🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_194
دو روزی از بستری شدن بابا میگذشت که بالاخره کم کم حالش بهتر شد و به داخل بخش منتقلش کرده بودن.
مهلا پیش من بود و اعضای خانواده اردشیر هم حسابی بهش میرسیدن و دوستش داشتن جز نعیمه که چشم دیدن خودم رو هم نداشت چه برسه به خواهرم...
لباس پوشیدم و آماده از اتاقم بیرون رفتم.
مهلا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه میکرد..
با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- میخوای بری بیرون آبجی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره عزیزم کار دارم تو همین جا بمون ولی قول میدم که زود برگردم باشه؟؟
مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- زود بیایا
- باشه عزیزم بهت قول میدم تو پیش خاتون بمون تنهایی هم توی باغ نرو خطرناکه...
- باشه قول میدم...
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- داری میری؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره بیزحمت حواستون به مهلا باشه زود برمیگردم...
- اصلاً نگران مهلا نباش خودم حسابی نگرانشم تو با خیال راحت برو مادر...
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون فعلاً با اجازه خداحافظ...
از خونه زدم بیرون و تاکسی دم در منتظرم بود.
نشستم داخلش و آدرس بیمارستان رو دادم.
امروز میخواستم برم پیش بابا دلم حسابی براش تنگ شده بود و یه جورایی از دست خودم ناراحت بودم به خاطر من بابا انقدر جوش و غصه خورده بود که به این روز افتاده بود...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane