eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
124 عکس
60 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #349 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون که ما توی ماموریت بودیم و هستیم فکر کنم الان درک کنی چرا اینقدر مخالفت بودم. چرا اینقدر می گفتم نه. نرو. وارد اون آسایشگاه نشو. ولی گوش نکردی. فکر کردی دارن بهت زور می گم. تو هم تهدید کردی. تو هم خرابش کردی. مونده بودم چی بگم. اگه واقعا حرفاش حقیقت داشت که حق داشت هرچی گفته بود ولی خب باید بهم می گفت. _ باید بهم میگفتی. _ نمی شد. قول شرف داده بودم. _ من که قرار نبود به کسی بگم. _ چه ربطی داره من قسم خورده بودم. _ پس الان چه جوری بهم گفتی. قسمت رو شکستی؟ _ مافوقم رو راضی کردم. اونم با پارتی بازی از وقتی این اتفاق ها افتاد هر روز پیشش التماس کردم تا تازه الان جواب داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #67 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمی‌کشی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت: _من؟ من بالا پریدم؟ مامان بی‌توجه به عسل رو کرد سمت منو بهم توپید: _به عسل چیکار داری؟ دیوونه شدی داری زندگیتو با امیرعلی خراب میکنی، به دایی و زنداییتم بی‌احترامی کردی الان به عسل گیر میدی؟ شمرده شمرده و با لحن آروم و متمرکز، گفتم: _مامان... بابا...! امیرعلی با یه دختربچه‌ی دبیرستانی به من خیانت کرده. حتی دوستم گفت که انگار دختره حامله‌ست! هین زندایی و مامان با تشر امیرعلی یکی شد: _آنا... حرف دهنتو بفهم! از جا بلند شدم و تو چشمام زل زدم، یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: _اگه نفهمم چی؟ تو بفهم داری چه غلطی میکنی. تو زن داری. ما حتی یه سالم نشده که ازدواج کردیم. چطور به خودت این جرئتو میدی که بهم خیانت کنی؟ مامان دستشو گذاشت روی قلبش و ولو شد روی مبل. پوفی کشیدم و بی‌حوصله سرجام نشستم. این ادا و اطوار های خاله‌زنکیِ مامان و زندایی دیگه قدیمی شدن. زندایی با عسل به هول و ولا افتادن و سریع رفتن تو آشپزخونه تا آب‌قند درست کنن. زیر چشمی به مامان نگاه کردم و خندیدم: _مامان بلند شو من که تو رو میشناسم. دایی و بابا چشم‌غره‌ی بدی بهم رفتن و مامان که دید حناش پیش من رنگی نداره، ناله کرد: _خدا آدم رو محتاج اولاد نکنه. خدایا... تو این وضعیت این حرفا چیه؟ خندم گرفت و به امیرعلی نگاه کردم، دیدم چشمش روی عسل مونده که تو آشپزخونه‌ست. نگاه عسل هم گه گُداری از آشپزخونه رو امیرعلی می‌نشست. به‌‌به عشق ممنوعه خوبی دارن ! نگاهی به ساعت کردم، نزدیکه ۳عصر بود. خسته بودم، خیلی خسته انگار که الان شب شده و بعد یه روز سختِ کاری موندم تو هچلِ بدبختی و مشکلاتم. میخواستم طلاق بگیرم، میخواستم یه شروع دوباره با مهراب داشته باشم. میخواستم برم و پشت سرمم نگاه نکنم اما نمیشد. با بر ملا شدن حقیقت، اول از همه آبروی پدری میرفت که بعد از طلاق دخترش سرافنکده‌ی یه قوم و طائفه شده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #350 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ و اجازه پیدا کردم بهت بگم. _ خب. این انصاف بود من با کسی می رفتم زیر یه سقف که حتی نمی دونستم شغل واقعیش چیه تازه اونم چه شغلی. پر خطر. پر ریسک. _ یعنی تواگه می فهمیدی من چی کارم ولم می کردی؟ _ نمی تونم الان جواب بدم به این سرعت. باید تو موقعیت خوب فکر کنم. _ خب الان موقعیته فکر کن هیچی بین ما نشده. و من این حرفا رو توی راحت ترین حالتت بهت زدم. منو ردی می کردی؟ _ ولی من الان توی راحت ترین حالتم نیستم. فکرم مشغول و بهم ریختس _ مگه فکرت بخاطر من بهم ریخته نبود. خب الان بهت گفتم دیگه. _ چی میگی تو؟ به همین سرعت توقع داری همه رو هضم کنم و کنار بیام؟ قاطی نکن همه چی رو با هم. آه کشید و گفت : باشه. اذیتت نمی کنم. در هر صورت..... حرفش رو خورد. _ هیچ کس چیزی از این موضوع نفهمه دلارام. حتی مامان بابات. ببین چقدز با تاکید دارم میگم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #68 عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور ک
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال. جزوه‌ام رو از کیفم در آوردم و رو به امیرعلی گفتم: _غذا از بیرون سفارش میدی یا خودم درست کنم؟ زندایی سریع دخالت کرد و گفت: _وا؟ همین کارا رو میکنی که پسرم بهت خیانت کرده دیگه. اعلی با غیض گفت: _مامان... یعنی باور کردی من به آنا خیانت کردم؟ درحالی که جزوه‌ام رو باز میکردم، پوزخندی زدم: _من که دیشب بهت گفتم زندایی، مسائل شخصیِ بین من و امیرعلی رو بذارین خودمون حل کنیم. بفرمایید الان خوبتون شد؟ این چه وضعیه؟ مامان و بابام رو از اصفهان کشوندین تهران. عسل اخمی کرد و گفت: _احترام بزرگترت رو نگه‌دار آبجی! نگاه بدی به سرتاپاش کردم و گفتم: _مواظب رفتارت باش عسل... خیلی هم مراقب باش! تو اومدی به من میگی چیکار کنم و نکنم؟ من اندازه‌ی تو بودم که ازدواج کردم. جای اینکارا برو به خواستکارت جواب مثبت بده و شرت رو از زندگیم بکن بیرون. عسل جا خورده بهم نگاه کرد. مامان صدام زد *آنا* ! بابا مثل همیشه بی طرف نشسته بود و فقط نگاه میکرد. دایی و زندایی هم نشستن و زندایی گفت: _بفرمایید فعلا چایی بخورین عیب نداره! دیگه کجای دنیا دیدین عروس و مادرشوهر از هم خوششون بیاد؟ امیرعلی چقتِ من، کنارم نشست. آنچنان مظلوم خودش رو گرفته بود که انگار چی بهش گفتم حالا! لیوان چایی برداشتم و شروع به مرور کردن جزوه‌ام کردم. خونه تو سکوت فرو رفته بود. تعجبی هم نداشت. همه از زبون بی‌پرده و روی وحشیِ من میترسیدن. میترسیدن که دهنم باز بشه و تمام کارهای کرده و ناکرده‌شون رو توی صورتشون بکوبم. از هیزبازی های دایی گرفته تا دروغای مامان و عسل. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #351 _ و اجازه پیدا کردم بهت بگم. _ خب. این انصاف بود من با کسی می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ واقعا تو پلیسی مازیار؟ _ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وضعیت. راست می گفت. اصلا موقعیت مناسبی برای حرف طنز و خالی بندی نبود. گفت : حتی ردت هم با همین نفوذم پیدا کردم. توی اداره به کمک امکانات از روی شمارت فهمیدم کجایی و اومدم. وگرنه کی می دونست که شما دقیقا کجایین _ هیچ کس. _ هنوز باور نمی کنی یعنی؟ _ باور کردم. _ آره از تردید توی صدات مشخصه _ توی شوکم!! چه توقعی ازم داری؟ همین که شنیدم درکش کنم؟ هضمش کنم مگه آدم آهنی ام. من آدمم دل دارم. تحت تاثیر قرار میگیرم. _ باشه آروم باش. منظوری نداشتم. فقط دوست دارم که باورم کنی _ اتفاقا باور کردنت سخت تر شده مازیار @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #69 زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال.
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد: _آنا من به خانوادم میگم برن... تو هم پدر و مادرتو قانع کن همین الان برن شبیه خودش آروم گفتم: _نمیشه. حالا که تا اینجا قضیه کش اومده مجبوریم به یه نتیجه‌ای برسیم. برم به مامان و بابام چی بگم؟ بگم دروغ گفتم که امیرعلی خیانت کرده برین اصفهان؟ نفس های پر حرصش به گوشم میخورد و حالم جا میومد: _از اینکارا چه نتیجه‌ای میخوای بگیری؟ این که من خیانتکارم؟ یا این که میخوای طلاق بگیری؟ نکنه هوای مهراب به سرت زده؟ نمیدونی بدون، مهراب جونت فعلا تو ایران نیست که بدویی بری بغلش. از بالا چشمم نگاهش کردم و گفتم: _حد خودت رو بدون. حرمت های بینمون رو نذار بیشتر از این بشکنه. از دستتت بدجور عاصی و عصبی‌ام، خودت هم بهتر میدونی.. _هرچقدر عصبی باشی حق نداشتی بری بگی من شکم یه دختر اونم یه دختر دبیرستانی رو بالا آوردم. از خودت ساختی نه؟ میخواستی یه دستی بزنی؟ پررویی و وقاحت اگه آدم بود میشد دقیقا شکل امیرعلی! با حرص و برای ترسوندنش گوشیم رو از جیبم در آوردم و گفتم: _زنگ میزنم به دوستم خودت حرفاتو بشنو. نه تنها تو که میذارم روی بلندگو تک تک این آدما بشنون. تا بفهمن چه آدم کثیفی هستی. عسل که کنارم نشسته بود و صدامون رو می‌شنید گفت: _آبجی تو هم کوتاه بیا دیگه. ببین امیرعلی چقدر دوستت داشته که حتی بعد طلاقتم باهات ازدواج کرده. شاید یه خطای کوچیک بوده. چطور میتونست این حرف رو بزنه؟ چطور وقتی حقیقت رو بشه میتونه توی چشمام نگاه کنه، اونم وقتی قبلش این حرفا رو زده؟ چشم چرخوندم و جوابشو ندادم. حتی تمام چیزهایی که از رو جزوه خونده بودم از ذهنم فرار کردن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #352 _ واقعا تو پلیسی مازیار؟ _ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ممنونم. _ حقیقت رو گفتم. بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی. اونم مامور مخفی. این همه درد کشیدم. تازه فهمیدم سردسته همه این درد ها تو بودی واقعا چه توفعی ازم داری. تو کارت رو به زندگی آینده و زندگی مشترکت ترجیح دادی. _ چی داری میگی تو. تو اسم این رو می ذاری ترجیح دادن؟ _ آره دقیقا. اسمش همینه. _ باشه. مرسی ازت. جوابم رو گرفتم. _ حقیقت رو گفتم. _ این همه راه وسط کارام کوبیدم اومدم اینجا که فقط تو رو از سو تفاهم خارج کنم. حالا می بینم که یه چیزی هم بدهکار شدم _ توقع نداشته باش به اون سرعتی که انتظار داری همه چیز به روال عادی برگرده _چی میشه اگه برگرده. _ باید بشه که برگرده. تو که آدم بی درکی نیستی. هستی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #353 _ ممنونم. _ حقیقت رو گفتم. بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی. ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره. می فهمم. حق داری. _ خب. پس الان فکر کنم باید رهام کنی تا توی حال خودم باشم. بفهمم کجای زندگی ام. چی بهم گذشته. چیا شنیدم. چیا روشن شده. آینده قراره چه جوری بشه _ آینده رو نمی تونی پیش بینی کنی که. می تونی؟ _ نه. ولی می تونم براش برنامه ریزی و تلاش کنم. این چند وقت به اندازه کافی از نظر روحی آسیب دیدم. می خوام این آسیب رو به حداقل برسونم من به عنوان یه روانشناس اگر نتونم زندگی خودم رو خوب مدیریت کنم. باید سر به بیابون بذارم. اگه نتونم خودم بین عقل و احساسم تعادل ایجاد کنم چه جوری می خوام روی مردم تاثیر گذار باشم. باید بتونم تصمیم درست رو بگیرم و برای این نیاز دارم مدتی تنها باشم. نیا. نرو. زنگ نزن. فقط همین. ولم کن. بذار خودم تصمیم بگیرم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #354 _ آره. می فهمم. حق داری. _ خب. پس الان فکر کنم باید رهام کنی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شد و گفت : باشه. خودت تصمیم بگیر. لج کن. به حرفم گوش نکن. من هرچی گفتم حقیقت بود دلارام. همین هم به زور تونستم بهت بگم. دیگه بهت گفتم چه مشکلاتی هست. تو هم منو درک کن. اگر احساساتی مونده یکم دخیلش کن. بذار باز برگردیم بهم. من..... من.... _ تو چی؟ _ من هنوز دوست دارم دلارام. دلم هری ریخت. حس می کردم منم هنوز دوسش دارم. ولی نتونستم به زبون بیارم. باید شده حتی چند ساعتی با خودم خلوت می کردم. یکم آروم میگرفتم. _ بلند شو برسونمت. تازه از فکر اومدم بیرون و گفتم : نه خودم می رم. _ بخاطر عمو میگی؟ _ بخاطر خیلی چیزا. خودم می رم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از  گسترده تبلیغاتی مرسانا
این کفش خوشگلو دیدی؟!؟!☝️برای آقامون خریدم نصف قیمت😎 برای خودمم از این کانال خرید کردم 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1085997474Cb772cd178f چون کمردرد و پادرد و مشکل مالی دارم از هرجایی نمیتونم خرید کنم😢 🚨تمامی و هاش 😍 📣هرمدل کیف و کفش که تو بازاره اینجا نصف قیمته😍 🍃 میکنم حتما عضو بشید 😋😋 ❌کفشای طبی زنانه و مردانه تک سایز رو هم کرده📣
همه جا آگهی استخدام یا کاردرمنزل الکیه😞😞 ❌ولی اینجا ی واقعیه👇 که تو رو ی زن یا ی مرد میکنه که دیگه کارگر نباشی و بدون سرمایه بترکونی و پولدار بشی🤑 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3841851413C4fd26232e3 تازه بهت کللللی انرژی و روحیه میده💪
خوشاصبری که پایانش تو باشی🫀 ⛓❤️ @fajeeh_novel ❤️⛓