🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_52
صبح زود با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
فوراً یه دست لباس مناسب پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون تصمیم گرفته بودم که از این به بعد صبح زود ورزش کنم.
رفتم داخل حیاط و شروع کردم به آهسته دویدن.
به آخر باغ رسیدم و شروع کردم به انجام حرکات کششی مشغول کار خودم بودم که یهو صدای پایی شنیدم.
با ترس برگشتم عقب و با دیدن اردلان که یه دست لباس ورزشی پوشیده بود و داشت بهم نزدیک میشد، حسابی تعجب کردم.
فورا سری تکون دادم و آهسته سلامی کردم که پوزخندی روی لبش نشست و بدون توجه بهم از کنارم رد شد.
حسابی از دستش ناراحت شدم و خورد توی ذوقم چقدر بیشعور و بیفرهنگ بود که حتی جواب سلاممو نداد.
کلافه سرمو تکون دادم و وقتی مطمئن شدم که اردلان رفته منم راه افتادم سمت خونه دیگه حوصله ورزش کردن نداشتم. وارد اتاقم شدم یه دوش گرفتمو کتابامو داخل کیفم گذاشتم لباس پوشیدم و آماده به طبقهی پایین رفتم.
اردشیرو اردلان سر میز صبحانه نشسته بودن و داشتن با هم صحبت میکردن.
خواستم برگردم طبقه بالا که اردشیر منو دید لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر مهسا
- سلام صبحتون بخیر
- بیا بشین سر میز بگم خاتون شیر گرم برات بیاره!
بی اراده نگاهم رفت روی اردلان که اخماشو توی هم کشید.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane