eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19هزار دنبال‌کننده
285 عکس
99 ویدیو
1 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #344 خشکم زد. وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود. سرمو انداختم پایین
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده. بگو ببینم چی می خواستی بگی. خودشم آروم آروم جدی شد. یکم با شن های ساحل خودشو مشغول نشون داد. باد داشت شدید می شد و شالم رو می نداخت. گفتم : اگه حرف نزنی مجبورم برم. دارا طوفان می شه _ نگران نباش. اینجا طوفان نمیشه _ گفتم حرفتو بزن. هوفی کشید و گفت : دلارام... خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. باید مفصل و از اول برات تعریف کنم. پوزخنذ زدم. _ آره. خودم فهمیدم که خیلی چیزا رو نمی دونم. نیازی به گفتنت نیست. _ شاید اسمش رو بذاری پنهان کاری. ولی چیزایی که میگم رو هیچ کس نمی دونه. هیچ کس. یعنی شرایط طوری بود که نباید به کسی می گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #345 _ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده. بگو ببینم چی می خواستی ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟ _ گفتنش برام سخته. _ درباره چیه؟ کار؟ زندگی؟ خانواده؟ من؟ _ به همه چی مربوط میشه. ولی بخش اعظمش میشه گفت مربوط به کاره. _ چه کاری؟ خب حرف بزن می گم دیره باید برم. اگه بابامم بیاد من و تو رو با هم اینجا ببینه خیلی بد میشه. _ عمو از دستم کفریه آره؟ _ خیلی. مازیار حرفت رو بزن. نپیچون. _ نمیشه یه وقت دیگه بگم؟ _ منو اسکل کردی؟! این همه راه بلند شدی اومدی اینجا. جلومو گرفتی. بعد میگی یه وقت دیگه بگم؟ من می رم مازیار. و وقت دیگه ای هم وجود نداره. مسخره تو نیستم که خواستم ول کنم برم که باز مانع شد و به زور نگهم داشت. و این بار جدی شروع به حرف زدن کرد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #64 با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فقط هفت هشت ماهه میشه ازدواج کردیم و اون با عزیزترین آدم زندگیم بهم خیانت کرده. اگه با یه دختر دیگه اینکارو میکرد می‌تونستم به راحتی طلاقمو با مهریه زیادی که دارم بگیرم. حتی دایی بهم حق‌السکوت زیادی میداد تا به‌کسی نگم که پسرش خیانت کرده. ولی پای عزیزِ خانوادم در میونه، که اگر دایی و زندایی بفهمن کسی که ضربه میخوره خانواده‌ی منه! با تردید نگاهم کرد و گفت: _تنها کسی که تو ذهنم میرسه خواهرته... اون که ده‌سالش بیشتر نیست! خنده‌ی ناباوری کردم و با تاسف سرتکون دادمو گفتم: _دقیقا خواهرمه. خواهرم... عسل! این که دو تاشون بهم خیانت کردن مهم نیست. من میتونستم یه جوری کنار بیام چون علی از چشمم افتاده. موضوع اصلی اینه که عسل بارداره و اگه من به دادگاه و قاضی مدارکی رو نشون بدم سریع میتونم طلاق بگیرم. ولی... حرفمو ادامه ندادم که خودش گفت: _ولی اینکار مصادف میشه با ریختن کل آبروی خانوادت اللخصوص پدرت! _دقیقا! من الانم گیجم که چیکار کنم. حتی برای بازیگری هم که شده نمیتونم اون مرتیکه رو تحمل کنم. هر روز.. بغضی به گلوم نشست و به چشم‌های سیاهش خیره شدم: _هر روز با تو مقایسه‌اش میکنم. نه رفتارش رو، نه تعهدی که بهم نداشت، همه چیزش منظورمه. وقتی نفس میکشه میگم چرا ریتم نفساش شبیه مهراب نیست. وقتی بلند میشه میگم چرا شبیه تو از خواب بیدار نمیشه؟ وقتی... نیشِ اشک به چشمم خورد و غم صدامو داغون کرد. چرا زندگیِ من باید یه تراژدی غمناک میشد که درست شدنی نیست؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #346 _ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟ _ گفتنش برام سخته. _ درباره چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان. وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته. همه اصرار داشتن که من پزشک بشم. و چقدز فشار روم بود سر این مسئله. اما خب من زیر بار نرفتم. و گفتم حداقل میشم معلم چون هدف خاصی نداشتم. علاقه اصلیم توی باشگاه خلاصه می شد. با کیسه بوکس و پنجه بوکس و این چیزا دوست داشتم سر و کله بزنم. عاشق این بودم که چالش ها رو حل کنم. حالا که عملی چه فکری یه روز که توی باشگاه تمرین می کردم، بحث دانشکده افسری بین استاد و یکی دیگه از بچها شد. و من همه رو شنیدم. طوری صحبت می کرد و توضیح می داد که آدم مشتاق می شد بره ببینه اون تو چه خبره انگار علایق من اونجا بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #65 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود لطفا ادامه نده. _من دوستت دارم.. تازه فهمیدم که چقدر عاشقتم. _تو متاهلی، زندگیِ تو به من هیج ارتباطی دیگه نداره. عوضی بودن رو به حد اعلاء رسوندم و گفتم: _میخوام طلاق بگیرم. شوکه نگاهم کرد. لبش رو با زبون تر کرد و ابرو بالا انداخت، گفت: _چطور میخوای طلاق بگیری وقتی که عسل از شوهرت حامله‌ست؟ طلاق تو یه رسوایی بزرگ برای خانوادت درست میکنه. _میدونم و بخاطر همینم میخوام ازت کمک بگیرم. خواهش میکنم کمکم کن. مهراب... دستاشو تو دستم‌گرفتم و با التماس تو چشماش زل زدم و گفتم: _ازت خواهش میکنم به هردومون یه فرصت دوباره بده. هر کاری کردم تا فراموشت کنم، هرکاری که فکرشو میکنی اما نشد. _آنا من نخواستم طلاقت بدم که الان دست به دامنم بشی که دوباره با هم باشیم. تو بهتر از خودم از عشقی که بهت داشتم خبر داشتی. دستشو از دستم بیرون آورد و کمی فاصله گرفت. خشکم زد. پس میخواست تلافی کنه، تعجبی هم نداشت. مهرابی که قبلا میشناختم با مهرابی که الان میبینم خیلی فرق کرده بود. کیفمو روی شونه‌ام درست کردم و از جا بلند شدم. بیشتر از این نمی‌تونستم غرورم رو بخاطر عشق و علاقه‌ای که سالها قبل خودم نابود کردم، زیر پا بذارم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _بسیار خب... به حرفام فکر کن و اگه تصمیم نهایی رو گرفتی بهم خبر بده. حتی اگه جوابت منفی بود هم بهم بگو. نگاهم کرد، منتظر، عاجز، انگار میخواست بیشتر التماس کنم اما من آدم التماس کردن نبودم. نه فعلا و نه حالایی که چیزی دیگه برای از دست دادن نداشتم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
از شــهـدا به شــمـا از شهدا به شما الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟.                 قرارمون این نبود....😔 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻‍♂️ اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻 عکس ماها رو میبینید... ولی❌عکس ما عمل میکنید... ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو یاد بگیریم اونم مبارزه به سبک شهدااا اینجا پاتوق مبارزه ساست می‌ خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻 یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻 "@Sarbazeharamm" حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر نیرو ها در حالت آماده باشن😉 اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #347 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد. این شدکه بیخیال نشدم و رفتم بیشتر تحقیق کردم. خوشبختانه وقت برای ثبت نامش هم بود. درسا رو که هر طور که بود پا شدم. مصاحبه دانشکده افسری رو قبول شدم و خیلی سکرت بدون اطلاع دادن به کسی رفتم. نیمه وقت اونجا بودم و تایم آزادم کار می کردم. یک سالی اینجوری گذشت. من به طور رسمی وارد این حرفه شدم. اما همچنان دلم نمی خواست کسی بفهمه. توی اون یک سال از نظر فکری خیلی پیشرفت کنم. فکر کنم تو هم یادت باشه. همون یک سالی که توی اکثر دور همی ها نبودم. و اتفاقا خود تو هم سراغم رو می گرفتی گذشت و گذشت. من شدم یکی از نیرو های اطلاعاتی و مخفی سازمان. اینایی که میگم رو هیچ کس نباید بفهمه ها دلارام. اوکی؟ فقط تونستم به زور سر تکون بدم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #348 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگم. قسم خورده بودم. هیچ کس نباید می فهمید. بخاطر یه ماموریت مجبور شدم مدرک بگیرم و بشم استاد دانشگاه اخرای کار بودم که ماموریت جدید یعنی همین کاری که سروش توش هست پیش اومد. سروش هم مامور مخفیه. با بهت و ناباوری داد زدم : چی؟ _ هیس. آروم. آره همون که شنیدی. _ جدی سروش پلیسه؟ _ آره دیگه. بذار توضیح بدم _ بگو. _ سروش الان خیل وقته توی اون آسایشگاه روانبیه فقط هم بخاطر ماموریت برای اینکه باند بزرگی که دنبالشیم دست از سر سروش برداره مجبور شدیم این کارو کنیم. مدارکش که به دستشون رسید و دیدن مهر پزشکی خورده بیخیالش شدن. خودشو زد به دیوونگی تا ولش کنن نکشنش. و بتونیم کارا رو پیگیری کنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #66 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود ل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمی‌کشیدم. تشنه و گرسنه با پاهای خسته از کافه بیرون زدم و تا خودِ خونه‌ تند تند قدم میزدم. فکرم رفت سمت دانشگاهم اما بیخیالش شدم. دانشگاه تو این اوضاع روحی دیگه چی بود؟ سر کوچه بودم که ماشین بابا و مامان رو دیدم. شوکه قدمی عقب رفتم، سرعت اطلاع رسانی‌ دایی رو برم! آب دهنم رو قورت دادم و تو خووم جمع شدم. باید برای یه دعوای بزرگتر با مامان و بابا آماده میشدم. هوفی کشیدم و زیرلب گفتم: _ای بر بختت آنا... بختت زن! در خونه باز بود و با قدمای آروم نزدیک شدم. صدای سر و صدا از همینجا هم شنیده میشد. مامان بلند میگفت: _آنا بچم از اینکارا بلد نیست. هیچوقتم به کسی بی‌احترامی نمیکنه. اوه بحث شیرین احترام رسیدم. وارد خونه شدم و به اوضاع نابسامان وسایل نگاه کردم. عسل با مظلومیت روی مبل نشسته بود و مامان و بابا با حالت دعوا رو به روی دایی و زندایی وایستاده بودن. مامان تا چشمش به من خورد سریع سمتم حجوم آورد و دستم رو کشید، گفت: _بیا اینم آنای من.. دخترمن! آنا تو دیشب به دایی و زنداییت بی احترامی کردی؟ تو این دی‌ماه سردی که هوا داشت تا مغز استخونم رو به در میاورد، باید با این دعوا حالم خراب تر از قبل میشد. سری تکون دادم و کنار عسل نشستم. با ملایمت گفتم: _خواهش میکنم بشینید. با آرامش حل میکنیم _دارم میگم دیشب چی‌شده بود؟ دایی و زنداییت چی میگن؟ چه بی‌احترامی بهشون کردی؟ خسته به امیرعلی نگاه کردم تا اوضاع رو دوستش بگیره ولی نگاهش رو روی عسل دیدم. حرصی صداش کردم: _امیرعلی جان! حواس امیرعلی سمت من چرخید و منگ گفت: _چی؟ لب بهم فشردم و با فک قفل شده گفتم: _دعوای من و امیرعلی سر خیانتی بود که من کرده. عسل که کنارم نشسته بود یهو تکون بدی خورد که همه بهش نگاه کردیم. با چشمای گرد شده به امیرعلی‌نگاه کرد. امیرعلی هم با شوک به عسل نگاه کرد. پوزخندی زدم و گفتم: _عسل.... امیرعلی به تو چه ربطی داره که بالا میپری؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #349 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون که ما توی ماموریت بودیم و هستیم فکر کنم الان درک کنی چرا اینقدر مخالفت بودم. چرا اینقدر می گفتم نه. نرو. وارد اون آسایشگاه نشو. ولی گوش نکردی. فکر کردی دارن بهت زور می گم. تو هم تهدید کردی. تو هم خرابش کردی. مونده بودم چی بگم. اگه واقعا حرفاش حقیقت داشت که حق داشت هرچی گفته بود ولی خب باید بهم می گفت. _ باید بهم میگفتی. _ نمی شد. قول شرف داده بودم. _ من که قرار نبود به کسی بگم. _ چه ربطی داره من قسم خورده بودم. _ پس الان چه جوری بهم گفتی. قسمت رو شکستی؟ _ مافوقم رو راضی کردم. اونم با پارتی بازی از وقتی این اتفاق ها افتاد هر روز پیشش التماس کردم تا تازه الان جواب داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #67 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمی‌کشی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت: _من؟ من بالا پریدم؟ مامان بی‌توجه به عسل رو کرد سمت منو بهم توپید: _به عسل چیکار داری؟ دیوونه شدی داری زندگیتو با امیرعلی خراب میکنی، به دایی و زنداییتم بی‌احترامی کردی الان به عسل گیر میدی؟ شمرده شمرده و با لحن آروم و متمرکز، گفتم: _مامان... بابا...! امیرعلی با یه دختربچه‌ی دبیرستانی به من خیانت کرده. حتی دوستم گفت که انگار دختره حامله‌ست! هین زندایی و مامان با تشر امیرعلی یکی شد: _آنا... حرف دهنتو بفهم! از جا بلند شدم و تو چشمام زل زدم، یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: _اگه نفهمم چی؟ تو بفهم داری چه غلطی میکنی. تو زن داری. ما حتی یه سالم نشده که ازدواج کردیم. چطور به خودت این جرئتو میدی که بهم خیانت کنی؟ مامان دستشو گذاشت روی قلبش و ولو شد روی مبل. پوفی کشیدم و بی‌حوصله سرجام نشستم. این ادا و اطوار های خاله‌زنکیِ مامان و زندایی دیگه قدیمی شدن. زندایی با عسل به هول و ولا افتادن و سریع رفتن تو آشپزخونه تا آب‌قند درست کنن. زیر چشمی به مامان نگاه کردم و خندیدم: _مامان بلند شو من که تو رو میشناسم. دایی و بابا چشم‌غره‌ی بدی بهم رفتن و مامان که دید حناش پیش من رنگی نداره، ناله کرد: _خدا آدم رو محتاج اولاد نکنه. خدایا... تو این وضعیت این حرفا چیه؟ خندم گرفت و به امیرعلی نگاه کردم، دیدم چشمش روی عسل مونده که تو آشپزخونه‌ست. نگاه عسل هم گه گُداری از آشپزخونه رو امیرعلی می‌نشست. به‌‌به عشق ممنوعه خوبی دارن ! نگاهی به ساعت کردم، نزدیکه ۳عصر بود. خسته بودم، خیلی خسته انگار که الان شب شده و بعد یه روز سختِ کاری موندم تو هچلِ بدبختی و مشکلاتم. میخواستم طلاق بگیرم، میخواستم یه شروع دوباره با مهراب داشته باشم. میخواستم برم و پشت سرمم نگاه نکنم اما نمیشد. با بر ملا شدن حقیقت، اول از همه آبروی پدری میرفت که بعد از طلاق دخترش سرافنکده‌ی یه قوم و طائفه شده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #350 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ و اجازه پیدا کردم بهت بگم. _ خب. این انصاف بود من با کسی می رفتم زیر یه سقف که حتی نمی دونستم شغل واقعیش چیه تازه اونم چه شغلی. پر خطر. پر ریسک. _ یعنی تواگه می فهمیدی من چی کارم ولم می کردی؟ _ نمی تونم الان جواب بدم به این سرعت. باید تو موقعیت خوب فکر کنم. _ خب الان موقعیته فکر کن هیچی بین ما نشده. و من این حرفا رو توی راحت ترین حالتت بهت زدم. منو ردی می کردی؟ _ ولی من الان توی راحت ترین حالتم نیستم. فکرم مشغول و بهم ریختس _ مگه فکرت بخاطر من بهم ریخته نبود. خب الان بهت گفتم دیگه. _ چی میگی تو؟ به همین سرعت توقع داری همه رو هضم کنم و کنار بیام؟ قاطی نکن همه چی رو با هم. آه کشید و گفت : باشه. اذیتت نمی کنم. در هر صورت..... حرفش رو خورد. _ هیچ کس چیزی از این موضوع نفهمه دلارام. حتی مامان بابات. ببین چقدز با تاکید دارم میگم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥