🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_204
با تعجب گفتم:
- آخه یعنی چی به همین راحتی بچتون رو دادین مهلقا خانوم؟؟
خاتون با بغض سرشو تکون داد و گفت:
- مجبور بودم مادر اگه لج میکردم و این قضیه رو میگفتم.... خانوم منو مادرم رو زنده نمیذاشت حتی اگه زنده هم میموندم آقا طلاقمو میداد...
بچه رو هم ازم میگرفت و تا آخر عمر داغ دیدنش به دلم میموند اما اینجوری تونستم تا آخر عمرم کنار بچهام باشم و هواشو داشته باشم....
یه وقتایی که اردشیر خان رو میبردم توی باغ تا بگردونمش و مهلقا خانم استراحت کنه یواشکی بهش شیر میدادم...
با تعجب گفتم:
- واقعا؟
ً خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره...
- یه سوال بپرسم؟
- بپرس...
- هیچ وقت اردشیر خان سراغ شما نیومد؟
خاتون سرشو انداخت پایین و گفت:
- چرا مادر هر چند وقت یه بار میومد پیشم البته نصف شب که خانم حواسش نبود یا وقتایی که میرفت به آبادی پدرش میومد یه شب پیشم میموند و خروس خون سحر قبل اینکه کسی توی عمارت از خواب بیدار بشه از اتاقم بیرون میرفت..
- چقدر سخت بوده براتون...
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- ای مادر .... معلومه که سخت بود. مادر خدا بیامرزم دو ماه بیشتر نتونست طاقت بیاره یه شب توی خواب ایست قلبی کرد و مرد..
آقام هم دقیقاً به چهلم مادرم نکشید که ریق رحمت رو سر کشید و منو توی این روزگار نامرد تنها گذاشت...
- مهلقا خانوم چی؟ هنوز زنده است؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- آره منتها حالش زیاد خوب نیست و توی خانه سالمندانه...
با تعجب گفتم:
- اونجا برای چی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane