🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_54
معلوم بود که حسابی عصبیه زیر چشمی نگاهی بهش کردم که یهو با عصبانیت گفت:
- تو دیگه به چی نگاه میکنی؟
از ترس شونههام پرید بالا و گفتم:
- هیچی آقا دارم صبحانه میخورم.
اردشیر چشم غره ای بهم رفت و از جاش بلند شد کارتی از جیبش برداشت و روی میز گذاشت و گفت:
- این کارت مال توئه هر ماه یه پول مشخصی به حسابت میزنم. پول کرایه خونتم به همین حساب واریز میشه هر ماه... بازم مشکلی داشتی بهم بگو!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خیلی ممنون ولی نیازی نبود که...
اردشیر پرید وسط حرفم و گفت:
- خیلی هم نیاز بود رمزشم تاریخ تولد خودته...
زیر لب تشکری کردم که اردشیر از خونه بیرون رفت
نفس راحتی کشیدم و نگاهی به کل میز انداختم همیشه عاشق وعدههای صبحانه بودم.
با اشتها ظرف کشیدم جلوی خودمو شروع کردم به صبحانه خوردن بعد اینکه حسابی سیر شدم، کیفمو برداشتم.
از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.
وقتی رسیدم به مدرسه ماهک دستی برام تکون داد فورا رفتم طرفش همه بچهها سر صف وایساده بودن..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane