eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.6هزار دنبال‌کننده
165 عکس
103 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #434 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند زد و بلند شد. منشی گفت : اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن. _ ممنون. بله. بفرمایید شما. سری تکون داد و رفت. _ سلام. خوش اومدی. _ ممنون. _ بیا بشین. _ مگه نمی ریم. _ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم. رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم : چه جای با کلاسی. خندید و گفت : پسندیدی؟ _ میشه گفت آره. _ خب خداروشکر _ اینجا مال خودته؟ _ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم. _ چقد خفن. _ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره. _ ان‌شاءاللَّه درست میشه. _ خب. خودت چطوری؟ _ میشه گفت خوب.‌ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #435 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _ اها. از اون لحاظ. خندید و جیزی نگفت. وسایلش رو جمع کرد. بلند شد و با هم رفتیم بیرون. توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت : به به. مبارکه. خبریه مهندس؟ علی گفت : نه خبری نیست. دوستم هستن. دلارام. _خوشبختم دلارام خانم. محمدم _منم همینطور. علی گفت : برو سر کارت کم فضولی کن. ما هم می ریم. _ برید خوش بگذره. با شیطنت جملش رو گفت علی هم گفت : تو هیچ وقت آدم نمیشی. با هم سوار آسانسور شدیم. گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #436 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه. حتی همین همکار ها. آهی کشیدن و گفتم : درسته می فهمم. رسیدیم توی پارکینگ. گفت : ماشین آوردی؟ _ نه. _ خب خوبه. رفت سمت یه شاسی بلند مشکی خودش در جلو رو برام باز کرد تشکر کردم و سوار شدم. ماشین رو روشن کرد و گفت : خب کجا دوست داری بریم؟ یاد مازیار افتادم. هر بار میومد دنبالم میگفت : خب خوشگله. کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه. _ دلارام؟ خوبی؟ به خودم اومدم و گفتم : آره. ببخشید ام... نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم. هرجا فکر می کنی خوبه بریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #437 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت : تو فکری. _ نه. الان نه. _ بودی؟ _ میشه گفت آره. _ به چی فکر می کردی؟ _ رفتم توی گذشته. آه کشید و گفت : هعی. می فهمم. این خاطرات آدمو ول نمی کنن که _ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟ لبخند زد. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : خیلی تابلویی بعد خودمم این کارم. سرمو انداختم پایین. گفت : دلت براش تنگ شده؟ _ میشه گفت آره. _ نگرانی؟ _ اوهوم. _ نگران نباش. برمیگرده. خندیدم و گفتم : مرسی از نگرانی در اومدم اونم خندید. _ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی. این درسیه که من از زندگی گرفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 صورت گرفته‌ام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم. بی‌بی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایم‌موشک بازی کنن. با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت. مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت: _تو و بی‌بی آخرش منو دق مرگ میکنین. چشم غره‌ای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بی‌بی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند. تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟ ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بی‌بی هم درست کرده بود و دلتنگ دست‌پختشم بودم. بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت: _مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم. قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت. مهراب دستمو کشید و با خنده گفت: _دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بی‌بی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه. راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود. از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بی‌‌بی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #438 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ گفتنش راحته. _ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی. درسته که فکرت مشغول میشه، در هر صورت. ولی، خب. نیاز به تمرین داره.و صبوری. الان اون رفته. تو کاری می تونی کنی؟ فقط می تونی دعا کنی و از خدا بخوای محافظش باشه. _ درسته. _ خب... حالا کجا بریم؟ خندیدم و گفتم : نمی دونم. دیگه چیزی نگفت. نمی دونم داشت کجا می رفت. یکم که گذشت گفت : وقت داری؟ _ از چه نظر؟ _ تا هشت نه اینا. _ آره فکر کنم. چطور؟ _ می خوام برم یه کافه رستوران سنتی. یکم دوره. می خوام ببینم وقت داری. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #439 _ گفتنش راحته. _ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره مشکلی نیست. بریم. سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد. * جای خیلی با صفایی بود. تا حالا نرفته بودم. همه جا رو خیلی عجیب نگاه می کردم. قیافم رو که دید خندید و گفت : حس می کنم خیلی به نظرت جالب اومده _ آره واقعا. _ خب خوبه. گارسون اومد و یه عصرونه هم سفارش دادیم. بعد علی گفت : خب... لبخند زدم و گفتم : خب؟ _ دیشب نشد کامل حرف بزنیم. کجا بودیم اصلا؟ _ یادم نمیاد حقیقتا. ولی خب همه چی رو گفتم. سر تکون داد و گفت : گفتی دوسش داری آره؟ سر تکون دادم. _ فکراتم کردی؟ تصمیمت رو گرفتی؟ هوفی کشیدم و گفتم: نمی دونم کلافم. فکرامو که کردم. ولی نمی دونم چه جوری پیش ببرم همه چی رو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #440 _ آره مشکلی نیست. بریم. سری تکون داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم. _ به مازیار چی بگی؟ خب اگه می خوایش قبولش می کنی دیگه. _ حس بدی دارم _ میفهمم حست رو. یه جورایی انگار حس، می کنی کوچیک می شی. ولی اینطور نیست. تو که بهش درخواست ندادی با هم باشید. اون درخواست داده و پاتم وایساده. حالا باید صبر کنی تا برگرده. _ یه مشکل دیگه کارشه. _ نمی تونی باهاش کنار بیای؟ _ حتی اگر کنار هم بیام حس می کنم خیلی قراره اذیت بشم. _ به هرحال سختی های خودش هم داره. و اینکه دلارام تو خودت رو بیشتر از هرکس دیگه ای می شناسی. من الان می تونم بهت بگم بیخیال سخت نگیر. بالاخره عشقته کنار بیا می تونمم بگم نه خیلی قراره سختی بکشی. که در هر دو صورت درسته. باید بینیی ظرفیت اینکه همون شکلی قبولش کنی رو داری @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #441 _ از چه نظر. _ اینکه به خانوادم چی بگم به خود مازیار چی بگم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به کارش تحقیق کنی. حتی اگه بخوای من هم کمکت می کنم بینی دقیقا چه جوریه ریسک کاریش چقدره بعد با خودت تصویر سازی کنی همه چی رو. ببینی اگه چند ماه نبود می تونی طاقت بیاری. اگه یه وقت خدایی نکرده آسیبی دید چی اگه مجبور شدی با محدودیت زندگی کنی چی. اونوقت یه تصمیم عاقلانه بگیری. دیگه تو سن و سالی هم هستی که پدر مادرت هم به نظرت  احترام می ذارن _ بعید می دونم _ نگفتم موافقت می کنن. حق دارن بالاخره حتی شاید دلخوری یا دعوا هم شکل بگیره ولی باید آرامشت رو حفظ کنی و پای خواستت وایسی با لبخند نگاهش کردم. چقد این آدم آروم و منطقی بود. همون موقع غذا رو آوردن. چشمش که به غذا افتاد برق زد و گفت ' به به رنگ و رو رو. خندیدم و گفتم : اهل شکمی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #442 _ دقیقا بزرگترین مشکلم همینه. _ ببین. می تونی خوب بری راجع به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خوش بحال زنته دیگه. _نه بابا بیچاره همش باید پای گاز باشه. خندیدم مشغول غذا خوردن شدیم. بعدشم که یکم نشستیم و گفت همون اطراف یه جای تفریحی و دیدنیه با هم بلند شدیم و رفتیم. یه مسیر بلند و سرسبز بود. که همه چی هم اونجا پیدا می شد. وسایل بازی خوردنی خریدنی. پوشیدنی جای خوبی بود. یکم خوراکی گرفت. و قدم زدیم و همینجور که حرف می زدیم می خوردیم. دیدم همش درباره مسائل حاشیه ای حرف می زنه. یهو به ذهنم اومد و گفتم میگم خودت چی. تعجب کرد. _ من چی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #443 _ تا حدی میشه گفت آره. همه جور غذایی هم می خورم _ چه خوب. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دونم. ولی چرا. منم توی دوران جوونی عاشق شدم. گفتم : مگه الان پیری که میگی تو دوران جوونی؟ _ پیر شدم دیگه. نشدم؟ _ نه کی گفته. بازم خندید. قبل اینکه من بگم خودش گفت ' خیلی خوش خندم مگه نه. منم خندیدم _ اتفاقا می خواستم بگم. _ من تحت هر شرایطی سعی می کنم بخندم. وقتایی که عصبانی ام خیلی بیشتر. و بلند تر. اولش به نظر مسخره میاد. و شاید عصبی تر هم بشم. ولی آروم آروم خنده هام از ته دل میشه. و اونوقت عصبانیت از نظرم مسخره میاد. _ جدی؟ _ آره. پیشنهاد می کنم حتما امتحانش کنی. _ حتما این کارو می کنم. یکم که گذشت گفتم : فهمیدم پیچوندیا _ نه نپیچوندم. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #444 _ عاشق نشدی؟ خندید. یکم مکث کرد و گفت : فکر کنم گفتم. نمی دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب من... وقتی نوزده بیست سالم بود از یه دختری خوشم اومد. دختری نبود که همه براش سر و دست بشکنن. از هم محلی هامون هم بود. خب محله ما قبلا پایین شهر بود. از این محله هایی که همه همو می شناسن. و تو به همسایه از فامیل هم نزدیک تری. یه دختر شونزده هفده ساله هر عصر با دو سه تا از دوستاش میومدن تو محل چرخ می زدن. یکم سر به سر پسر بچه هایی که فوتبال بازی می کردن می ذاشتن و می رفتن منم از وقتی اینو دیده بودم دیگه تو خونه بند نمی شدم. بیست و چهار سال بیرون بودم که ببینمش سربازیم هم تازه تموم شده بود و بیکار بودم. حواسش به مسیر جلب شد و گفت : دیگه اینجا خیلی خلوت میشه. برگردیم؟ گفتم : برگردیم. دور زدیم و ادامه داد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥