eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
159 عکس
71 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه. - اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید . حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن . - چشم. زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار . حس عجیب غریبی داشتم . اگه پسم می زد چی ؟ واقعا غیر قابل تحمل بود . پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم - ریحانه خانم نهار نمی خورم ‌.ممنون. همونجور که زن عمو گفت  به مامانش نمی‌گفت مامان درو باز کردم و رفتم داخل . رو تخت پشت به من نشسته بود . سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت : - ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام . تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود . چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌ با دیدنش دلم زیر و رو شد . بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم. دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش . هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود . بیشتر متعجب ‌ و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم . بالاخره زبون باز کردم . - نشناختی نه ؟ از جاش بلند شد و برگشت سمتم . دست به کمر زد و معمولی گفت : - نه متاسفانه .شما ؟ - تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #493 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگفتم منم عشقت ؟ آه کشیدم و گفتم : - من دلارام یکم باز خیره نگاهم کرد . انگار داشت فکر می کرد مادرش درباره دلارام چی بهش گفته. و من چی کارش می شدم . زیر لب زمزمه کرد - دلارام. دلم لرزید. چقدر دوست داشتم اسمم رو وقتی اون صدام می زد . - نشناختی مسلما . - نه نشناختم . به تخت اشاره کردم و گفتم : - میشه بشینیم صحبت کنیم؟ چیزی نگفت و فقط به سمت تخت رفت . من که نشستم اون پشیمون شد و رفت روی صندلی میز کارش نشست . ازم فاصله گرفت. و این دلم رو رنجاند اما نباید می رنجیدم این عادی بود . منو نمی شناخت . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #494 لبخند تلخی زدم و نفس صدادار کشیدم . - من .... چی میگفتم؟میگف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و اون سمت می چرخید. انگار معذب بود .خیلی هم زیاد. سر صحبت رو خودم باز کردم . - حال جسمیت چطوره؟ خیره شد بهم . - خوبه .بد نیست . - الان ...یعنی هیچی بادت نمیاد ؟ - نه. - حتی خودت رو ؟ - آره. کاملا مشخص بود که تمایلی به کش دادن بحث نداره .. برای همین جواب های کوتاه می داد. گفتم : - نیازه خودم رو معرفی کتم ؟ شونه بالا انداخت و گفت : - فکر کنم ‌ یکم مکث کردم و گفتم : - دلارامم. عشق قدیمیت ‌ قرار بود ازدواج کنیم و .... اصلا حس خوبی نسبت به توضیحاتی که داشتم می دادم نداشتم دلم نمی خواست اصلا به حرف زدن ادامه بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #495 یکم بهم نگاه کردیم .من زل زده بودم بهش ولی اون نگاهش این سمت و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته بودمش. عهد بسته بودم هرجوری که بیاد قبولش کنم . اینو جلوی علی هم گفتم . از گفتم پشیمون نبودم ولی ذهنم خیلی آشفته بود . نمی تونستم خوب تمرکز کنم تا جملات درستی به زبون بیارم . - دلارام خانم ؟ صدام که زد سرمو بلند کردم. دلارام خانم ؟ چقدر سرد .چقدر غریبه . انگا. کودک درونم داشت بی‌تابی می کرد . همینجور چند لحظه نگاهش کردم . نمی دونم چرا نتونستم اون جو رو تحمل کنم . بلند شدم و با یه ببخشید با عجله ار اتاق رفتم بیرون. زن عمو با خروج یهوییم شوکه شد و نگران وقتی گفتم من دارم می رم با عجله اومد سمتم و گفت : - چی شد دخترم ؟ مازیار کاری کرد؟چیزی گقت ؟ بغض اجازه نمی داد درست حرف بزنم. فقط به زور گفتم : - نه . همه چی خوبه .من فقط خوب نیستم . بر می گردم زن عمو ببخشید خدافظ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #496 ولی چاره ای نبود .مازیار اون شکلی برگشته بود . و منم پذیرفته
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازیر شد . کم کم گریم شدت گرفت. راه افتادم تو خیابون و اشک ریختم . دلم خیلی پر بود . داشتم می ترکیدم . با اینکه این اتفاق حل شدنی بود . باید خداروشکر می کردم که با مشکل حادی برنگشته بود. یا اصلا خداروشکر که برگشته بود . اینکه اونجوری خطابم کرد دلم واقعا ریش شد. تازه فهمیدم چقدر مازیار برام مهمه. هرچی می گذشتت بیشتر به این موضوع پی می بردم . نمی دونم چقدر بی هدف توی خیابون ها را رفتم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن . مامان بود. صدام رو صاف کردم که متوجه نشه گریه کردم و جواب دادم. - الو ؟ - سلام خوبی ؟ - مرسی خوبم. - کجایی ؟ - ام...تو خیابون. دارم بر می گردم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #497 از خونشون زدم بیرون و به محض خروجم از خونه اشک از چشمام سرازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم ناراحت شد و سریع قطع کرد . از دست خودم کلافه شدم .هوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برای اینکه از دلش در بیارم یه چیزی براش بگیرم . سر راهم گل فروشی دیدم . تصمیم گرفتم براش گل بگیرم . رفتم داخل گل فروشی و گفتم یه دسته گل رز و عروس برام بچینه. مامانم خیلی این دو تا گل رو دوست داشت . منم وقتی وارد گل فروشی می شدم روحم تازه می شد و تمام غم و غصه هام یادم می رفت . دسته گل رو گرفتم و با حال کمی بهتری راهی خونه شدم .هرچند که همچنان فکرم خیلی مشغول بود . نزدیک خونه که بودم علی زنگ زد . خوشحال از اینکه می تونم باهاش صحبت کتم جواب دادم . - الو ؟ - سلام دختر. چطوری ؟رفتی دیدن یار ؟ - سلام .آره رفتم . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #498 -کدوم خیابون ؟ - اذیت نکن دیگه مامان .دارم میام . از دستم نا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه شد چون چند لحظه سکوت کرد . - جدی میگی دلارام ؟ - آره. خودمم باورم نمیشه . - منم تعجب کردم .انتظار هرچیزی رو داشتم الا این. - حالم خیلی بده علی. بغض صدام رو که شنید گفت : - کجایی ؟ - نزدیک خونه . - بیرونی ؟ - اره . - وایسا میام دنبالت. - نه باید اول برم خونه. - خب برو.کارت که تموم شد بگو بیام. - باشه مرسی . گوشی رو قطع کردم و با سرعت بیشتری به سمت خونه رفتم . وقتی وارد شدم مامانم با حالت قهر روی مبل نشسته بود و اصلا نگاهم هم نمی کرد . رفتم جلو و گونش رو بوسیدم. خواست پسم بزنه که گل رو دید. گرفتم جلوش و گفتم : - گل برای گل @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #499 - دمق می زنی .خب چی شد ؟ - حافظش رو از دست داده. انگار شوکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم و گفتم : - گله عزیزم. گل . چشم غره ای بهم رفت . باز گرفتم جلوش . - بگیر دیگه برای توعه. - گل برای چی ؟ - چون دوست داشتم برای مامان قشنگم بگیرم . - آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ - عهههه.یه بارم من مهربون شدم تو اینجوری کن . بگیر دیگه . چرا ناز می کنی ؟ با اکراه گل رو ازم گرفت. - ممنون . - اخمات رو باز کن دیگه . بخند . - خندم نمیاد. - گفتم بخند. - میگم خندم نمیاد دختر . - نه باید بخندی .بخند بخند . شروع کردم به قلقلک دادنش. بالاخره خندید . - عه برو خیله خب بسه .لوس نکن خودتو . محکم بغلش کردم و بالاخره از دلش در آوردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #500 نگاهی به من و نگاهی به گل انداخت و گفت : - این چیه ؟ خندیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومدم و گفتم: مامان من یه سر می رم بیرون و میام. باز طلبکار شد.نوچی کرد و گفت : کجا هی فرت و فرت ؟ - زود بر میگردم . - دختر دو دقیقه هم بشین خونه خب من اصلا تو رو نمی بینم چهار روز دیگه هم شوهر می کنی می ری دیگه کلا نمی بینمت یاد مازیار افتادم و بیشتر دلم گرفت. ولی به روی خودم نیاوردم . باز رفتم ماچش کردم و گفتم: - چشم .اصلا فردا رو کلا در اختیارتم اگه شد حتی بریم گردش. نظرته ؟ - من حوصله ندارم ولم کن . - حوصله ندارم نداریم. بایر بیای . حالا من برم فعلا. بعدا حرف می زنیم .می بینمت عشقم خدافظ. - ببین چه زبونی هم می ریزه خندیدم و از خونه زدم بیرون . * @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #501 گل رو ازش گرفتم و رفتم گذاشتم توی ظرف آب روی اپن. بعد هم اومد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری . نمی خوای حرف بزنی دختر؟ نگاش کردم . خیلی حرف تو دلم بود . ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم - چرا می خوام حرف بزنم. ولی حرف زدنم نمیاد خندید. ‌پشت دستش رو نشون داد و گفت : - می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد‌ منم ریز و خسته خندیدم باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن - فراموشی گرفته. ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده . و الان هیچی یادش نمیاد‌ همون دوستش تا خونه رسوندش‌ خیلی عوض شده علی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #502 داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد - الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ - این مدلش رو دوست ندارم . - بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره . - چی کار کنم ؟ - صبوری و مدارا - امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون - دیوونه شدی یهو - آره. - اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام. هرجور که برگرده . جوابی ندادم - فک کن کوری شلی چیزی برمی‌گشت. قطع نخاع شده میومد . دور از جونش .اونوقت چی؟ حرف و عملت یکی نیست دلارام. علی خیلی داشت تند برخورد می کرد البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥