🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_195
جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده شدم از گل فروشی اون طرف خیابون یه دسته گل گرفتم بابا عاشق گله نرگس بود.
راهی بیمارستان شدم....
اسم و فامیلشو به پرستار گفتم که شماره اتاقشو بهم داد.
وقتی داخل اتاقش رفتم، مامان کنارش روی تخت نشسته بود. دست بابا رو گرفته بود و داشتن با همدیگه حرف میزدن.
لبخندی روی لبم نشست و چند قدم جلوتر رفتم.
با بابا دیدنم ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت:
- سلام عزیز دلم بالاخره اومدی؟؟
- سلام بابا خوبی حالت بهتره ؟؟
بابا سرشو تکون داد و گفت:
- تو رو که دیدم بهترم عزیزم بیا جلوتر...
رفتم کنار تخت بابا دسته گل و گذاشتم روی تختش و پیشونیشو بوس کردم که بابا گفت:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود..
- منم همینطور
بابا بغض کرد و گفت:
- فکر کردم که میمیرم و تو هم منو حلالم نمیکنی...
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- این چه حرفیه که میزنی مگه میشه حلالت نکنم...
اصلاً من از تو ناراحت نیستم که بخوای از من حلالیت بگیری....
بابا خنده آرومی کرد و گفت:
- میدونم بابا زندگیتو به هم زدم و آیندهات رو هم نابود کردم... من واقعاً شرمندتم تا آخر عمر سرم جلوی تو پایینه...
با ناراحتی نگاهش کردم که مامان گفت:
- بهتره دیگه از این حرفا نزنین....
هرچی که بوده تموم شده و رفته، مهسا هم الان زندگی خودشو داره و حسابی راضیه... اردشیرخان بهش اجازه داده کنکور بده و اگه قبول بشه اجازه میده بره دانشگاه و درسشو بخونه درست همونجور که خودش دوست داشت...
نگاهی به مامان انداختم بدون توجه به من گفت:
- توی بهترین خونه زندگی میکنه و هیچ کم و کسری هم نداره....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane