🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_205
- نمیدونم مادر مریضه دیگه.... آقا خیلی خواست که توی این عمارت نگهش داره حتی براش دکتر هم گرفت ولی خوب اونجا براش بهتره....
یه خانه سالمندان خصوصی که از صد تا هتل و بیمارستان بهشون بیشتر میرسند. آقا هم تصمیم گرفت بذاره همونجا بمونه....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خاتون...هیچ وقت دلت نخواست واقعیت رو به مهلقا خانوم بگی؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- نه مادر.... بالاخره اونم یه مادر بود. اگر میفهمید حتماً از پا در میومد هیچ وقت دلم رضا نشد که چیزی بهش بگم.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- هیچ وقت فکر نمیکردم همچین گذشته سختی داشته باشین...
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- چی بگم مادر... اینا همه خواستهی خداست و منم راضیم به رضای خودش...
خاتون از جاش بلند شد و گفت:
- برم این لپهها رو آب کنم که میخوام برای شب قیمه بار بزارم..
خاتون که رفت منم بلند شدم و رفتم داخل حیاط تا یکم قدم بزنم.
حرفایی که بهم گفته بود، عجیب ذهنمو درگیر کرده بود.
یعنی اردشیر هنوز نمیدونست خاتون مادر واقعیشه؟؟ بیشتر مواقع محبتش به خاتون رو کاملا میفهمیدم...
روی تخته سنگی نشستم گوشیمو از جیبم برداشتم تا آهنگ بزارم که ماهک بهم زنگ زد.
بعد مدتها شمارش رو روی گوشیم افتاده بود..
پوزخندی زدم خواستم جوابشو ندم ولی دلم نیومد.
تماس رو وصل کردم و خیلی سرد و خشک گفتم:
- بله بفرمایید؟
- سلام خوبی؟
- خیلی ممنون!
- زنگ زدم حالتو بپرسم دلم برات تنگ شده بود..
پوزخندی زدم که ماهک گفت:
- هنوز ازم دلخوری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane