🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_268
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- شب تو هم بخیر..
اردلان که از اتاق بیرون رفت، فورا برقو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.. حسابی خسته بودم و همین که سرمو روی بالش گذاشتم خوابم برد..
**
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم.
روی تخت غلتی زدم و تماس و وصل کردم که میلاد با گریه گفت:
- آبجی کجایی؟ آبجی تو رو خدا بیا بابا حالش به هم خورده...
با حول و ولا روی تخت نشستم و گفتم:
- چی شده کجایین؟؟ چرا حالش به هم خورده ؟
- اومدیم بیمارستان یهو قلبش گرفت..
با ترس گفتم:
- قلبش؟؟ الان حالش چطوره؟
میلاد زد زیر گریه و گفت:
- نمیدونم دکترا بردنش توی اتاق عمل...
- باشه الان میام آدرس بیمارستانو بگو!
نفهمیدم چه جوری از جام بلند شدم و لباس پوشیدم.
با ترس از اتاق بیرون اومدم و فوراً به طبقه پایین رفتم. که دیدم اردلان سر میز صبحانه نشسته.
بدون توجه بهش رفتم توی حیاط که دنبالم اومد و گفت:
- صبر کن مهسا چیزی شده؟
با گریه نگاهش کردم و گفتم:
- بابام حالش به هم خورده بیمارستانه...
- واسه چی ؟
- نمیدونم...
- خیلی خب... بشین تو ماشین میرسونمت!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**