ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #517 - هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن. - هرچیم باشه این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#518
منم نگاهم گویای همه چیز بود .
صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعریف کنم .
بلند شدم و گفتم :
-خب زن عمو اگه اجازه بدید ما بریم .
- برید دخترم .خدا به همراهتون. مراقبت کنید .
- ممنون چشم .
مازیار هم خدافظی کرد و با هم از اونجا خارج شدیم .
توی آسانسور بودیم .نگاهم نمی کرد و چشمش به زمین بود .
شیطنتم گل کرد و گفتم :
- یادت اومد ؟
نگاهم کرد .
- چی ؟
- این لباس ها.
به لباس هاش نگاه انداخت و گفت :
- لباس هام چیه.
- من عاشق این لباس هاتم همیشه بهت میگفتم
و تو دقیقا همینا رو پوشیدی .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #518 منم نگاهم گویای همه چیز بود . صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#519
نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد .
- جدی؟
با لبخند گفتم :
- آره.
- ولی کاملا اتفاقی بود .
- اتفاق جالبی بود
به تله پاتی و حس ششم و این چیزا اعتقاد داری ؟
تک خنده ای کرد و گفت :
-یادم نمیاد به چیا اعتقاد داشتم یا نداشتم .
- راست میگی .یادت نمیاد که .پوف
- همه رو کلافه کردم .
نوچی کردم و گفتم :
- این چی بود گفتی .مگه دست خودته که فراموشی گرفتی .
هیچی نگفت.
دقایقی توی سکوت سپری شد .
بعدش باز خودم سر صحبت رو باز کردم .
- خب بگو ببینم .یک یا دو.
- یک یا دو ؟
-اره یکیشو انتخاب کن .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #519 نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد . - جدی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#520
- یعنی چی یک یا دو .
نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم :
- عه خب تو بگو می فهمی .
- دو
- خوبه .
- حالا می تونم بدونم چی بود ؟
- گزینه یک موزه بود .
گزینه دو سینما .
شما گزینه دو رو انتخاب کردی .
- اها یعنی الان می ریم سینما ؟
- آره.
خوبه مگه نه؟
شونه بالا انداخت و گفت :
- فرقی نمی کنه .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- یعنی چی فرقی نمی کنه ؟ باید فرقی کنه .
یکم ذوق و شوق داشته باش .
- خب واقعا ندارم .ادا در بیارم ؟
ذوق منم یکم گرفته شد .
-خب نه .نمایش نمی خوام بازی کنی .
حق داری بالاخره .
و دیگه چیزی نگفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #520 - یعنی چی یک یا دو . نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم : - عه خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#521
رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل .
بلیت یه فیلم طنز گرفتیم و با یکم خوراکی رفتیم .
کل فیلم فکر هر دومون مشغول بود و تک و توک می شد خندمون بگیره .
وسطای فیلم گفت :
- خنده دار نیست که نمی خندی؟
- امم...چرا هست .
فکر کنم حواسم نیسن.
- من فکرم مشغوله تو چرا .
چند لحظه خیره نگاهش کردم .
- فکر می کنی من فکرم مشغول نیست ؟
- مشغول من .
چیزی نگفتم و به پرده سینما چشم دوختم .
یکم دیگه که گذشت و گفت :
- ببخشید .
باز نگاهش کردم .
- چی؟
- ببخشید ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #521 رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل . بلیت یه فی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#522
- چرا معذرت خواهی می کنی .
- حس می کنم دارم اذیتت می کنم .
موندم چی بگم .از اینکه توجه داشت به وجدد اومدم و گفتم:
- نه .اذیتم نمی کنی .
باز نگاهش رو به پرده سینما دوخت و چیزی نگفت ..
دیگه تا تموم شدن فیلم کسی چیزی نگفت.
بعدش هم بلند شدیم و رفتیم بیرون.
سوارماشین که شدیم ،مازیار در کمال ناباوری گفت:
- الان کجا می ریم ؟
- ام .خونه .
- نریم .
فقط خیره نگاهش کردم .
- دوست دارم یه دوری تو شهر بزنم . البته اگه مشکلی نداری .
با خوشحالی گفتم :
- نه چه مشکلی آخه. بریم بریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #522 - چرا معذرت خواهی می کنی . - حس می کنم دارم اذیتت می کنم . م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#523
از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم .
ضبط هم روشن کردم و به راهم ادامه دادم .
هیچ کدوم باز حرف نمی زدیم .
برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم :
- فکرت مشغوله که چیزی نمیگی؟
- هم آره هم نه.بیشتر سردرگمم. نمی دونم باید چی بگم .
- فقط کافیه شروع کنی به حرف زدن .
- مشکل همینجاست که همون اولین کلمه هم نمیاد .
-اممم.خب بذار من شروع کنم
- شروع کن .
- اون دوران که توی دانشگاه بودیم ،من درس می خوندم و تو تدریس می کردی به نظرم جزو بهترین دوران زندگیم بود.
- پس تدریس هم می کردم .
- مگه زن عمو بهت نگفته بود ؟
- چرا یه چیزایی گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #523 از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم . ضبط هم رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#524
- اره خلاصه .
توی دانشگاه کسی نمی دونست چه نسبتی با هم داریم .
ولی اینقدر مشکوک بودیم که همه یه جورایی فهمیده بودن .
روزای خوبی بود.
وقتی تایم خالی گیر میآوردیم و تنها می شدیم کلی شیطنت می کردیم .
وقتایی که از دستم عصبی یا ناراحت بودی یا قهر بودیم عمدا سر کلاس بیشتر از همیشه روم زوم می شدی
میاوردیم پای تخته و سوالای لاینحل می پرسیدی.
بعد من اینقد شدید قهر می کردم که خودت بعدا برای دلجویی مجبور می شدی بهم نمره بدی
یا چیزی برام بگیری.
اوووو اگه بخوام تک تک خاطرات رو بگم که چند روز طول می کشه .
ولی خیلی خوب بود .همشون .
چه تلخ و چه شیرین .
- می تونم تصور کنم .ولی نمی تونم حسش رو بگیرم .
آه کشیدم.
- خب عادیه چون یادت نمیاد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #524 - اره خلاصه . توی دانشگاه کسی نمی دونست چه نسبتی با هم داریم .
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#525
داشتیم همینجور توی خیابون ها می چرخیدیم .
رسیدیم پشت چراغ قرمز .
یکی زد به شیشه محمد.
شیشه رو کشید پایین .یه پسر بچه گل فروش بود .
نگاهی به ما انداخت و خطاب به مازیار گفت :
- آقا یه گل برا خانمت می خری،؟
مازیار نگاهی به من انداخت.
لبخند زد و گفت :
- از کجا می دونی خانممه.
- آخه خیلی بهم میآید.
خندم گرفت .این بچه ها زبون ریختن رو خیلی خوب بلد بودن .
مازیار هیچی نگفت .از توی کیف پولش پول در آورد بهش داد و یه شاخه خرید .
پسره که رفت گل رو گرفت سمتم و گفت :
- بفرما .برای شما .
نمی تونستم نیشم رو جمع کنم .
حالا نمی دونستم تو عمل انجام شده قرار گرفته بود یا از ته دل خرید.
ولی در هر صورت خوب بود
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #525 داشتیم همینجور توی خیابون ها می چرخیدیم . رسیدیم پشت چراغ قرم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#526
مشغول بو کردن گل بودم .
اونم انگار داشت نگاهم می کرد .
یهو صدای بوق ماشین ها از عقب بلند شد.
حواسم نبود که چراغ خیلی وقته سبز شده .
سریع گل رو جلوی ماشین گذاشتم .
- ای وای .خاک عالم .
گازش رو گرفتم و رفتیم .
صدای خنده ریز مازیار رو شنیدم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- به چی می خندی ؟
- حواس پرتی تو .
- تقصیر توعه دیگه .گل گرفتی حواسم پرت شد .
- عه ؟ خب ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
خندیدم و گفتنم :
نه نه اشکال نداره .
تکرار بشه لطفا.
این بار بلند تر خندید .
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود .
باز حواسم بهش پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم .
اگه مازیار بهم تلنگر نمی زد می رفتم تو جدولا
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #526 مشغول بو کردن گل بودم . اونم انگار داشت نگاهم می کرد . یهو ص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#527
- حالت خوب نیستا.
به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی .
لجوجانه گفتم:
- من خیلیم خوبم .
تو هی حواسم رو پرت می کنی .
- من حواست رو پرت می کنم؟
- آره.
- من مگه چی گفتم ؟
- اها ببین. الان باز داری حواسم رو پرت می کنی .
- چقدر شما پرو تشریف داری دلارام خانم .من اصلا دیگه حرف نمی زنم
خندیدم و گفتم:
- همینه که هست .
و مازیار جدی چیزی نگفت .
یکی دوبار که نگاهش کردم جدی به نظر نمیومد .
صورتش انگار می خندید. ولی هیچی نمیگفت.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #527 - حالت خوب نیستا. به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی . لجوجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#528
- جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟
حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به رو به رو بود و چیزی نمیگفت.
- مازیار ؟
برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و باز رو به رو نگاه کرد.
- عه؟
باز جواب نداد.
- که جواب منو نمی دی.
باشه .الان می رم چقولیت رو پیش مامانت می کننم .
خندید و گفت :
- مگه بچم؟
نگاهی شیطانی بهش انداختم و گفتم :
- خب خوبه .حرف زدی .فعلا کاریت ندارم.
- عجب .
- مش رجب!
دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتیم و رسیدیم جلوی در خونشون.
به طرفم برگشت و تا خواستیم حرف بزنیم گوشیم زنگ خورد .
علی بود.
جواب دادم.
- الو؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #528 - جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟ حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#529
- سلام دختر چطوری ؟
- سلام علی مرسی تو خوبی؟
وقتی گفتم علی حس کردم مازیار گوش هاش تیز شد .
- خوبم شکر .چه خبرا .نیستی .
- سلامتی . با مازیارم
- عه؟ به به به سلامتی .بیرونید؟
- آره. جات خالی.
- دیگه خالی نبند. جام که خالی نیست .
خندیدم.
- خوش بگذره بهتون .حالش چطوره ؟
- خوبه.
- شکر . انشاالله می بینیم همو
- انشالله حتما.
یه بارم باید سه تایی بریم بیرون.
- می ریم عزیزم. مراقب خودتون باشبد.
زنگ زدم ببینم چی کار می کنی.
- لطف کردی .مرسی.
چشم .تو هم مراقبت کن.
گوشی رو که قطع کردم مازیار کنجکاو پرسید.
- کی بود؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥