🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_28
مستاصل وایساده بودم که اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی برو سوار شو دیگه!
- چیزه میگم شما مطمئنی که عاقد عقد و باطل کرده ؟
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- آره اگه مطمئن نیستی میتونی بری و بپرسی!
- واقعاً میتونم
- آره من تو ماشین منتظرتم زود برو و بیا سری تکون دادم و دویدم داخل محضر
عاقد با دیدنم با تعجب گفت:
- چیزی شده دختر جان؟
سری تکون دادم و رفتم جلو و آهسته گفتم:
- ببخشید میخواستم ببینم که این عقد باطله یا نه..
عاقد سرشو با اطمینان تکون داد و آهسته گفت:
- بله دختر جان باطله و تو هیچ محرمیتی نسبت به این آقا نداری این امضاهایی هم که کردین همش الکی بود فهمیدی ؟؟
سرمو تکون دادم و نفس راحتی کشیدم که عاقد با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت:
- معلوم نیست شما جوونا دارین با زندگیاتون چیکار میکنین برو بابا جان برو به زندگیت برس و راه درست رو برو... پوزخندی زدم و گفتم:
- در مورد من یکی اشتباه میکنین کسی که منو به این روز انداخت پدرم بود!
عاقد استغفراللهی زیر لب گفت که دامن لباسمو بالا گرفتم و از پلههای محضر پایین رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane