eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
86 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #538 - با کسی یا هرکسی بودیم؟ سرم رو پایین انداختم. نمی دونستم چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم . تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس‌ و... قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی. اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد. به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری. یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود. فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم - پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم . انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم. دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #539 - عه بابا. - چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم. مازیار بود. چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. و بفهمم که چرا نیومد. با صدایی گرفته و آروم جواب دادم. - الو؟ با مکث جواب داد. - سلام. خوبی؟! ممنون . سرد حرف می زدم. - خواب بودی؟ - آره. زنگ زدی بیدار شدم. - ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #540 با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد. * صبح با صدای زن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها آره. هیچی نگفتم .می خواستم دلخوریم رو نشون بدم. - فکر کنم حوصله نداری. من بهتره قطع کنم . هوفی کشیدم و گفتم: - یعنی نمی دونی چرا اینجوری حرف می زنم ؟ یکم مکث کرد. - نه. چی شده خب؟ بیشتر عصبی شدم. - جدا نمی دونی؟! - نه خب. بگو. - چرا دیشب نیومدی؟ نفس صداداری کشید. - حالم خوب نبود. - چرا حالت خوب نبود؟ - بهم ریخته بودم. دارو هام منگم کرده بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #541 - نه دیگه بیدار شدم. - خوبی؟ - مرسی. فکر کنم پرسیدی. - اها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خوب نبود. اصلا دست خودم نبود. - باشه. دیگه گذشت. چه خبر؟ - خبری نیست جز همون حالاتی که گفتم. بیشتر خبرا دست شماست. - نه منم خبری ندارم. فقط مامان بابام یعنی عمو و زن عموت خیلی تعجب کردن وقتی فهمیدن چه اتفاقی برات افتاده . - خب... طبیعیه. من خودمم هنوز باورم نشده. و اینکه ذهنم اینقدر خالیه اذیتم می کنه. - با دکترت حرف زدی؟ - نه. حوصله ندارم. - حوصله ندارم که نشد حرف. باید روال درمانت منظم انجام شه. - فعلا امروز به گفته مادرم رفیق قدیمیم می خواد بیاد به دیدنم و حرف بزنیم. دیگه حسش نیست دکتر هم برم . - می دونستی قبلا خیلی فعال بودی ؟ ضربه به سرت تنبلت کرده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #542 - اها. - مشخصه ازم خیلی ناراحتی. - نباشم؟ - میگم که. حالم خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم و گفتم. - درست میشه بهش فکر نکن. - راستی. - بله؟ - قبل اون راستی ... قبلا جانم نمی گفتی ؟ یهو با بهت و خوشحالی گفتم : - یادت اومد؟ - یادم که نیومد ولی فکر کنم دو نفر که همو دوست دارن با محبت بیشتری با هم حرف می زنن. با خنده لب گزیدم. - فکر کنم کلا امروز از دنده چپ پاشدم - مطمئن باشم از من دل چرکین نیستی ؟ یکم شیطنتم گل کرد. - ام بذار فکر کنم. منتظر بود و فقط صدای نفس هاش میومد . اینقدر هیچی نگفتم که گفت: - الو، پشت خطی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #543 - شک نکن دست خودم نبوده. وگرنه خودمم دارم اذیت مشم اهی کشیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خندم گرفت. - شاید. - چی شاید ؟ - خب شاید. - بازیت گرفته دختر جان ؟ - عه از کجا فهمیدی . اونم بی حال خندید. - بگو ببینم ناراحتی یا نه. - ام ... شاید. - عجب. - مش رجب. - جدی میگم ناراحتی؟ - خب مثلا اگه الان ناراحت باشم چی کار می کنی؟ - نمی دونم. - خب پس نپرس. - تو بگو. چرا لوس می کنی خودتو. - خب من لوس می کنم تو نازمو بخری. - ناز بخرم ؟ - اوهوم. چیز عجیبیه؟ - شاید. حرصی شدم . - مازیار. بلند خندید. دلم برای خنده های اون شکلیش تنگ شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #544 خندم گرفت. - شاید. - چی شاید ؟ - خب شاید. - بازیت گرفته دخت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خنده‌ش که قطع شد خیلی یهویی گفت: - کی همو ببینیم؟ به وجد اومدم. - نمی دونم. کی ببینیم؟ - امروز عصر خوبه؟ - خوبه. کجا بریم. - اینو تو باید بگی . -بذار بیام دنبالت یه فکری می کنیم . - فکر خوبیه. گوشیو که قطع کردم با انرژی بیشتری بلند شدم. رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم تصمیم گرفتم یه آرایشگاه هم برم . خیلی وقت بود اصلاح نرفته بودم. تا همون عصر سرگرم خودم بودم و عصر حاضر شدم و رفتم دنبالش مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار باهام قهره . باید از دل اونم در می‌آوردم. وقتی رسیدم مازیار هم حاضر بود. این بار از دفعه قبل خیلی شیک و پیک تر شده بود. مشخص بود خیلی به خودش رسیده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #545 خنده‌ش که قطع شد خیلی یهویی گفت: - کی همو ببینیم؟ به وجد اوم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود. اونم وقتی سوار ماشین شد و سلام کرد نگاهش روم زوم موند. هر دو محو تماشای هم شده بودیم. نه من از اون چشم بر می داشتم نه اون از من. در آخر وقتی یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد به خودمون اومدیم. اون زودتر گفت: - تغییر کردی. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : - خوشگل شدم؟ - بودی. خوشگل تر شدی. دلم از تعریفش قنج رفت. یکم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : - تو هم که حسابی به خودت رسیدی . دستی به لباسش کشید. - آره دیگه. از شلخته بودن خسته شدم . گفتم یه صفایی به خودم بدم. - خوب کردی. - خب کجا بریم؟ یاد یه جایی افتادم که همش باهم می رفتیم . لبخند مرموزی زدم و گفتم : - بشین تا ببرمت یه جای خوب @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #546 نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود. اونم وقتی سوار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پیاده که شدیم گفتم : - اینجا رو یادت میاد ؟ مرموز نگاهم کرد و گفت : - نه. اینجا جای خاصیه. - آره خیلی خاص. پاتوق همیشگی مون. ساختمون دانشگاه هم بهش نشون دادم و گفتم: - اونجا درس می دادی. چند لحظه به ساختمون نگاه کرد و بعد گفتم: - خب بریم یه دوری تو پارک بزنیم . هیچی نمی‌گفت .انگار داشت فکر می کرد. منم موقع قدم زدن چیزی نگفتم تا تو حال خودش باشه . خودمم خاطرات قشنگمون رو مرور کردم با یاد آوری هر کدومشون لبخند رو لبم میومد. یهو گفت : - به چی می خندی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #547 رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم. پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه خاطره ای؟ مشترک ؟ - اوهوم. - خب تعریف کن . شاید منم یادم اومد . امیدی نداشتم که یادش بیاد ولی شروع کردم به تعریف کردن. - یه روز بعد دانشگاه اومدیم اینجا. من شیطنتم گل کرده بود. خسته و گرسنه هم بودم. گفتم بریم دم آب خوری آب بخورم کنارم وایساده بودی. آب که خوردم گفتم: - همش پنج دقیقه وقت داری بهم یه چیزی بدی بخورم وگرنه خیست می کنم بهت امون ندادم. شروع کردم به شمردن و بگو کجاتو خیس کردم ؟ همون جایی که همه فکر کنن خودتو خیس کردی. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #548 -هیچی. - آدم به هیچی نمی خنده. - یاد یه خاطره افتادم. - چه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرم آوردی. خندیدم و گفتم : - اوووو تا دلت بخواد. - خدا رحم کنه پس بهم. - نگران نباش. باهام کنار اومدی. - جدی؟ الکی که نمیگی؟ - کاملا جدی. - عجب. خنده‌م با یاد اوریش شدت گرفت - به چی می خندی؟ - یاد اون زمان که میفتم... هنوز جملم کامل نشده بود که یهو داد زد. - دلارام اومد اومد. وایسادم و با تعجب نگاهش کردم. - یا خدا چی اومد؟ هرکی دور و برمون بود با تعجب نگاهمون می کرد. مازیار نگاهش روی آب خوری بود. - یادم اومد. - چی یادت اومد؟! - همون صحنه. - کدوم؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #549 مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید. - جدی؟ معلوم نیست تا الان چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - آب خوری . صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی.... به گوشام اعتماد نداشتم. باورم نمیشد که بالاخره یادش اومد. - ج...جدی میگی مازیار ؟ خودش هم متعجب و خوشحال بود. - آره. دیدم اون صحنه رو. حتی لباس کرم تنم بود. من دقیق یادم نبود که چی تنش بود اما خب مازیار یه کت کرم رنگ داره و این یعنی واقعا یادش اومده. از فرط شادی کنترلم رو از دست دادم و خودمو توی بغلش انداختم. اونم که از من خوشحال تر دستشو دورم حلقه کرد هرکی رد مز شد با تعجب نگاه می کرد ولی مهم نبود. مهم ما بودیم که خوشحال بودیم. - وای خدایا شکرت. این خیلی خوبه مازیار. اون هیچی نمی‌گفت . ازش جدا شدم. چشماش و لبش می خندید و داشت نگاهم می کرد. - فکر کن فکر کن. دیگه چی یادت میاد؟ یعنی الان منو یادته ؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥