلا وارد خونه شدیم خاتون یه کاسه سوپ برای مهلا کشید و گفت:
- بزار سرد بشه بده به بچه بخوره.
- خیلی ممنون...
همون لحظه ارغوان و رها از پلهها اومدن پایین نگاهی به مهلا کردن و رها با تعجب گفت:
- خواهرته؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره...
- چقدر به هم شباهت دارین خدا چقدر با نمک و نازه..
کنار مهلا نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- آره خوبم...
رها شروع کرد به حرف زدن با مهلا... ارغوان هم روبروشون نشست.
مهلا دختر خونگر و شیرین زبونی بود هرکس که میدیدش کلی ازش خوشش میومد.
نزدیک ظهر بود که اردلان و نعیمه از بیرون اومدن.
اردلان تا چشمش به مهلا افتاد نگاهی بهم کرد و گفت:
- حال پدرت چطوره ؟
- تو آیسییو دکتر گفته خطر رفع شده ولی همچنان شرایطش مساعد نیست...
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- نگران نباش به زودی بهتر میشه.
نعیمه با اخم نگاهی به مهلا کرد که رو به اردشیر گفتم:
- خواهرمو آوردم اینجا یکی دو روز پیشم بمونه اشکالی که نداره؟
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که اشکال داره مگه اینجا کاروان سراست که.....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane