eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
384 عکس
142 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 دو روزی از بستری شدن بابا می‌گذشت که بالاخره کم کم حالش بهتر شد و به داخل بخش منتقلش کرده بودن. مهلا پیش من بود و اعضای خانواده اردشیر هم حسابی بهش می‌رسیدن و دوستش داشتن جز نعیمه که چشم دیدن خودم رو هم نداشت چه برسه به خواهرم... لباس پوشیدم و آماده از اتاقم بیرون رفتم. مهلا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه می‌کرد.. با دیدنم از جاش بلند شد و گفت: - می‌خوای بری بیرون آبجی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره عزیزم کار دارم تو همین جا بمون ولی قول میدم که زود برگردم باشه؟؟ مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: - زود بیایا - باشه عزیزم بهت قول میدم تو پیش خاتون بمون تنهایی هم توی باغ نرو خطرناکه... - باشه قول میدم... خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - داری میری؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره بی‌زحمت حواستون به مهلا باشه زود برمی‌گردم... - اصلاً نگران مهلا نباش خودم حسابی نگرانشم تو با خیال راحت برو مادر... لبخندی زدم و گفتم: - خیلی ممنون فعلاً با اجازه خداحافظ... از خونه زدم بیرون و تاکسی دم در منتظرم بود. نشستم داخلش و آدرس بیمارستان رو دادم. امروز می‌خواستم برم پیش بابا دلم حسابی براش تنگ شده بود و یه جورایی از دست خودم ناراحت بودم به خاطر من بابا انقدر جوش و غصه خورده بود که به این روز افتاده بود... . @deledivane