🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_188
اردشیر پرید وسط حرفش و گفت:
- اشکالی نداره بزار پیشت بمونه ازش مراقبت کن...
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی ممنون..
- تشریف بیارین ناهار آماده است آقا میزو چیدم!
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- باشه الان میام همه دور میز نشستیم...
برای مهلا یکم غذا کشیدم که شروع کرد به خوردن معلوم بود که چقدر گرسنشه...
مشغول غذا خوردن بودم که اردلان نگاهی به مهلا کرد..
پوزخندی روی لبش نشست از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت:
- خیلی ممنون
و از سالن بیرون رفت تو دلم فحشی بهش دادم.
معنی نگاهشو نمیفهمیدم حتماً از اینکه مهلا رو آورده بودم اینجا خوشش نمیاومد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- غذاتو خوردی عزیزم؟
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- بله مرسی...
- پس پاشو بریم بالا توی اتاقم...
دستشو گرفتم و با هم رفتیم طبقه بالا وارد اتاقم شدم که مهلا با تعجب گفت:
- اینجا اتاق توئه آبجی؟ چقدر بزرگه...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم...
مهلا با دیدن تخت چشماش برقی زد.
میدونستم که توی فکر چی میگذره..
بدو بدو رفت و شروع کرد به روی تخت پریدن.
با خنده گفتم:
- مراقب باش نخوری زمین دست و پات کاری بشه...
مهلا همونجور که میپرید گفت:
- نه حواسم هست..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane