🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_78
نعیمه با اخم نگاهشو ازم گرفت و زل زد به تلویزیون میدونستم که از بودن من کنار اردشیر اصلاً خوشش نمیاد.
تو دلم پوزخندی بهش زدم که خاتون گفت:
- تشریف بیارین ناهار آماده است میزو چیدم.
همه با هم بلند شدیم و سر میز رفتیم.
کنار اردشیر نشستم که شروع کرد به غذا خوردن.
دستمو دراز کردم تا دیس برنج رو بردارم که یهو شونم درد گرفت و اخمام توی هم رفت.
دیسو فوراً گذاشتم روی میز و دستمو عقب کشیدم متوجه نگاه اردلان شدم اما به روی خودم نیاوردم.
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- سنگین بود؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله سنگین بود.
خودش برام یکم برنج کشید که گفتم:
- خیلی ممنون..
یکم خورشت ریختم روی غذا و با اشتها شروع کردم به خوردن.
قیمه بادمجون غذای مورد علاقه من بود و خاتونم اینو فهمیده بود...
سر غذا بودیم که یهو رهامم سر رسید ارغوان با دیدنش چشماش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست.
رهام نشست سر میز که نعیمه گفت:
- خوش اومدی خاله جون خاتون برای رهام بشقاب بیار تا با ما غذا بخوره
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane