🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_197
- کجا رفته بودی آبجی ؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- رفتم بابا رو دیدم عزیز دلم...
- واقعاً پس چرا منو نبردی پیشش؟
- خوب اون توی بیمارستان عزیز دلم تورو که راه نمیدن هر وقت که مرخص بشه و ببرنش خونه مامان میاد دنبالت فعلاً که پیش منی....
مهلا سرشو تکون داد که گفتم:
- دوست داری پیش من بمونی؟؟
- آره آبجی اینجا خیلی بهم خوش میگذره..
دستی روی موهاش کشیدم و لبخندی بهش زدم.
وارد خونه شدیم...خاتون با دیدنم فوراً اومد جلو و گفت:
- خوبی مادر؟
- خیلی ممنون...
- حال پدرت چطوره؟
- بدنیست خدا رو شکر خوبه احتمالاً پس فردا مرخصش میکنن...
- خوب خدا رو شکر...
- مهلا که اذیتتون نکرد؟
- نه مادر بچه خوب و آرومیه... در ضمن همین که تو رفتی آقا اردلان بردش داخل باغ تا سرشو گرم کنه...
با تعجب گفتم:
- واقعاً؟
- آره مادر....
حسابی تعجب کرده بودم.
اصلاً به اردلان نمیخورد که بخواد همچین اخلاقی داشته باشه و با بچهها سر و کله بزنه...
مهلا رو جلوی تلویزیون نشوندم و خودم رفتم طبقه بالا تا لباسامو عوض کنم..
**
«چند ماه بعد»
روزا کم کم میگذشتند.
دیگه به زندگی توی این عمارت بزرگ عادت کرده بودم..
بالاخره جواب کنکور اومد و از قبولیم حسابی خوشحال شدم..
اردشیر هم طبق قولی که بهم داده بود اجازه داد تا دانشگاهمو برم.
با شروع کلاسام انگار فصل جدیدی از زندگیم شروع شده بود.
همه تلاشمو گذاشته بودم برای درس و دانشگاه هم تا بتونم نمره خوبی بیارم و آینده خودمو بسازم...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**