ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#492
- بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
- اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید .
حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن .
- چشم.
زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار .
حس عجیب غریبی داشتم .
اگه پسم می زد چی ؟
واقعا غیر قابل تحمل بود .
پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم
- ریحانه خانم نهار نمی خورم .ممنون.
همونجور که زن عمو گفت به مامانش نمیگفت مامان
درو باز کردم و رفتم داخل .
رو تخت پشت به من نشسته بود .
سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت :
- ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام .
تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#493
فهمید و کامل برگشت سمتم
نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود .
چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود
با دیدنش دلم زیر و رو شد .
بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم.
دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش .
هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.
نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود .
بیشتر متعجب
و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم .
بالاخره زبون باز کردم .
- نشناختی نه ؟
از جاش بلند شد و برگشت سمتم .
دست به کمر زد و معمولی گفت :
- نه متاسفانه .شما ؟
- تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم نگاهش ...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#494
لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم .
- من ....
چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟
آه کشیدم و گفتم :
- من دلارام
یکم باز خیره نگاهم کرد .
انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته.
و من چی کارش می شدم .
زیر لب زمزمه کرد
- دلارام.
دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد .
- نشناختی مسلما .
- نه نشناختم .
به تخت اشاره کردم و گفتم :
- میشه بشینیم صحبت کنیم؟
چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت .
من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست .
ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند
اما نباید می رنجیدم
این عادی بود . منو نمی شناخت .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#495
یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید.
انگار معذب بود .خیلی هم زیاد.
سر صحبت رو خودم باز کردم .
- حال جسمیت چطوره؟
خیره شد بهم .
- خوبه .بد نیست .
- الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟
- نه.
- حتی خودت رو ؟
- آره.
کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره ..
برای همین جواب های کوتاه می داد.
گفتم :
- نیازه خودم رو معرفی کتم ؟
شونه بالا انداخت و گفت :
- فکر کنم
یکم مکث کردم و گفتم :
- دلارامم. عشق قدیمیت
قرار بود ازدواج کنیم و ....
اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم
دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#496
ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود .
و منم پذیرفته بودمش.
عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم .
اینو جلوی علی هم گفتم .
از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود .
نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم .
- دلارام خانم ؟
صدام که زد سرمو بلند کردم.
دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه .
انگا. کودک درونم داشت بیتابی می کرد .
همینجور چند لحظه نگاهش کردم .
نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم .
بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون.
زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران
وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت :
- چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟
بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
فقط به زور گفتم :
- نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم .
بر می گردم زن عمو
ببخشید خدافظ
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#497
از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد .
کم کم گریم شدت گرفت.
راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم .
دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم .
با اینکه این اتفاق حل شدنی بود .
باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود.
یا اصلا خداروشکر که برگشته بود .
اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد.
تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه.
هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم .
نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .
مامان بود.
صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم.
- الو ؟
- سلام خوبی ؟
- مرسی خوبم.
- کجایی ؟
- ام...تو خیابون. دارم بر می گردم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#498
-کدوم خیابون ؟
- اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام .
از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد .
از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم .
سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم .
رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه.
مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت .
منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت .
دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود .
نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد .
خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم .
- الو ؟
- سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟
- سلام .آره رفتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #498 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم نا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#499
- دمق می زنی .خب چی شد ؟
- حافظش رو از دست داده.
انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد .
- جدی میگی دلارام ؟
- آره. خودمم باورم نمیشه .
- منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این.
- حالم خیلی بده علی.
بغض صدام رو که شنید گفت :
- کجایی ؟
- نزدیک خونه .
- بیرونی ؟
- اره .
- وایسا میام دنبالت.
- نه باید اول برم خونه.
- خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام.
- باشه مرسی .
گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم .
وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد .
رفتم جلو و گونش رو بوسیدم.
خواست پسم بزنه که گل رو دید.
گرفتم جلوش و گفتم :
- گل برای گل
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #499 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#500
نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت :
- این چیه ؟
خندیدم و گفتم :
- گله عزیزم. گل .
چشم غره ای بهم رفت .
باز گرفتم جلوش .
- بگیر دیگه برای توعه.
- گل برای چی ؟
- چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم .
- آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟
- عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن .
بگیر دیگه .
چرا ناز می کنی ؟
با اکراه گل رو ازم گرفت.
- ممنون .
- اخمات رو باز کن دیگه .
بخند .
- خندم نمیاد.
- گفتم بخند.
- میگم خندم نمیاد دختر .
- نه باید بخندی .بخند بخند .
شروع کردم به قلقلک دادنش.
بالاخره خندید .
- عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو .
محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #500 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#501
گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن.
بعد هم اومدم و گفتم:
مامان من یه سر می رم بیرون و میام.
باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت :
کجا هی فرت و فرت ؟
- زود بر میگردم .
- دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم
چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت
یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت.
ولی به روی خودم نیاوردم .
باز رفتم ماچش کردم و گفتم:
- چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم
اگه شد حتی بریم گردش.
نظرته ؟
- من حوصله ندارم ولم کن .
- حوصله ندارم نداریم.
بایر بیای .
حالا من برم فعلا.
بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ.
- ببین چه زبونی هم می ریزه
خندیدم و از خونه زدم بیرون .
*
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #501 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#502
داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد
- الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری .
نمی خوای حرف بزنی دختر؟
نگاش کردم .
خیلی حرف تو دلم بود .
ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم
- چرا می خوام حرف بزنم.
ولی حرف زدنم نمیاد
خندید. پشت دستش رو نشون داد و گفت :
- می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد
منم ریز و خسته خندیدم
باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن
- فراموشی گرفته.
ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده .
و الان هیچی یادش نمیاد
همون دوستش تا خونه رسوندش
خیلی عوض شده علی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #502 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#503
- خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد
توقع داری تغییر نکنه ؟
- این مدلش رو دوست ندارم .
- بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره
حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره .
- چی کار کنم ؟
- صبوری و مدارا
- امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون
- دیوونه شدی یهو
- آره.
- اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام.
هرجور که برگرده .
جوابی ندادم
- فک کن کوری شلی چیزی برمیگشت.
قطع نخاع شده میومد .
دور از جونش .اونوقت چی؟
حرف و عملت یکی نیست دلارام.
علی خیلی داشت تند برخورد می کرد
البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥