ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #503 - خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد توقع داری تغییر نکنه ؟ -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#504
- چرا می زنی حالا؟
- چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم نیست .
فقط غر می زنی .
با اینکه نباید دلخور می شدم ولی شدم .
- من کجا غر می زنم ؟
اصلا ولش کن علی من می رم .خدافظ.
خواستم بلند شم که کیفم رو گرفت و نذاشت .
خندید و گفت :
- اوه اوه چه ناز نازی هم شده خانم .بشین ببینم .این ادا ها چیه .
- من ادا در میارم یا تو .
قشنگ می خوای پاشی منو بزنی .مگه چی گفتم؟
- من دارم حقیقت رو میگم.
می تونم مثل دوست های صد من یه غاز قربون صدقه برم و هی بگم خوب کردی .
خوب می کنی . حق داری .
ولی دارم بهت تلنگر می زنم که به خودت بیای .
منطقی باش.
سنی داره ازت میگذره .
بچه که نیستی .
خیر سرت روانشناسی خودت
راست میگفت .چه جور روانشناسی بودم که نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #504 - چرا می زنی حالا؟ - چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#505
- خب ؟
نگاهش کردم .
- چی خب؟
- به نظرت غیر منطقی میگم؟
- خب ...نه .
- من هرچی میگم بخاطر خودته .اگه بدونم ناراحت میشی دیگه نمیگم .
ولی خب می دونم آدم منطقی و واقع بینی هستی .
انتقاد هم می پذیری .
مازیار برگشته و تو الان باید خوشحال باشی .
حافظش هم بر می گرده .
فقط باید صبوری کنی .
ولی همچنان حق انتخاب داری .اگه حس می کنی نمی تونی این شرایط رو کنترل کنی از همین فرصت استفاده کن .
و ازش فاصله بگیر .
اون که الان پیگیر تو نمیشه .
نه نمی تونستم مازیار رو ول کنم .
- نمی تونم ولش کنم علی.
- خب .پس می خوایش
کنارش باش و کمکش کن تا حافظش برگرده.
لبخندی زدم و گفتم :
- مرسی که همیشه با حرفات حالم رو خوب می کنی .
- قربان شما .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #505 - خب ؟ نگاهش کردم . - چی خب؟ - به نظرت غیر منطقی میگم؟ - خب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#506
با شیطنت گفت :
- ولی خودمونیم .
فکر نکنم وقتی مازیار حافظش برگرده خیلی از بودن من توی زندگیت استقبال کنه .
- عه یعنی با ارتباطمون مخالفت می کنه؟
- و حق داره اگر کنه .
- دوست دارم با هم اشناتون کنم
خندید و گفت :
- نیازی نیست .
- ولی اینجوری بهتره .
خب علی تو مثل یه برادر خوب این مدت کنارم بودی .
هیچ وقت لطف و محبت هاتو نمی تونم نادیده بگیرم .
ارتباط بینمون هم ارتباط سالمیه.
ولی به قول تو شاید مازیار مخالفت کنه .
پس بهتره از همین الان که ذهنش هم نسبت به همه چیز پاکه با هم اشناتون کنم
شاید واقعا رفیق های خوبی شدید .
- عجب
حالا فعلا قهوهت رو بخور یخ کرد ..
بعدا دربارش تصمیم میگیریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #506 با شیطنت گفت : - ولی خودمونیم . فکر نکنم وقتی مازیار حافظش ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#508
- به مازیار ؟
با حرکت سر تایید کرد .
فکر خوبی بود
گل رو از زن عمو گرفتم .با اجازه گفتم و داشتم می رفتم سمت اتاقش .
حواسم به جلوم نبود که یهو صداش رو شنیدم .
- سلام دلارام خانم .
ضربان قلبم رفت بالا و یه لحظه شوک شدم .
وایسادم نگاهش کردم .
نگاهش خنثی بود .
دست به جیب جلوم وایساده بود و داشت به گلا نگاه می کرد .
حواسم بود که باز بهم گفت دلارام خانم.
اما به روی خودم نیاوردم.
لبخند زدم و گفتم :
- سلام خوبی ؟
و گل رو گرفتم سمتش .
سر تکون داد و گفت:
- به چه مناسبت ؟
- گل دادن که مناسبت نمی خواد.
همینجوری برات گرفتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #508 - به مازیار ؟ با حرکت سر تایید کرد . فکر خوبی بود گل رو از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#509
گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد .
دیدم وایساده و چیزی نمیگه .
مادرش که از عقب نظاره گر بود گفت :
پسرم برید بشینید تو اتاق با هم یکم صحبت کنید گپ بزنید .
با این حرف زن عمو مازیار به خودش اومدو حرکت کرد سمت اتاقش.
منم دنبالش رفتم .
در اتاق رو تا نیمه بستم و رفتم روی صندلی میز تحریرش نشستم .
گل ها رو گذاشت روی میز و خودش لبه تخت نشست .
کلافه دستی به صورتش کشید و بهم خیره شد
نمی دونستم سر صحبت رو از کجا باز کنم و چی بگم .
هیچ وقت تا حالا برای صحبت با مازیار تو اون شرایط قرار نگرفته بودم .
خیلی عجیب و سخت و سنگین بودد
که با عزیز ترین زندگیت ندونی چه جوری بایر صحبت کنی .
درباره چی حرف بزنی .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #509 گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد . دیدم وایساده و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#510
آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم .
- حالت چطوره ؟بهتری ؟
نگام کرد .چند لحظه بهم خیره موند و گفت :
- فکر می کنم ...آره .
- خداروشکر
هنوز چیزی یادت نیومده ؟
یکم فکر کرد و گفت :
- نه .
دلم گرفت . ولی نباید ناامید می شدم .
- خب دوست نداری سوال بپرسی من حواب بدم؟
چیزی توی سرت نیست ؟
- اینقدر سوال ها زیاده که گیج شدم .
یکم امیدوار تر شدم که داره صحبت می کته
- خیلی هم تازه کم حرف شدی
تو اصلا اینجوری نبودی .
- خب شاید چون یادم نمیاد چه جوری بودم
- اشکال نداره مطمئنم به زودی حافظت برمیگرده
همه چیز بر می گرده به روال سابق
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #510 آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم . - حالت چطوره ؟بهتری ؟ نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#511
- منم امیدوارم
تایم توی سکوت داشت سپری می شد .
نمی دونستم چی بگم .اونم هیچی نمیگفت و نمی پرسید.
برام عجیب بود.
خب حداقل می تونست سوال کنه.
ببینه من کی ام چی ام .روابطمون چه شکلی بود
ولی هیچی نمیگفت.
یادمه مازیار قبلا هم وقتی خیلی فکرش مشغول می شد سکوت می کرد و فاصله میگرفت
اما چون نمی تونستیم دوری هم رو تحمل کنیم زود بخاطر من به خودش میومد .
و باز شیطنت هاشو شروع می کرد.
اما این مازیار رو به رومم انگار قرار نبود حالا حالا ها این سکوت رو بشکنه
یهو فکری به سرم زد و گفتم :
- نظرت چیه بریم بیرون .
- کجا ؟
نمی دونستم کجا .
قصد داشتم با علی بریم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #511 - منم امیدوارم تایم توی سکوت داشت سپری می شد . نمی دونستم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#512
ولی فوری پشیمون شدم. هنوز زود بود اون هنوز با منم احساس راحتی نمی کرد.
چه برسه به علی .
اول باید یکم احساس امنیت کنار من پیدا می کرد بعد .
این شد که گفتم :
- نمی دونم هرجا.
دلت نمی خواد از خونه بری بیرون ؟
- هم می خوام هم نه .
بیشتر خونه نشینی رو ترجیح می دم .
- نگرانم افسردگی بگیری .
تک خنده ای تلخ کرد .
- فکر کنم گرفتم .
دلم یه جوری شد .دوست نداشتم تو اون حال ببینمش.
زدم به در شیطنت و گفتم :
- ولی من نمی ذارم .پاشو پاشو .
خودم بلند شدم و رفتم سمتش.
لباسش رو کشیدم و گفتم :
- بلند شو .
- برای چی خب ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #512 ولی فوری پشیمون شدم. هنوز زود بود اون هنوز با منم احساس راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#513
- برای چی پاشم؟
- اینجا فقط من سوال می پرسم .
خندید .
- خب چرا پاشم بگو ؟
- بریم بیرون .
- کجا ؟
- یه جا رو پیدا می کنیم حالا.تو پاشو .
- حوصله ندارم.
با تشر گفتم :
- عهههه.یعنی چی حوصله ندارم .
بلند شو ببینم .
رفتم لباسش رو کشیدم .اما همچنان اینقدر سنگین بود و زورش،زیاد بود که نتونستم تکونش بدم .
با حرص گفتم :
- خب پاشو دیگه
خندید .
خیلی دلم برای خندش تنگ شده بود.
- خب بگو کجا بریم.
- من الان بگم هم تو نمیشناسی که.
بلند شو می برمت یه جای خوب .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #513 - برای چی پاشم؟ - اینجا فقط من سوال می پرسم . خندید . - خب چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#514
بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد .
و گفت :
من نمی تونم رانندگی کنم ها.
- چرا رانندگی هم یادت رفته ؟
- نه ولی الان تمرکز ندارم .
آدرس ها هم یادم نیست .
- عیب نداره . من ماشین دارم.
همینجوری وایساده بودم منتظر .اونم حرکتی نمی کرد .
وقتی دید از رو نمی رم گفت :
- خب میشه بری بیرون من لباس عوض کنم دلارام خانم ؟
تکونی خوردم و گفتم :
- آ .اها باشه .
از اتاق رفتم بیرون. اینکه باز بهم گفت دلارام خانم حس غریبی بهم داد.
ولی خب عادی بود و باید خودم رو کنترل می کردم .
از اتاق که بیرون رفتم زن عمو به پام بلند شد و با لبخند گفت :
- اوضاع چطوره ؟
هوفی کشیدم و گفتم:
- چی بگم زن عمو .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #514 بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد . و گفت : من نمی تونم ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#515
آروم تر ادامه دادم .
- نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده.
یادش نمیاد دیگه .غریبی میکنه .
اینم حس خوبی بهم نمی ده.
زن عمو اه کشید و گفت :
- ببین دیگه من که مادرشم چی میکشم.
درکت می کنم عزیزم
ولی چه میشه کرد .باید صبوری کنیم .
انشاالله به زوی حافظش برگرده.
- انشااله
الان داریم می ریم بیرون
با خوشحالی گفت :
- جدی ؟
رضایت داد بیاد بیرون بالاخره
- اره خداروشکر. ولی خیلی سخت راضی شد .
- هرچی من بهش گفتم برو یه دوری بزن اصلا گوش نکرد.
باز خوبه با حرف تو کوتاه اومد
- خداروشکر پس .
می خوام ببرمش جایی که خیلی خاطره داریم .
- برو.
این تکرار صحنه ها دکتر گفت خیلی خوبه و لازمه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #515 آروم تر ادامه دادم . - نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#516
- من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظهش می کنم زن عمو.
شما نگران نباشید .
- عزیز دلمی. انشاالله بتونم برات جبران کنم.
- جبران چیه .
مازیار خیلی برام عزیزه می دونید .
راستی عمو چطوره ؟
- عمو هم خوبه .فقط اونم فکرش مشغوله دیگه
- حق دارید بخدا.
به کسی هنوز نمی خواید چیزی بگید ؟
- به نظرم دلیلی برای پنهون کاری وجود نداره .
احتمالا به همه میگیم چی شده.
- خب پس .
صبر می کنم تا خودتون به مامان بابای منم بگید .
- می خوای تو بهشون بگو امروز .
- بگم؟
- اره .اونا هم شاید پیشنهادی دادن راهکاری دادن.
یا تونستن کمک کنن.
اگرم بعد ها بفهمن ناراحت میشن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥