eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
384 عکس
142 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خیلی خوب بسه.... بیا یک لباس راحتی تنت کنم موهاتو هم باز کنم اینجوری اذیت میشی... موهای مهلا رو باز کردم و به آهستگی شروع به بافتن‌ کردم.. یه دست لباس راحتی تنش کردم و گفتم: - الان دیگه وقت خوابه... مهلا با لبای آویزون نگاهم کرد و گفت: - ولی آبجی من اصلاً خوابم نمی‌بره... با تعجب گفتم: - خوابت نمی‌بره؟ - نه میای بریم توی باغ دوست دارم رکس رو یه بار دیگه ببینم... سرمو تکون دادم و گفتم: - نه عزیز دلم من از رکس خوشم نمیاد..! مهلا با تعجب گفت: - آخه واسه چی؟؟ - چون خیلی بزرگ و ترسناکه... - ولی من اصلاً نمی‌ترسم عمو رهام بهم گفت دختر شجاعی هستم... لبخندی بهش زدم و گفتم: - آره عزیزم می‌دونم که شجاعی ولی حواست باشه بدون من یا عمو نری توی حیاط باشه؟ رکس اگه آزاد باشه می‌تونه بهت آسیب بزنه... مهلا سرشو تکون داد و گفت: - باشه مراقبم.. - آفرین عزیز دلم حالا بیا اینجا تا برات یه قصه بگم و خوابت ببره.. بهتره یه چرت بزنی. مهلا با ظهر کنارم دراز کشید براش شروع کردم به گفتن قصه‌هایی که وقتی بچه بودم مامان برام تعریف می‌کرد. یه ده دقیقه‌ای گذشته بود که دیدم مهلا خوابش برده. پیشونیشو بوسیدم و پتو رو انداختم روش تا سرما نخوره... از فکر و خیال خوابم نمی‌برد. کلافه از جام بلند شدم و سمت تراس رفتم. درو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم که یهو صدای اردلان رو شنیدم. . @deledivane