eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
157 عکس
71 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #355 بلند شد و گفت : باشه. خودت تصمیم بگیر. لج کن. به حرفم گوش نک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه اصرار نکرد. فاصله ای تا ویلامون نداشتیم. وقتی می رفتم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم. دوست داشتم ازش بپرسم ببینم می مونه یا بر می گرده. اصلا خودمون هم تکلیفمون معلوم نبود. باید از مامان سوال می کردم. وقتی رسیدم، مامانم اومد جلوی در و گفت : معلومه کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم : آخ آخ ببخشید . سایلنت کرده بودم. داشتم لب ساحل قدم می زدم. _ بابات که گفت ندیدت _ مامان ساحل ده متر بیست متر نیستا. یکمم رفتم کنار یکی از صخره ها نشستم. چشم غره ای بهم رفت و گفت : کم کم کار بارات رو بکن. احتمالا شب راه میفتیم. تو دلم گفتم کاش بیشتر می موندیم ولی حرفی نزدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #356 دیگه اصرار نکرد. فاصله ای تا ویلامون نداشتیم. وقتی می رفتم سن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باشه ای گفتم ورفتم سمت اتاقم توی ویلا. تا خواستم گوشیم رو بذارم روی میز پیام اومد. _ تا هستید منم هستم. اگر تونستی باز بیا ببینمت. هوفی کشیدم و جواب پیامش رو دادم. _ خودت رو علاف نکن. ما شب بر می گردیم. دیگه جوابم رو نداد. دوست داشتم بازم باهاش حرف بزنم. ولی به هر ضرب و زوری بود جلوی خودم رو گرفتم. کاش می شد بزنم بیرون برم پیشش تا وقتی که می ریم. ولی می رفتم چی می گفتم؟ نشستم یه گوشه اتاق. تا اصلا بفهمم دورم چه خبره. حرفاش برام گرون تموم شد. تصورم از اون مازیار از بین رفت. اون پلیس بود.. منی که تمام مدت فکر می کردم اون یه استاد دانشگاهه و بس اشتباه می کردم. اون نفوذش جاهای دیگه بود. و اینقدر حرفه ای بود که حتی یه بار یه سوتی هم نداده بود. و من خیلی سخت دیگه می تونستم بهش اعتماد کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهاد از پله ها پایین اومد و در حالی که سیگارش داخل دستش بود دودش و بیرون فرستاد ، به بدن ظریفم نگاه کرد و گفت - پس دزد کوچولو که گیرش اوردند تویی! با ترس و بغض گفتم - من از هیچی خبر ندارم آقا...باور کنید من از شما هیچی دزدی نکردم جلو اومد و دستم و تو دستای بزرگ و مردونه اش گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت - چرا تو دزد قلب منی کوچولو🤤🔥 با تعجب نگاهش کردم که تو یه حرکت...🙈❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 یه خلا*فکار 35 ساله عاشق یه دختر ساده 14 ساله شده حالا ببین چیکار میکنه😻❌
داد زدم : – مــــامــان ، میــخوام ابروهام و بردارم.. – هروقـت شوهر کردی.. – مــامان ، میــخوام با دوستام برم بیرون.. – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میخوام آرایش کنم... – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میــخوام مانتوی کوتاه بپوشم.. – هروقت شوهر کردی.. یهو رفتم پیش بالکن خونمون و از اون بیرون داد زدم :عااااهااااایییی ملتتتت من شوهررررررر میخوامممم یهو یه پسر منو دید و گفت:🤣🤣❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 عاشقانه‌ای ناب🌿💦
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #70 امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد: _آنا من به خانوادم میگم برن... تو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گاهی وقتا آدم یه چیزایی میدونه ولی مجبور به صبوری و سکوته. اون لحظات به اندازه‌ی صدها سالِ طاقت‌فرسا کش میان. از جام بلند شدم و جواب هیچکدوم رو ندادم. گفتن حقیقت به سودِ من نبود که اون خوی وحشی و رویِ پررو و بی‌شرمیِ‌شون عود میکرد. سکوت کردم تا سر پدر و مادرم از هرزگیِ عسل پایین نیوفته. سکوت کردم تا خودم شرمنده نشم. سکوت کردم و سکوت کردم. این زنِ صبور، از مرد صبوری مثل مهراب ساخته شده بود. این من آروم، این منِ خوددار، مهراب سالهایِ گذشته بود. با این تفااوت که من نمی‌دونستم دارم تقاص چی رو پس میدم. خودمو تو اتاقم حبس کردمم و در رو قفل کردم. چه ها با خودم داشتم میکردم با تحمل آدمهایی که منو دارن میسوزونند؟ خودمو لای لحاف و پتو قایم کردم و با همون لباس‌های توی تنم میون دنیای خیال غرق شدم. غرق خیالِ مهراب! مهراب داشت نوازشم میکرد. با همون دستای بزرگ و با همون لبخند عجیب! با همون صبوری و با همون مردونگیِ عجیبِ تو دستاش! بین خواب و بیداری حس کردم که کسی رو پیشونیم رو بوسید. سرم درد کرد و زمزمه کردم: _مهراب! صدایی نشنیدم و به زور لای چشمام رو باز کردم. عسل بالای سرم نشسته بود. لبخند ناباوری روی صورتم نشست، داشت منو می‌بوسید؟ خواهری که کمر به بدبختیِ زندگیم بسته بود؟ چطور روش میشد؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #357 باشه ای گفتم ورفتم سمت اتاقم توی ویلا. تا خواستم گوشیم رو بذ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 همش اینور اونور رو نگاه می کردم به امید اینکه ببینمش. ولی خبری نشد. ناامید نشستم توی ماشین. یکی نبود بگه خب تو چته. از یه طرف دکش می کنی. می گی نمی خوام ببینمت. می خوام تنها باشم. از یه طرف دلت میگیره که نیست؟ ولی هنوز یه جور عجیبی بودم. واقعا یعنی مازیار پلیس بود؟ این تنها چیزی بود که هیچ وقت شاید بهش فکر هم نکرده بودم. به شدت برام عجیب شده بود.. توی راه داشتیم می رفتیم که روی گوشیم پیام اومد. بی حس بازش کردم. وقتی دیدم مازیار با دقت شروع کردم به خوندن _ پس بالاخره راهی شدید تو دلم گفتم اون از کجا فهمید؟ بعد گفتم شاید اومده دم ویلا سر زده دیده نیستیم. گفتم : آره. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #358 همش اینور اونور رو نگاه می کردم به امید اینکه ببینمش. ولی خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دوباره پیام داد : چقدر هم آروم رانندگی می کنه عمو. با چشمای گرد چند بار پیامش رو خوندم. چی گفت؟ از کجا می دید؟ برگشتم پشت سرمون رو نگاه کردم. داشت میومد ولی خیلی دور.. یه جوری شدم. انگار هم حس خوبی گرفتم هم بد. برگشتم و نوشتم : چرا داری دنبال ما میای. _ خب... منم دارم بر می گردم دیگه. نوشتم : اگه بابام ببینت بد میشه. _ مگه بهت نگفتم من کیم. نگران چی هستی. هیچ کس نمی فهمه. اگه خودت سوتی ندی. نمی دونم چی شد که براش نوشتم : پشت فرمون اس ام اس بازی نکن. چند دقیقه ای جوابم رو نداد. توی اون چند دقیقه هم کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا گفتم آخرش جواب داد : نگرانم شدی؟ بعله. پشیمونیم بیشتر شد. الان فکر می کنه عاشق چشم ابروشم بعد تو دلم گفتم نه که نیستی دلارام. نوشتم : نه. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #71 گاهی وقتا آدم یه چیزایی میدونه ولی مجبور به صبوری و سکوته. اون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 لبخندی بهم زد و گفت: _آبجی.. حالت خوبه؟ تب داری انگار.. ببخشید اگه تو زندگیت دخالت کردم. فکر کردم میتونم کممکت کنم. سکوت کردم و چیزی نگفتم. سرم درد میکرد. حتی نمی‌تونستم مهراب رو از ذهنم پاک کنم. چطوری میخواستم حالا خواهرم رو، کسی که از خونم بود رو از خودم ترد کنم؟ چرا گاهی آدمها کاری میکنند که قلبت درد بگیره؟ با دستام صورت عسل رو قاب گرفتم و خوب نگاهش کردم. شاید روزی این دختر، با وقاحت زندگیم رو از چنگم در بیاره، اما الان باید با محبت نگاهش کنم. صورتش رو با ولع نگاه کردم و خندیدم: _عسل... گاهی وقتا هرچقدرم با زندگی کوتاه بیای، اون تا از پا درت نیاره کوتاه نمیاد. سعی کن در حق کسی بدی نکنی. چشمام با درد بهم خیره شد و گفت: _تو... در حق.. مهراب.. شوهر سابقت بدی کردی؟ که الان کارت با محمدعلی به اینجا کشیده؟ گاهی وقتا میمونم چرا آدمها بدی های خودشون رو نمی‌بینند و تو رو میخوان متهم کنن ولی بعد می‌فهمم که من هم اینطوری‌ام! منظورِ من خودِ عسل بود ولی باز هم خندیدم: _آره.. در حق مهرابم خیلی بد کردم. تو دلم اضافه کردم: _حالا میخوام جبران کنم. میخوام طلاق بگیرم و به سمت کسی برم که معلومه هنوزم توی قلبشم نه مثل محمدعلی که تو قلبش تویی و من روی زبونش! حرفها انقدر زده نمیشن که قده‌ی سرطانی درست میکنند. این قده‌ی سرطانی هر روز داشت توی گلویِ من سنگین‌تر میشد. از روی تخت بلند شدم. بدنم کرخت و بی‌حس بود بس که تو پتو خودم رو غرق کرده بودم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #72 لبخندی بهم زد و گفت: _آبجی.. حالت خوبه؟ تب داری انگار.. ببخشی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گرمم شده بود. با حرص پتو و بالش رو از خودم کنار زدم و گفتم: _مامان کجاست؟ داره غذا درست میکنه؟ امیرعلی غذا سفارش داد؟ _نه مامان و بابا، با زندایی و دایی رفتن اصفهان خونه‌شون! شوکه به سمتش برگشتم. باورم نمیشد انقدر راحت قضیه رو فیصله داده باشن. نگاهی به عسل کردم و با شک پرسیدم: _پس تو چرا اینجایی؟ لبخند مهربونی زد: _مامان گفت بیام پیشت بمونم تا یکم حالت بهتر بشه. تا وقتی حالت بهتر بشه، تو کارات کمکت کنم. برای امیرعلی غذا درست کنم و ... این جور چیزا! وقتی من خواب بودم دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ عصبی از اتاق بیرون زدم و بلند صدا زدم: _ امیرعلی... امیرعلی.. بیا ببینم آبجیم چی میگه! عسل اینجا چرا میمونه؟ من نمی‌تونم واست غذا درست کنم؟ به مامانم چی گفتی؟ امیرعلی سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با ناراحتی به عسلی که تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و لب‌گزیده بهم چشم‌و ابرو اومد: _آنا... عسل خجالت کشید! بلند تر و حرصی‌تر از قبل گفتم: _بدار خجالت بکشه... خجالت بکشه اومده تو زندگیِ خواهرش! باید بفهمه اینکار درست نیست. بدو توضیح بده ببینم اینجا چخبره؟ چرا مامان و بابام رفتن؟ تو چرا نرفتی غذا سفارش بدی؟ نگاه امیرعلی هنوز با شک و تردید روی عسل بود و هی بین من و عسل تو گردش بود. حتما تو ذهنش میگه چقدر زرنگم هردوتا خواهر رو گول زدم و از هردوشونم یه ناخونکی زدم. پوزخندی زدم، به همین خیال باشه. چنان بلایی سرش بیارم که بفهمه یه مَن ماست چقدر ماست داره. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #359 دوباره پیام داد : چقدر هم آروم رانندگی می کنه عمو. با چشمای گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هعی. باشه. دیگه جوابش رو ندادم. ولی هی نامحسوس اطراف رو نگاه می کردم. که ببینم هست یا نه. کجاست. دیگه اینقدر برگشتم عقب که بابام متوجه شد و گفت : دنبال کسی می گردی؟ هول شدم. ولی خودم رو جمع و جور کردم. و گفتم : نه. حس کردم آشنا دیدم. مامانم گفت : چه آشنایی؟ _ نمی دونم. هیچی. اشتباه دیدم شاید. دیگه پیگیری نکردن. هوفی کشیدم و نشستم سر جام. یکم جلو تر بابام نگه داشت که استراحت کنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #360 _ هعی. باشه. دیگه جوابش رو ندادم. ولی هی نامحسوس اطراف رو ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 پیاده شدم. نمی دونستم اونم پیاده شده یا نه. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم. با مامانم رفتیم سرویس بهداشتی. یه فضای سبز هم همونجا بود. بابام گفت حصیر پهن می کنه تا ما هم بیایم یکم بشینیم. مامانم زودتر از سرویس اومد بیرون و رفت. وقتی داشتم میومدم بیرون جلوی در دیدمش. قلبم اومد تو دهنم. بهم اشاره کرد که دنبالش برم. از اونجا رفتم بیرون. مامان بابام رو چک کردم. حواسشون بهم نبود. ولی بازم دو دل بودم. اونم منتظر بود. نمی دونستم چی کار کنم. دیگه دلو زدم به دریا و رفتم ببینم چی کار داره. یه گوشه خلوت گیر آورده بود تا بهش رسیدم و خواستم حرف بزنم یهو بغلم کرد. دیگه نفهمیدم چی شد. غرق شدم توی اغوشش و از اطراف فارغ شدم. هم حس نابی داشتم هم استرس ولم نمی کرد. دیگه مجبور شدم از بغلش بیام بیرون. چشماش داشت بعد مدت ها می خندید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥