eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.1هزار دنبال‌کننده
306 عکس
102 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون هیچ حرفی از روی تخت بلند شد و با یه حرکت گوشیش رو از روی میز ارایشم برداشت و همونطوری که سمت در اتاق میرفت بلند گفت: _ نمیخوام از اتاق خارج شی مطمئن بودم که میخواد با استاد شفیعی پور تماس بگیره برای همین بدون تعلل جلوش ایستادم و مانع شدم + نه ابروهاش رو با عصبانیت بالا انداخت _ نه؟ چی نه؟ نمیتونستم به چشم های با نفوذش خیره بشم برای همین نگاهم رو روی عضلات سینش ساکن کردم و جسورانه گفتم: + نمیخوام به استاد شفیعی پور زنگ بزنی و باز حرف های اون روزت رو تکرار کنی کلافه دستشو لای موهاش کشید _ اصلا متوجه هستی چی میگی دلارام؟ متوجه اسیبی که این پرونده داره بهت میزنه هستی؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم + آسیب چی؟ این شغل منه این انتخاب منه هرچی هم که بشه من از انتخابش پشیمون نمیشم و تسلیم نمیشم و هرگز ازش دست نمیکشم پوزخند عصبی زد و عقب گرد کرد
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #66 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود ل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمی‌کشیدم. تشنه و گرسنه با پاهای خسته از کافه بیرون زدم و تا خودِ خونه‌ تند تند قدم میزدم. فکرم رفت سمت دانشگاهم اما بیخیالش شدم. دانشگاه تو این اوضاع روحی دیگه چی بود؟ سر کوچه بودم که ماشین بابا و مامان رو دیدم. شوکه قدمی عقب رفتم، سرعت اطلاع رسانی‌ دایی رو برم! آب دهنم رو قورت دادم و تو خووم جمع شدم. باید برای یه دعوای بزرگتر با مامان و بابا آماده میشدم. هوفی کشیدم و زیرلب گفتم: _ای بر بختت آنا... بختت زن! در خونه باز بود و با قدمای آروم نزدیک شدم. صدای سر و صدا از همینجا هم شنیده میشد. مامان بلند میگفت: _آنا بچم از اینکارا بلد نیست. هیچوقتم به کسی بی‌احترامی نمیکنه. اوه بحث شیرین احترام رسیدم. وارد خونه شدم و به اوضاع نابسامان وسایل نگاه کردم. عسل با مظلومیت روی مبل نشسته بود و مامان و بابا با حالت دعوا رو به روی دایی و زندایی وایستاده بودن. مامان تا چشمش به من خورد سریع سمتم حجوم آورد و دستم رو کشید، گفت: _بیا اینم آنای من.. دخترمن! آنا تو دیشب به دایی و زنداییت بی احترامی کردی؟ تو این دی‌ماه سردی که هوا داشت تا مغز استخونم رو به در میاورد، باید با این دعوا حالم خراب تر از قبل میشد. سری تکون دادم و کنار عسل نشستم. با ملایمت گفتم: _خواهش میکنم بشینید. با آرامش حل میکنیم _دارم میگم دیشب چی‌شده بود؟ دایی و زنداییت چی میگن؟ چه بی‌احترامی بهشون کردی؟ خسته به امیرعلی نگاه کردم تا اوضاع رو دوستش بگیره ولی نگاهش رو روی عسل دیدم. حرصی صداش کردم: _امیرعلی جان! حواس امیرعلی سمت من چرخید و منگ گفت: _چی؟ لب بهم فشردم و با فک قفل شده گفتم: _دعوای من و امیرعلی سر خیانتی بود که من کرده. عسل که کنارم نشسته بود یهو تکون بدی خورد که همه بهش نگاه کردیم. با چشمای گرد شده به امیرعلی‌نگاه کرد. امیرعلی هم با شوک به عسل نگاه کرد. پوزخندی زدم و گفتم: _عسل.... امیرعلی به تو چه ربطی داره که بالا میپری؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻