ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_28 مستاصل وایساده بودم که اردشیر نگاهی بهم کرد و گفت
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_29
با شنیدن حرفش آرامش عجیبی قلبمو گرفته بود سوار ماشین شدم که نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- چه عجب!
اردشیر اخمی بهش کرد و راه افتاد.
وقتی رسیدیم اردشیر ماشینو برد داخل خونش با دیدن دم و دستگاهش حسابی تعجب کرده بودم و دهنم باز مونده بود...
خونهای که به شدت بزرگ بود و بیشتر شبیه عمارت درست وسط یک باغ خیلی بزرگ درختای بلند و سر به فلک کشیده چمنایه سبز و با طراوت که عطره گلهای بزرگشون کل حیاتو پر کرده بود.
یه حوض خیلی بزرگ با یه فواره وسط حیاط جلوی در عمارت ساخته بودند که به شدت قشنگ بود و از گوشه کنار فواره آب میریخت پایین و حال و هوا رو حسابی تازه کرده بود نعیمه از ماشین پیاده شد و بدون توجه به ما وارد خونه شد.
نگاهی به اردشیر انداختم که گفت:
- بهتره بریم داخل!
چمدون منو از پشت ماشین برداشت و به سمت خونه رفتیم.
همین که درو باز کردم با دیدن بچههاش که وایساده بودن و به من نگاه میکردن متعجب شدم...
اردشیر یکم هلم داد و گفت:
- برو دیگه منتظر چی هستی؟؟
چند قدم رفتم جلوتر که ارسلان از سرتا پا نگاهی بهم کرد پوزخندی زد و از کنارمون رد شد.
خواست از خونه بره بیرون که اردشیر گفت:
- کجا میری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane