🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_75
خاتون نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- الان برای گفتنش زوده شاید یه روزی بهت گفتم چه رازی دارم
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب تا به اون روز من از فضولی میمیرم.
خاتون خندهای کرد و گفت:
- لازم نکرده از فضولی بمیری اگه بهم قول بدی که توی کنکور قبول بشی منم رازمو بهت میگم خوبه؟
اخمی کردم و گفتم:
- اینکه خیلی نامردیه!
- نه اصلاً هم نامردی نیست باید درس تو بخونی و آیندهتو خودت بسازی فهمیدی؟
همینجور که زل زده بودم بهش سرمو تکون دادم که گفت:
- تو این دنیا هیچکس غیر از خودت نمیتونه بهت کمک کنه... یاد بگیر به هیچکس اعتماد نکنی و فقط رو پاهای خودت وایسی.
حرفاش برام آرامبخش بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یه چیزی بهتون بگم راهنماییم میکنی؟
- چی عزیز دلم ؟
دست از کار کشیدم چاقو رو گذاشتم روی میز و آهسته گفتم:
- دلم برای مامان بابام تنگ شده
خاتون با تعجب گفت:
- خب چرا نمیری بهشون سر بزنی ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane