eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
384 عکس
142 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - آخه یعنی چی به همین راحتی بچتون رو دادین مه‌لقا خانوم؟؟ خاتون با بغض سرشو تکون داد و گفت: - مجبور بودم مادر اگه لج می‌کردم و این قضیه رو می‌گفتم.... خانوم منو مادرم رو زنده نمی‌ذاشت حتی اگه زنده هم می‌موندم آقا طلاقمو می‌داد... بچه رو هم ازم می‌گرفت و تا آخر عمر داغ دیدنش به دلم می‌موند اما اینجوری تونستم تا آخر عمرم کنار بچه‌ام باشم و هواشو داشته باشم.... یه وقتایی که اردشیر خان رو می‌بردم توی باغ تا بگردونمش و مه‌لقا خانم استراحت کنه یواشکی بهش شیر می‌دادم... با تعجب گفتم: - واقعا؟ ً خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - آره... - یه سوال بپرسم؟ - بپرس... - هیچ وقت اردشیر خان سراغ شما نیومد؟ خاتون سرشو انداخت پایین و گفت: - چرا مادر هر چند وقت یه بار میومد پیشم البته نصف شب که خانم حواسش نبود یا وقتایی که می‌رفت به آبادی پدرش میومد یه شب پیشم می‌موند و خروس خون سحر قبل اینکه کسی توی عمارت از خواب بیدار بشه از اتاقم بیرون می‌رفت.. - چقدر سخت بوده براتون... خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - ای مادر .... معلومه که سخت بود. مادر خدا بیامرزم دو ماه بیشتر نتونست طاقت بیاره یه شب توی خواب ایست قلبی کرد و مرد.. آقام هم دقیقاً به چهلم مادرم نکشید که ریق رحمت رو سر کشید و منو توی این روزگار نامرد تنها گذاشت... - مه‌لقا خانوم چی؟ هنوز زنده است؟ خاتون سری تکون داد و گفت: - آره منتها حالش زیاد خوب نیست و توی خانه سالمندانه... با تعجب گفتم: - اونجا برای چی؟ . @deledivane