🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_191
- این چند روز که مهمون کوچولوت اینجاست حسابی حواست بهش باشه توی حیاط نره فهمیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خب این چند روز رکس رو توی قفس کن و نیارش بیرون میدونی که چقدر خطرناکه...
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به خاطر مهموننوازی جنابعالی نمیتونم رکس رو بزارم توی قفس بمونه...
شاید دلت بخواد همه خانواده و فک و فامیلت رو بیاری اینجا من باید جوابگو باشم؟؟
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- الان مهلا اومده اینجا تو ناراحتی؟؟ جای تو رو تنگ کرده؟یا سهم غذای تو رو خورده؟
اردلان دستی به پشت سرش کشید و گفت:
- چون طبقه بالایی اینجوری داری زبون میزنی جرات داشتی روبروم باهام حرف بزن اون وقت....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اون وقت چی؟
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- به موقعش بهت میفهمونم!
نگاهشو ازم گرفت و رفت کلافه سرمو تکون دادم و داخل برگشتم...
اتاق اصلاً این بشر آدم نبود که بتونم یک بار باهاش حرف بزنم همیشه از همه عالم و آدم طلبکار بود...
با حرص روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه چرت بزنم و دیگه بهش فکر نکنم.
دسته مهلا رو گرفتم و بعده پنج دقیقه کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .
******
با صدای زنگ گوشیم فوراً تماسو وصل کردم و گفتم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
- خیلی ممنون شما چه جوری بابا حالش بهتره ؟
- فعلاً که تو آیسییوعه... زنگ زدم ببینم مهلا چیکار میکنه؟
نگاهی به کنارم انداختم ولی مهلا رو ندیدم با ترس سر جام نشستم و گفتم:
- خوبه فعلاً...
- اگه اذیت میکنه بیام ببرمش...
- نه اتفاقاً بچه آرومیه شما اصلاً نگرانش نباش اگه خسته شدی میخوای....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**