ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #65 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فق
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#66
تلخندی زد و گفت:
_کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود لطفا ادامه نده.
_من دوستت دارم.. تازه فهمیدم که چقدر عاشقتم.
_تو متاهلی، زندگیِ تو به من هیج ارتباطی دیگه نداره.
عوضی بودن رو به حد اعلاء رسوندم و گفتم:
_میخوام طلاق بگیرم.
شوکه نگاهم کرد. لبش رو با زبون تر کرد و ابرو بالا انداخت، گفت:
_چطور میخوای طلاق بگیری وقتی که عسل از شوهرت حاملهست؟ طلاق تو یه رسوایی بزرگ برای خانوادت درست میکنه.
_میدونم و بخاطر همینم میخوام ازت کمک بگیرم. خواهش میکنم کمکم کن. مهراب...
دستاشو تو دستمگرفتم و با التماس تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ازت خواهش میکنم به هردومون یه فرصت دوباره بده.
هر کاری کردم تا فراموشت کنم، هرکاری که فکرشو میکنی اما نشد.
_آنا من نخواستم طلاقت بدم که الان دست به دامنم بشی که دوباره با هم باشیم.
تو بهتر از خودم از عشقی که بهت داشتم خبر داشتی.
دستشو از دستم بیرون آورد و کمی فاصله گرفت.
خشکم زد. پس میخواست تلافی کنه، تعجبی هم نداشت.
مهرابی که قبلا میشناختم با مهرابی که الان میبینم خیلی فرق کرده بود.
کیفمو روی شونهام درست کردم و از جا بلند شدم.
بیشتر از این نمیتونستم غرورم رو بخاطر عشق و علاقهای که سالها قبل خودم نابود کردم، زیر پا بذارم.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_بسیار خب...
به حرفام فکر کن و اگه تصمیم نهایی رو گرفتی بهم خبر بده.
حتی اگه جوابت منفی بود هم بهم بگو.
نگاهم کرد، منتظر، عاجز، انگار میخواست بیشتر التماس کنم اما من آدم التماس کردن نبودم.
نه فعلا و نه حالایی که چیزی دیگه برای از دست دادن نداشتم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
از شــهـدا به شــمـا
از شهدا به شما
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟.
قرارمون این نبود....😔
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻♂️
اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...
ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو
یاد بگیریم
اونم مبارزه به سبک شهدااا
اینجا پاتوق مبارزه ساست
می خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻
یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻
"@Sarbazeharamm"
حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر
نیرو ها در حالت آماده باشن😉
اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #347 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#348
_ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون.
شب و روزم شد.
همه چیم شد. این شدکه بیخیال نشدم و رفتم بیشتر تحقیق کردم.
خوشبختانه وقت برای ثبت نامش هم بود.
درسا رو که هر طور که بود پا شدم.
مصاحبه دانشکده افسری رو قبول شدم
و خیلی سکرت بدون اطلاع دادن به کسی رفتم.
نیمه وقت اونجا بودم و تایم آزادم کار می کردم.
یک سالی اینجوری گذشت.
من به طور رسمی وارد این حرفه شدم.
اما همچنان دلم نمی خواست کسی بفهمه.
توی اون یک سال از نظر فکری خیلی پیشرفت کنم.
فکر کنم تو هم یادت باشه. همون یک سالی که توی اکثر دور همی ها نبودم.
و اتفاقا خود تو هم سراغم رو می گرفتی
گذشت و گذشت. من شدم یکی از نیرو های اطلاعاتی و مخفی سازمان.
اینایی که میگم رو هیچ کس نباید بفهمه ها دلارام. اوکی؟
فقط تونستم به زور سر تکون بدم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #348 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#349
_ به هیچ کس نشد چیزی بگم.
یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگم.
قسم خورده بودم. هیچ کس نباید می فهمید.
بخاطر یه ماموریت مجبور شدم مدرک بگیرم و بشم استاد دانشگاه
اخرای کار بودم که ماموریت جدید یعنی همین کاری که سروش توش هست پیش اومد.
سروش هم مامور مخفیه.
با بهت و ناباوری داد زدم :
چی؟
_ هیس. آروم. آره همون که شنیدی.
_ جدی سروش پلیسه؟
_ آره دیگه. بذار توضیح بدم
_ بگو.
_ سروش الان خیل وقته توی اون آسایشگاه روانبیه
فقط هم بخاطر ماموریت
برای اینکه باند بزرگی که دنبالشیم دست از سر سروش برداره
مجبور شدیم این کارو کنیم.
مدارکش که به دستشون رسید و دیدن مهر پزشکی خورده
بیخیالش شدن.
خودشو زد به دیوونگی تا ولش کنن
نکشنش. و بتونیم کارا رو پیگیری کنیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #66 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود ل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#67
در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمیکشیدم.
تشنه و گرسنه با پاهای خسته از کافه بیرون زدم و تا خودِ خونه تند تند قدم میزدم.
فکرم رفت سمت دانشگاهم اما بیخیالش شدم.
دانشگاه تو این اوضاع روحی دیگه چی بود؟
سر کوچه بودم که ماشین بابا و مامان رو دیدم.
شوکه قدمی عقب رفتم، سرعت اطلاع رسانی دایی رو برم!
آب دهنم رو قورت دادم و تو خووم جمع شدم.
باید برای یه دعوای بزرگتر با مامان و بابا آماده میشدم.
هوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ای بر بختت آنا... بختت زن!
در خونه باز بود و با قدمای آروم نزدیک شدم.
صدای سر و صدا از همینجا هم شنیده میشد.
مامان بلند میگفت:
_آنا بچم از اینکارا بلد نیست. هیچوقتم به کسی بیاحترامی نمیکنه.
اوه بحث شیرین احترام رسیدم.
وارد خونه شدم و به اوضاع نابسامان وسایل نگاه کردم.
عسل با مظلومیت روی مبل نشسته بود و مامان و بابا با حالت دعوا رو به روی دایی و زندایی وایستاده بودن.
مامان تا چشمش به من خورد سریع سمتم حجوم آورد و دستم رو کشید، گفت:
_بیا اینم آنای من.. دخترمن!
آنا تو دیشب به دایی و زنداییت بی احترامی کردی؟
تو این دیماه سردی که هوا داشت تا مغز استخونم رو به در میاورد، باید با این دعوا حالم خراب تر از قبل میشد.
سری تکون دادم و کنار عسل نشستم. با ملایمت گفتم:
_خواهش میکنم بشینید. با آرامش حل میکنیم
_دارم میگم دیشب چیشده بود؟
دایی و زنداییت چی میگن؟ چه بیاحترامی بهشون کردی؟
خسته به امیرعلی نگاه کردم تا اوضاع رو دوستش بگیره ولی نگاهش رو روی عسل دیدم.
حرصی صداش کردم:
_امیرعلی جان!
حواس امیرعلی سمت من چرخید و منگ گفت:
_چی؟
لب بهم فشردم و با فک قفل شده گفتم:
_دعوای من و امیرعلی سر خیانتی بود که من کرده.
عسل که کنارم نشسته بود یهو تکون بدی خورد که همه بهش نگاه کردیم.
با چشمای گرد شده به امیرعلینگاه کرد.
امیرعلی هم با شوک به عسل نگاه کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_عسل.... امیرعلی به تو چه ربطی داره که بالا میپری؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #349 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#350
_ ماموریت دقیقا چیه
_ این رو فعلا ول کن
فقط در همین حد بدون که ما توی ماموریت بودیم و هستیم
فکر کنم الان درک کنی چرا اینقدر مخالفت بودم.
چرا اینقدر می گفتم نه. نرو. وارد اون آسایشگاه نشو.
ولی گوش نکردی.
فکر کردی دارن بهت زور می گم.
تو هم تهدید کردی. تو هم خرابش کردی.
مونده بودم چی بگم.
اگه واقعا حرفاش حقیقت داشت که حق داشت هرچی گفته بود
ولی خب باید بهم می گفت.
_ باید بهم میگفتی.
_ نمی شد. قول شرف داده بودم.
_ من که قرار نبود به کسی بگم.
_ چه ربطی داره
من قسم خورده بودم.
_ پس الان چه جوری بهم گفتی. قسمت رو شکستی؟
_ مافوقم رو راضی کردم.
اونم با پارتی بازی
از وقتی این اتفاق ها افتاد هر روز پیشش التماس کردم تا تازه الان جواب داد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #67 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمیکشی
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#68
عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_من؟ من بالا پریدم؟
مامان بیتوجه به عسل رو کرد سمت منو بهم توپید:
_به عسل چیکار داری؟
دیوونه شدی داری زندگیتو با امیرعلی خراب میکنی، به دایی و زنداییتم بیاحترامی کردی الان به عسل گیر میدی؟
شمرده شمرده و با لحن آروم و متمرکز، گفتم:
_مامان... بابا...! امیرعلی با یه دختربچهی دبیرستانی به من خیانت کرده.
حتی دوستم گفت که انگار دختره حاملهست!
هین زندایی و مامان با تشر امیرعلی یکی شد:
_آنا... حرف دهنتو بفهم!
از جا بلند شدم و تو چشمام زل زدم، یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_اگه نفهمم چی؟
تو بفهم داری چه غلطی میکنی. تو زن داری.
ما حتی یه سالم نشده که ازدواج کردیم.
چطور به خودت این جرئتو میدی که بهم خیانت کنی؟
مامان دستشو گذاشت روی قلبش و ولو شد روی مبل.
پوفی کشیدم و بیحوصله سرجام نشستم.
این ادا و اطوار های خالهزنکیِ مامان و زندایی دیگه قدیمی شدن.
زندایی با عسل به هول و ولا افتادن و سریع رفتن تو آشپزخونه تا آبقند درست کنن.
زیر چشمی به مامان نگاه کردم و خندیدم:
_مامان بلند شو من که تو رو میشناسم.
دایی و بابا چشمغرهی بدی بهم رفتن و مامان که دید حناش پیش من رنگی نداره، ناله کرد:
_خدا آدم رو محتاج اولاد نکنه.
خدایا... تو این وضعیت این حرفا چیه؟
خندم گرفت و به امیرعلی نگاه کردم، دیدم چشمش روی عسل مونده که تو آشپزخونهست.
نگاه عسل هم گه گُداری از آشپزخونه رو امیرعلی مینشست.
بهبه عشق ممنوعه خوبی دارن !
نگاهی به ساعت کردم، نزدیکه ۳عصر بود.
خسته بودم، خیلی خسته انگار که الان شب شده و بعد یه روز سختِ کاری موندم تو هچلِ بدبختی و مشکلاتم. میخواستم طلاق بگیرم، میخواستم یه شروع دوباره با مهراب داشته باشم.
میخواستم برم و پشت سرمم نگاه نکنم اما نمیشد.
با بر ملا شدن حقیقت، اول از همه آبروی پدری میرفت که بعد از طلاق دخترش سرافنکدهی یه قوم و طائفه شده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #350 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#351
_ و اجازه پیدا کردم بهت بگم.
_ خب. این انصاف بود من با کسی می رفتم زیر یه سقف که حتی نمی دونستم شغل واقعیش چیه
تازه اونم چه شغلی.
پر خطر. پر ریسک.
_ یعنی تواگه می فهمیدی من چی کارم ولم می کردی؟
_ نمی تونم الان جواب بدم به این سرعت.
باید تو موقعیت خوب فکر کنم.
_ خب الان موقعیته
فکر کن هیچی بین ما نشده.
و من این حرفا رو توی راحت ترین حالتت بهت زدم.
منو ردی می کردی؟
_ ولی من الان توی راحت ترین حالتم نیستم. فکرم مشغول و بهم ریختس
_ مگه فکرت بخاطر من بهم ریخته نبود.
خب الان بهت گفتم دیگه.
_ چی میگی تو؟ به همین سرعت توقع داری همه رو هضم کنم و کنار بیام؟
قاطی نکن همه چی رو با هم.
آه کشید و گفت :
باشه. اذیتت نمی کنم.
در هر صورت.....
حرفش رو خورد.
_ هیچ کس چیزی از این موضوع نفهمه دلارام.
حتی مامان بابات. ببین چقدز با تاکید دارم میگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #68 عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور ک
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#69
زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال.
جزوهام رو از کیفم در آوردم و رو به امیرعلی گفتم:
_غذا از بیرون سفارش میدی یا خودم درست کنم؟
زندایی سریع دخالت کرد و گفت:
_وا؟ همین کارا رو میکنی که پسرم بهت خیانت کرده دیگه.
اعلی با غیض گفت:
_مامان... یعنی باور کردی من به آنا خیانت کردم؟
درحالی که جزوهام رو باز میکردم، پوزخندی زدم:
_من که دیشب بهت گفتم زندایی، مسائل شخصیِ بین من و امیرعلی رو بذارین خودمون حل کنیم.
بفرمایید الان خوبتون شد؟ این چه وضعیه؟
مامان و بابام رو از اصفهان کشوندین تهران.
عسل اخمی کرد و گفت:
_احترام بزرگترت رو نگهدار آبجی!
نگاه بدی به سرتاپاش کردم و گفتم:
_مواظب رفتارت باش عسل...
خیلی هم مراقب باش!
تو اومدی به من میگی چیکار کنم و نکنم؟
من اندازهی تو بودم که ازدواج کردم.
جای اینکارا برو به خواستکارت جواب مثبت بده و شرت رو از زندگیم بکن بیرون.
عسل جا خورده بهم نگاه کرد.
مامان صدام زد *آنا* ! بابا مثل همیشه بی طرف نشسته بود و فقط نگاه میکرد.
دایی و زندایی هم نشستن و زندایی گفت:
_بفرمایید فعلا چایی بخورین عیب نداره!
دیگه کجای دنیا دیدین عروس و مادرشوهر از هم خوششون بیاد؟
امیرعلی چقتِ من، کنارم نشست.
آنچنان مظلوم خودش رو گرفته بود که انگار چی بهش گفتم حالا!
لیوان چایی برداشتم و شروع به مرور کردن جزوهام کردم.
خونه تو سکوت فرو رفته بود.
تعجبی هم نداشت.
همه از زبون بیپرده و روی وحشیِ من میترسیدن.
میترسیدن که دهنم باز بشه و تمام کارهای کرده و ناکردهشون رو توی صورتشون بکوبم.
از هیزبازی های دایی گرفته تا دروغای مامان و عسل.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #351 _ و اجازه پیدا کردم بهت بگم. _ خب. این انصاف بود من با کسی می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#352
_ واقعا تو پلیسی مازیار؟
_ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وضعیت.
راست می گفت. اصلا موقعیت مناسبی برای حرف طنز و خالی بندی نبود.
گفت :
حتی ردت هم با همین نفوذم پیدا کردم.
توی اداره به کمک امکانات از روی شمارت
فهمیدم کجایی و اومدم.
وگرنه کی می دونست که شما دقیقا کجایین
_ هیچ کس.
_ هنوز باور نمی کنی یعنی؟
_ باور کردم.
_ آره از تردید توی صدات مشخصه
_ توی شوکم!! چه توقعی ازم داری؟
همین که شنیدم درکش کنم؟ هضمش کنم
مگه آدم آهنی ام. من آدمم دل دارم. تحت تاثیر قرار میگیرم.
_ باشه آروم باش. منظوری نداشتم.
فقط دوست دارم که باورم کنی
_ اتفاقا باور کردنت سخت تر شده مازیار
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #69 زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال.
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#70
امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد:
_آنا من به خانوادم میگم برن...
تو هم پدر و مادرتو قانع کن همین الان برن
شبیه خودش آروم گفتم:
_نمیشه. حالا که تا اینجا قضیه کش اومده مجبوریم به یه نتیجهای برسیم.
برم به مامان و بابام چی بگم؟
بگم دروغ گفتم که امیرعلی خیانت کرده برین اصفهان؟
نفس های پر حرصش به گوشم میخورد و حالم جا میومد:
_از اینکارا چه نتیجهای میخوای بگیری؟
این که من خیانتکارم؟
یا این که میخوای طلاق بگیری؟
نکنه هوای مهراب به سرت زده؟
نمیدونی بدون، مهراب جونت فعلا تو ایران نیست که بدویی بری بغلش.
از بالا چشمم نگاهش کردم و گفتم:
_حد خودت رو بدون.
حرمت های بینمون رو نذار بیشتر از این بشکنه.
از دستتت بدجور عاصی و عصبیام، خودت هم بهتر میدونی..
_هرچقدر عصبی باشی حق نداشتی بری بگی من شکم یه دختر اونم یه دختر دبیرستانی رو بالا آوردم.
از خودت ساختی نه؟ میخواستی یه دستی بزنی؟
پررویی و وقاحت اگه آدم بود میشد دقیقا شکل امیرعلی!
با حرص و برای ترسوندنش گوشیم رو از جیبم در آوردم و گفتم:
_زنگ میزنم به دوستم خودت حرفاتو بشنو.
نه تنها تو که میذارم روی بلندگو تک تک این آدما بشنون.
تا بفهمن چه آدم کثیفی هستی.
عسل که کنارم نشسته بود و صدامون رو میشنید گفت:
_آبجی تو هم کوتاه بیا دیگه.
ببین امیرعلی چقدر دوستت داشته که حتی بعد طلاقتم باهات ازدواج کرده.
شاید یه خطای کوچیک بوده.
چطور میتونست این حرف رو بزنه؟
چطور وقتی حقیقت رو بشه میتونه توی چشمام نگاه کنه، اونم وقتی قبلش این حرفا رو زده؟
چشم چرخوندم و جوابشو ندادم.
حتی تمام چیزهایی که از رو جزوه خونده بودم از ذهنم فرار کردن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #352 _ واقعا تو پلیسی مازیار؟ _ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#353
_ ممنونم.
_ حقیقت رو گفتم.
بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی.
اونم مامور مخفی.
این همه درد کشیدم.
تازه فهمیدم سردسته همه این درد ها تو بودی
واقعا چه توفعی ازم داری.
تو کارت رو به زندگی آینده و زندگی مشترکت ترجیح دادی.
_ چی داری میگی تو. تو اسم این رو می ذاری ترجیح دادن؟
_ آره دقیقا. اسمش همینه.
_ باشه. مرسی ازت. جوابم رو گرفتم.
_ حقیقت رو گفتم.
_ این همه راه وسط کارام کوبیدم اومدم اینجا
که فقط تو رو از سو تفاهم خارج کنم.
حالا می بینم که یه چیزی هم بدهکار شدم
_ توقع نداشته باش به اون سرعتی که انتظار داری همه چیز به روال عادی برگرده
_چی میشه اگه برگرده.
_ باید بشه که برگرده. تو که آدم بی درکی نیستی. هستی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥