ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_23 بابا که نمیتونست تحمل کنه کسی اینجوری باهاش حرف
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_24
پوزخندی زدم و گفتم:
- داری منو به عقد یه مردی در میاری که هم سن پدرمه شایدم بیشتر اون وقت خوشحالی؟ بهتره بدونی که این یه مراسم طبیعی نیست لازم نیست که انقدر جلوی مردم آبروداری کنی..
مامان چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- منظورت چیه؟
- اینکه اردشیر بیاد در آرایشگاه دنبالم همه شوهرمو میبینن پس لازم نیست انقدر آبروداری کنی!
مامان اخماشو کشید توی همون چیزی نگفت.
شال سفیدی که مامان برام خریده بود رو روی سرم انداختم که زنگ آرایشگاه صدا کرد.
آرایشگر با خوشحالی گفت:
- فکر کنم آقا داماد تشریف آوردن
- آره. خداحافظ!
در آرایشگاه رو باز کردم و رفتم بیرون اردشیر حتی بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت ماشین و درو باز کرد.
نشستم داخلش که خودش دور زد و پشت فرمون نشست و راه افتاد.
توی ماشین سکوت کامل بود هرچند که من اینجوری راحتتر بودم حداقل مجبور نمیشدم که باهاش حرف بزنم.
وقتی رسیدیم جلوی محضر نگاهی بهش کردم و گفتم:
- پس خاطر جمع باشم که این عقد باطل دیگه!
- آره خیالت راحت برو پایین!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane