eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
384 عکس
142 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردشیر پرید وسط حرفش و گفت: - اشکالی نداره بزار پیشت بمونه ازش مراقبت کن... سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنون.. - تشریف بیارین ناهار آماده است آقا میزو چیدم! اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - باشه الان میام همه دور میز نشستیم... برای مهلا یکم غذا کشیدم که شروع کرد به خوردن معلوم بود که چقدر گرسنشه... مشغول غذا خوردن بودم که اردلان نگاهی به مهلا کرد.. پوزخندی روی لبش نشست از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت: - خیلی ممنون و از سالن بیرون رفت تو دلم فحشی بهش دادم. معنی نگاهشو نمی‌فهمیدم حتماً از اینکه مهلا رو آورده بودم اینجا خوشش نمی‌اومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: - غذاتو خوردی عزیزم؟ مهلا سرشو تکون داد و گفت: - بله مرسی... - پس پاشو بریم بالا توی اتاقم... دستشو گرفتم و با هم رفتیم طبقه بالا وارد اتاقم شدم که مهلا با تعجب گفت: - اینجا اتاق توئه آبجی؟ چقدر بزرگه... لبخندی بهش زدم و گفتم: - آره عزیزم... مهلا با دیدن تخت چشماش برقی زد. می‌دونستم که توی فکر چی می‌گذره.. بدو بدو رفت و شروع کرد به روی تخت پریدن. با خنده گفتم: - مراقب باش نخوری زمین دست و پات کاری بشه... مهلا همونجور که می‌پرید گفت: - نه حواسم هست.. . @deledivane