eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
156 عکس
71 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #61 میخواستم بگم اشتباه کردم، میخواستم بگم برگرد بهم! اما چیزی نگفت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اون طرز نگاه عجیبش رو به منم کرد که سریع لب گزیدم و سر پایین انداختم. عجب آدمی شده! قبلا یادمه حتی به زور اخم میکرد. جدی بود ولی مهربون، آروم و سر به زیر! یه مرد کاملا جنتلمن.. که البته زنش قدرشو ندونست..! اگه به گذشته بر میگشتم تنها چیزی که تغییر میدادم طلاقم از مهرابی بود که همه‌چیزشو پای من گذاشت. ناراحت شدم از این بی‌محلی که بهم کرد و سرمو سمت شیشه ماشین چرخوندم. توقعی هم نداشتم، ولی بدجور دلم سوخت. مهراب... مهراب.. تو چی میدونی من چی کشیدم؟ کنار کافه‌ای ماشین رو پارک کرد و گفت: _پیاده شو. سرمای لحنش حالمو بد کرد. این همونی بود که اشکمو با انگشتش لمس کرد؟ این همون آدم بود؟ فکر میکردم تسلیم شده. فکر میکردم سر عقل اومده ولی انگار لجبازیِ محراب تازه شروع شده بود. بی‌حرف از ماشین بیرون اومدم و وارد کافه شدم. مهراب هم در ماشین رو با ضرب کوبید و پشت سرم راه افتاد. سکوتِ مهراب، داشت منو به شک می‌نداخت که کارم درسته یا نه. این مهرابی که میدیدم صد و هشتاد درجه با مهراب گذشته فرق میکرد. اگه با گفتن ماجراهایی که پیش اومده، اگه ازش کمک بخوام و به ریشم بخنده چی؟ اگه ذوق کنه و دشمن شاد بشم چی؟ این ریسک رو کردم که همراهش باشم و صبر کردم تا اونم بیاد و باهم وارد کافه شدیم. پشت میزی که تو حاشیه بود ونگاه های کمی روش زود، نشستیم و به اطراف نگاه کردم. مهراب منو رو برداشت و گفت: _چی میخوری؟ لب گزیدم و در سکوت نگاهش کردم. میدونست چی میخورم. همیشه وقتی کافه میومدیم بستنی میخوردم. کنج لبش به زور بالا رفت و گفت: _همون همیشگی؟ سر تکون دادم، نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. به تقاص نگاه سرد و سکوتش، میخواستم تلافی کنم. اما کی میدونست کی داره تلافی میکنه؟ حرف نزدن باهاش بیشتر به من درد میداد تا به مهرابی که فراموشم کرده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #62 اون طرز نگاه عجیبش رو به منم کرد که سریع لب گزیدم و سر پایین ان
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 منو رو با حرکت ظریفی روی میز گذاشت و خیره شد بهم. نگاهش کردم، نگاهم میکرد! لبخند کوچیکی که روی لبش بود محو شد. پلکی زدم و سریع سرم رو پایین انداختم. نمی‌خواستم به امیرعلی خیانت کنم، ولی لجم گرفته بود. صدای آروم و ملایمش رو شنیدم: _گفتی کمکت کنم... چیشده؟ با خودم میگفتم اگه جلوش قرار بگیرم همه چیز رو بهش میگم. تا الان حتما فهمیده دوسش دارم، ولی موضوع این بود که طلاق گرفتن از امیرعلی آسون نبود. اونم وقتی که عسل حامله‌ست، امیرعلی هم چشمش از مهریه دادن میترسه. بیشرمی بود ولی به خودم جرئت دادم و سرمو بالا آوردم، خیره شدن تو چشماش سخت بود اونم وقتی که میخواستم حرف از خیانتِ امیرعلی بزنم. همون مردی که گفتم عاشقشم، عشق بچگیِ منه! یه روز داخل همین چشم‌ها براق شدم و داد زدم که عاشق امیرعلی‌ام، حالا ولی باید زل بزنم به همین نگاه منتظر و از خیانت کسی بگم که روزی ادعای عاشقی میکردم. انگشتمو سابیدم به کنار میز و مونده بودم چطور شروع کنم که گوشیم زنگ خورد. از کیفم در آوردم و نگاه کردم، مامان بود. جواب دادم: _الو... صدای پر از حرص و عصبانیتش بین الو گفتنِ من گم شد: _درد و الو.. کوفت و الو! باز میخوای طلاق بگیری سلیطه خانم؟ هان؟ من و بابات دیگه با چه رویی تو چشم مردم نگاه کنیم؟ دفعه قبلی گفتیم مشکل از شوهرش بوده مهراب بد بوده مردونگی نداشته، این دفعه چی بگیم؟ هان؟ کدوم دختری تو فامیل دو دفعه طلاق گرفته که دختر من شده شاهِ شاهشون؟ پوزخندی روی لبم نشست، مادر و پدر من از نگاه کردن به چشم مردم میترسیدن؟ من چی پس؟ من نباید از نگاه کردم به چشم‌های مهرابی بترسم که موقع طلاقم بهش قول دادم خوشبخت بشم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #63 منو رو با حرکت ظریفی روی میز گذاشت و خیره شد بهم. نگاهش کردم، ن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های مامان تموم بشه اما انگار این قصه سر دراز دارد، با غم و ناراحتی گفت: _تو دختر بزرگ منی، بچه‌ی بزرگمی! عسل الگوی زندگیش خواهرشه. اونوقت اگه دفعه دوم طلاق بگیره دیگه کسی خواستگاریِ خواهرت میاد؟ آنا مشکلت با امیرعلی چیه؟ مهراب که میگفتی اجبارِ تو و بابا بود. امیرعلی که دیگه دل‌بخواه خودت بود. غمگین به مهرابی که رو به روم نشسته بود نگاه کردم. سکوتم مامان رو جریحه‌دار تر کرد و لحنش تند‌شد: _آنا جواب منو بده. مشکلت با امیرعلی چیه؟ کار نداره که داره. اخلاقش باهات صد برابر بهتر از شوهر قبلیته. بخاطرت کار و بارش رو ول کرد اومد تهران. دیگه چی میخوای؟ میخواستم داد بزنم من مهراب رو میخوام. کسی رو میخوام که تا الان به من و عشقی که داره متعهده، نه مردی که بخاطر خواهرم با من ازدواج کرد. به زور خودم رو کنترل کردم و با لبخند زورکی گفتم: _مامان جان بعدا حرف بزنیم؟ _نه نمیخوام همین الان بگو داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟ میخوای به همه‌ی مردای زندگیت یه ناخونک بزنی بعد طلاق بگیری؟ این حرفِ مامان انقدر برام سنگین اومد که بدون هیچ حرفی سریع تماس رو قطع کردم و شمارهِ مامان رو تو بلاک لیست گذاشتم. نفس سختی کشیدم و گفتم: _ببخشید اگه حرفای مامانم زیاد خوب نبودن. موضوع اینه که مدتیه چیزایی رو فهمیدم که باعث شده هنگ کنم... _مثلا خیانت امیرعلی؟ تو صداش تمسخر بود و مشخصه که بعد از حرفام قراره یه مدت تو دلش بهم بخنده، ولی تنها کسی که الان می‌تونست کمکم کنه مهراب بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #344 خشکم زد. وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود. سرمو انداختم پایین
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده. بگو ببینم چی می خواستی بگی. خودشم آروم آروم جدی شد. یکم با شن های ساحل خودشو مشغول نشون داد. باد داشت شدید می شد و شالم رو می نداخت. گفتم : اگه حرف نزنی مجبورم برم. دارا طوفان می شه _ نگران نباش. اینجا طوفان نمیشه _ گفتم حرفتو بزن. هوفی کشید و گفت : دلارام... خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. باید مفصل و از اول برات تعریف کنم. پوزخنذ زدم. _ آره. خودم فهمیدم که خیلی چیزا رو نمی دونم. نیازی به گفتنت نیست. _ شاید اسمش رو بذاری پنهان کاری. ولی چیزایی که میگم رو هیچ کس نمی دونه. هیچ کس. یعنی شرایط طوری بود که نباید به کسی می گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #345 _ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده. بگو ببینم چی می خواستی ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟ _ گفتنش برام سخته. _ درباره چیه؟ کار؟ زندگی؟ خانواده؟ من؟ _ به همه چی مربوط میشه. ولی بخش اعظمش میشه گفت مربوط به کاره. _ چه کاری؟ خب حرف بزن می گم دیره باید برم. اگه بابامم بیاد من و تو رو با هم اینجا ببینه خیلی بد میشه. _ عمو از دستم کفریه آره؟ _ خیلی. مازیار حرفت رو بزن. نپیچون. _ نمیشه یه وقت دیگه بگم؟ _ منو اسکل کردی؟! این همه راه بلند شدی اومدی اینجا. جلومو گرفتی. بعد میگی یه وقت دیگه بگم؟ من می رم مازیار. و وقت دیگه ای هم وجود نداره. مسخره تو نیستم که خواستم ول کنم برم که باز مانع شد و به زور نگهم داشت. و این بار جدی شروع به حرف زدن کرد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #64 با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فقط هفت هشت ماهه میشه ازدواج کردیم و اون با عزیزترین آدم زندگیم بهم خیانت کرده. اگه با یه دختر دیگه اینکارو میکرد می‌تونستم به راحتی طلاقمو با مهریه زیادی که دارم بگیرم. حتی دایی بهم حق‌السکوت زیادی میداد تا به‌کسی نگم که پسرش خیانت کرده. ولی پای عزیزِ خانوادم در میونه، که اگر دایی و زندایی بفهمن کسی که ضربه میخوره خانواده‌ی منه! با تردید نگاهم کرد و گفت: _تنها کسی که تو ذهنم میرسه خواهرته... اون که ده‌سالش بیشتر نیست! خنده‌ی ناباوری کردم و با تاسف سرتکون دادمو گفتم: _دقیقا خواهرمه. خواهرم... عسل! این که دو تاشون بهم خیانت کردن مهم نیست. من میتونستم یه جوری کنار بیام چون علی از چشمم افتاده. موضوع اصلی اینه که عسل بارداره و اگه من به دادگاه و قاضی مدارکی رو نشون بدم سریع میتونم طلاق بگیرم. ولی... حرفمو ادامه ندادم که خودش گفت: _ولی اینکار مصادف میشه با ریختن کل آبروی خانوادت اللخصوص پدرت! _دقیقا! من الانم گیجم که چیکار کنم. حتی برای بازیگری هم که شده نمیتونم اون مرتیکه رو تحمل کنم. هر روز.. بغضی به گلوم نشست و به چشم‌های سیاهش خیره شدم: _هر روز با تو مقایسه‌اش میکنم. نه رفتارش رو، نه تعهدی که بهم نداشت، همه چیزش منظورمه. وقتی نفس میکشه میگم چرا ریتم نفساش شبیه مهراب نیست. وقتی بلند میشه میگم چرا شبیه تو از خواب بیدار نمیشه؟ وقتی... نیشِ اشک به چشمم خورد و غم صدامو داغون کرد. چرا زندگیِ من باید یه تراژدی غمناک میشد که درست شدنی نیست؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #346 _ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟ _ گفتنش برام سخته. _ درباره چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان. وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته. همه اصرار داشتن که من پزشک بشم. و چقدز فشار روم بود سر این مسئله. اما خب من زیر بار نرفتم. و گفتم حداقل میشم معلم چون هدف خاصی نداشتم. علاقه اصلیم توی باشگاه خلاصه می شد. با کیسه بوکس و پنجه بوکس و این چیزا دوست داشتم سر و کله بزنم. عاشق این بودم که چالش ها رو حل کنم. حالا که عملی چه فکری یه روز که توی باشگاه تمرین می کردم، بحث دانشکده افسری بین استاد و یکی دیگه از بچها شد. و من همه رو شنیدم. طوری صحبت می کرد و توضیح می داد که آدم مشتاق می شد بره ببینه اون تو چه خبره انگار علایق من اونجا بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #65 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود لطفا ادامه نده. _من دوستت دارم.. تازه فهمیدم که چقدر عاشقتم. _تو متاهلی، زندگیِ تو به من هیج ارتباطی دیگه نداره. عوضی بودن رو به حد اعلاء رسوندم و گفتم: _میخوام طلاق بگیرم. شوکه نگاهم کرد. لبش رو با زبون تر کرد و ابرو بالا انداخت، گفت: _چطور میخوای طلاق بگیری وقتی که عسل از شوهرت حامله‌ست؟ طلاق تو یه رسوایی بزرگ برای خانوادت درست میکنه. _میدونم و بخاطر همینم میخوام ازت کمک بگیرم. خواهش میکنم کمکم کن. مهراب... دستاشو تو دستم‌گرفتم و با التماس تو چشماش زل زدم و گفتم: _ازت خواهش میکنم به هردومون یه فرصت دوباره بده. هر کاری کردم تا فراموشت کنم، هرکاری که فکرشو میکنی اما نشد. _آنا من نخواستم طلاقت بدم که الان دست به دامنم بشی که دوباره با هم باشیم. تو بهتر از خودم از عشقی که بهت داشتم خبر داشتی. دستشو از دستم بیرون آورد و کمی فاصله گرفت. خشکم زد. پس میخواست تلافی کنه، تعجبی هم نداشت. مهرابی که قبلا میشناختم با مهرابی که الان میبینم خیلی فرق کرده بود. کیفمو روی شونه‌ام درست کردم و از جا بلند شدم. بیشتر از این نمی‌تونستم غرورم رو بخاطر عشق و علاقه‌ای که سالها قبل خودم نابود کردم، زیر پا بذارم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _بسیار خب... به حرفام فکر کن و اگه تصمیم نهایی رو گرفتی بهم خبر بده. حتی اگه جوابت منفی بود هم بهم بگو. نگاهم کرد، منتظر، عاجز، انگار میخواست بیشتر التماس کنم اما من آدم التماس کردن نبودم. نه فعلا و نه حالایی که چیزی دیگه برای از دست دادن نداشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
از شــهـدا به شــمـا از شهدا به شما الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟.                 قرارمون این نبود....😔 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻‍♂️ اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻 عکس ماها رو میبینید... ولی❌عکس ما عمل میکنید... ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو یاد بگیریم اونم مبارزه به سبک شهدااا اینجا پاتوق مبارزه ساست می‌ خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻 یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻 "@Sarbazeharamm" حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر نیرو ها در حالت آماده باشن😉 اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #347 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد. این شدکه بیخیال نشدم و رفتم بیشتر تحقیق کردم. خوشبختانه وقت برای ثبت نامش هم بود. درسا رو که هر طور که بود پا شدم. مصاحبه دانشکده افسری رو قبول شدم و خیلی سکرت بدون اطلاع دادن به کسی رفتم. نیمه وقت اونجا بودم و تایم آزادم کار می کردم. یک سالی اینجوری گذشت. من به طور رسمی وارد این حرفه شدم. اما همچنان دلم نمی خواست کسی بفهمه. توی اون یک سال از نظر فکری خیلی پیشرفت کنم. فکر کنم تو هم یادت باشه. همون یک سالی که توی اکثر دور همی ها نبودم. و اتفاقا خود تو هم سراغم رو می گرفتی گذشت و گذشت. من شدم یکی از نیرو های اطلاعاتی و مخفی سازمان. اینایی که میگم رو هیچ کس نباید بفهمه ها دلارام. اوکی؟ فقط تونستم به زور سر تکون بدم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #348 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگم. قسم خورده بودم. هیچ کس نباید می فهمید. بخاطر یه ماموریت مجبور شدم مدرک بگیرم و بشم استاد دانشگاه اخرای کار بودم که ماموریت جدید یعنی همین کاری که سروش توش هست پیش اومد. سروش هم مامور مخفیه. با بهت و ناباوری داد زدم : چی؟ _ هیس. آروم. آره همون که شنیدی. _ جدی سروش پلیسه؟ _ آره دیگه. بذار توضیح بدم _ بگو. _ سروش الان خیل وقته توی اون آسایشگاه روانبیه فقط هم بخاطر ماموریت برای اینکه باند بزرگی که دنبالشیم دست از سر سروش برداره مجبور شدیم این کارو کنیم. مدارکش که به دستشون رسید و دیدن مهر پزشکی خورده بیخیالش شدن. خودشو زد به دیوونگی تا ولش کنن نکشنش. و بتونیم کارا رو پیگیری کنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #66 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود ل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمی‌کشیدم. تشنه و گرسنه با پاهای خسته از کافه بیرون زدم و تا خودِ خونه‌ تند تند قدم میزدم. فکرم رفت سمت دانشگاهم اما بیخیالش شدم. دانشگاه تو این اوضاع روحی دیگه چی بود؟ سر کوچه بودم که ماشین بابا و مامان رو دیدم. شوکه قدمی عقب رفتم، سرعت اطلاع رسانی‌ دایی رو برم! آب دهنم رو قورت دادم و تو خووم جمع شدم. باید برای یه دعوای بزرگتر با مامان و بابا آماده میشدم. هوفی کشیدم و زیرلب گفتم: _ای بر بختت آنا... بختت زن! در خونه باز بود و با قدمای آروم نزدیک شدم. صدای سر و صدا از همینجا هم شنیده میشد. مامان بلند میگفت: _آنا بچم از اینکارا بلد نیست. هیچوقتم به کسی بی‌احترامی نمیکنه. اوه بحث شیرین احترام رسیدم. وارد خونه شدم و به اوضاع نابسامان وسایل نگاه کردم. عسل با مظلومیت روی مبل نشسته بود و مامان و بابا با حالت دعوا رو به روی دایی و زندایی وایستاده بودن. مامان تا چشمش به من خورد سریع سمتم حجوم آورد و دستم رو کشید، گفت: _بیا اینم آنای من.. دخترمن! آنا تو دیشب به دایی و زنداییت بی احترامی کردی؟ تو این دی‌ماه سردی که هوا داشت تا مغز استخونم رو به در میاورد، باید با این دعوا حالم خراب تر از قبل میشد. سری تکون دادم و کنار عسل نشستم. با ملایمت گفتم: _خواهش میکنم بشینید. با آرامش حل میکنیم _دارم میگم دیشب چی‌شده بود؟ دایی و زنداییت چی میگن؟ چه بی‌احترامی بهشون کردی؟ خسته به امیرعلی نگاه کردم تا اوضاع رو دوستش بگیره ولی نگاهش رو روی عسل دیدم. حرصی صداش کردم: _امیرعلی جان! حواس امیرعلی سمت من چرخید و منگ گفت: _چی؟ لب بهم فشردم و با فک قفل شده گفتم: _دعوای من و امیرعلی سر خیانتی بود که من کرده. عسل که کنارم نشسته بود یهو تکون بدی خورد که همه بهش نگاه کردیم. با چشمای گرد شده به امیرعلی‌نگاه کرد. امیرعلی هم با شوک به عسل نگاه کرد. پوزخندی زدم و گفتم: _عسل.... امیرعلی به تو چه ربطی داره که بالا میپری؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻