ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #566 - نه مازیار اشتباه می کنی. پوزخند زد. - باشه من اشتباه می کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#567
نشست و گفت:
- یه ربع دیگه میاره.
مازیار تشکر کرد.
- مرسی علی آقا.
به زحمت افتادید.
- چه زحمتی.
همون موقع تلفن مازیار زنگ خورد.
با اجازه ای گفت و بلند شد رفت.
و این بار من و علی تنها شدیم .
نگاهش کردم.
اوا سرش پایین بود.
ولی بعدش اونم بهم چشم دوخت
همیتجور فقط زل زده بودم بهش بلکه چیزی از نگاهش بفهمم
اما متوجه نمیشدم
خیلی گنگ بود
آخرش گفتم:
- چته علی؟
خودشو به اون راه زد
- چمه؟
- خودتو به اون راه نزن. می فهمی منظورم چیه.
- نه واقعا.
آخه یعنی چی چته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #567 نشست و گفت: - یه ربع دیگه میاره. مازیار تشکر کرد. - مرسی علی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#568
هوفی کشیدم و گفتم:
- عجیب شدی.
یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه نیستی.
و انگار به زور داری مازیار رو تحمل می کنی.
خیلی معمولی گفت:
- همچین چیزی نیست.
مشخص بود الکی میگه.
- علی!
- بله دلارام؟
بهم برخورد.
- هیچی.
باشه. حق با توعه
کلافه پوف کرد.
- نمی دونم خودمم چمه.
ولی در کل مهم نیست.
یکم بهم ریختم.
ببخشید اگه نتونستم کنترل کنم و شما هم فهمیدید
- دلیل اشفتگیت رو نمی دونی؟
شاید سی ثانیه عمیق نگاهم کرد.
بعد چشم هاشو بست و گفت:
- نه. نمی دونم.
باورم نشد.
- خیله خب. اذیتت نمی کنم
امیدوارم زودتر خوب شی.
- نمیشم.
- علی؟
- ولش کن. بگذریم کلا.
مازیار خوبه؟ کنار میآید ؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #568 هوفی کشیدم و گفتم: - عجیب شدی. یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#569
یکم خیره نگاهش کردم.
- آره شکر خدا خوبه.
- خب خوبه.
تو چی؟ از شرایط راضی ای؟
پشیمون نیستی؟
- نه.همه چی عالی.
- بازم شکر.
و با لبخندی صحبتش رو تموم کرد.
من مطمئن بودم این حال علی طبق حرف مازیار یه ربطی به من داره .
باید بعدا گیرش میآوردم و تخلیه اطلاعاتیش می کردم.
مازیار اومد و اون دو تا مشغول صحبت های روزمره شدن
انگار علی اینجوری می خواست بحث رو منحرف کنه.
و بگه چیزیش نیست و مشکلی با مازیار نداره.
ولی من می شناختمش.
در هر صورت دیگه چیزی نگفتم
فقط یا خودم میگفتم ای کاش نمیومدیم بیرون .
البته بد هم نشد.
حداقل یه سری چیزا برام معلوم میشد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #569 یکم خیره نگاهش کردم. - آره شکر خدا خوبه. - خب خوبه. تو چی؟ ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#570
بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
قبل رفتن هم خود علی به اصرار رفت و غذا ها رو حساب کرد.
وقتی که رفت، مازیار رو کرد بهم و گفت:
- ادم عجیبی بود.
در تایید حرفش سر تکون دادم.
- ازش خوشت نیومد؟
شونه بالا انداخت .
- راستش رو بخوای سر همون چیزی که بهت گفتم خیلی حس خوبی بهش ندارم.
مگر اینکه خلافش ثابت شه.
منم بدجور فکرم مشغول شده بود.
توی سکوت مشغول بازی با انگشت های دستم بودم که دستش رو رو روی دستم احساس کردم .
سر بلند کردم و لبخندی بهش زدم.
اونم لبخند رو لبش بود.
خودم شروع کردم و گفتم:
- مازیار من اصلا متوجه نشده بودم که علی بهم...
نذاشت جملهم رو کامل کنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #570 بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#571
- ولش کن . دربارهش حرف نزنیم.
- من ... اگر مطمئن شم که خبریه ارتباطم رو باهاش قطع می کنم .
لبخند زدو بغلم کرد.
ولی چیزی نگفت.
یکم توی همون حالت موندیم و ما هم بلند شدیم
*
از اون دیدار دو سه روز گذشت و خبری از علی نبود.
تقریبا هر روز با مازیار بیرون می رفتم و وقت می گذروندم.
و خوش بودم. اما خیلی فکرم مشغول شده بود.
مشغول علی.
برا همین تصمیم گرفتم برم دفترش و باهاش صحبت کنم
یه روز بی هوا بلند شدم رفتم ..
جلسه داشت و یکم منتظر نشستم.
بعد جلسه منو به اتاقش دعوت کرد و با هم تنها شدیم
حالش می شد گفت بهتره و مثل اون روز برخورد نکرد
اما باز هم عین سابق نبود
وقتی نشستیم گفت:
- چه خبر؟ از اینورا دلارام خانم ؟
- خبرا که پیش شماست .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #571 - ولش کن . دربارهش حرف نزنیم. - من ... اگر مطمئن شم که خبریه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#572
- نه والا خبری نیست.
سرگرم کار و زندگی ایم.
- فقط؟
- فقط.
- چرا یه جوری شدی علی؟
- چه جوری شدم؟
- عجیب غریب.
- از چه نظر؟
- دیگه باهام مثل سابق نیستی .
- خب... دیگه الان ماجرا فرق می کنه دلارام.
تو داری ازدواج می کنی.
- چه ربطی داره؟ ارتباط ما مگه اصلا به این ربط داشت؟
تو که می دونستی من و مازیاررهمو دوست داریم و قصدمون ازدواجه
- آره ولی انگار خودم رو به نفهمی زده بودم.
- یعنی چی؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
- ولش کن دلارام. چی کار داری آخه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #572 - نه والا خبری نیست. سرگرم کار و زندگی ایم. - فقط؟ - فقط. -
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#573
- یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم
تمام مدت که مازیار نبود تو راهنمای من بودی.
حالا چی شد ؟
چرا اینجوری رفتار می کن؟
یکم مکث کرد و گفت:
- فکر کنم به نفع همه ماست که این ارتباط رو ادامه ندیم.
شوکه شدم . فقط نگاهش می کردم. کلافه سرشو انداخت پایین.
باز نگاهم کرد. این بار با تاثر.
- از من ناراحت نشو دلارام.
ولی باور کن این بهترین کاره.
دلخور بلند شدم. خواستم برم سمت در که صدام زد.
- دلارام نرو!
بدون اینکه برگردم گفتم:
- مگه نگفتی ادامه ندیم؟ خب نمی دیم.
دیگه چرا بمونم؟
- اینجوری نرو.
موندم چی بگم. خیلی گیج و عصبی بودم.
فقط پرسیدم.
- یه سوال.
بعدش دیگه تموم.
- بپرس.
برگشتم سمتش. یکم تو چشمهاش خیره شدم و گفتم :
- دوستم داری؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #573 - یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم تمام مدت که مازی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#574
هیچی نمیگفت.
فقط داشت نگاهم می کرد.
وقتی انتظارم طولانی شد گفتم :
- نمی خوای جواب بدی؟
- چی بگم آخه؟
جوابم رو تقریبا گرفتم.
لبخند زدم و گفتم:
- هیچی. جوابم رو گرفتم.
من فکر می کردم ما واقعا دوستیم . دوست معمولی.
اما انگار اینجوری نبود.
من اشتباه می کردم.
و این اشتباه تقصیر تو بود.
نمی دونم
شاید هم تقصیر خودم بود که راحت اعتماد کردم
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
- به هرحال. تموم شد دیگه. امیدوارم موفق باشی.
درو باز کردم.
صدام زد.
- دلارام.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
پایین شرکت که رسیدم شمارهش رو هم پاک کردم و کلا علی رو برای همیشه از زندگیم کنار گذاشتم .
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #574 هیچی نمیگفت. فقط داشت نگاهم می کرد. وقتی انتظارم طولانی شد گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#575
چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد کنار بیام. ولی بالاخره تموم شد.
به مازیار هم ماجرا رو گفتم.
اونم تمام مدت سعی داشت آرومم کنه. هنوز حافظهش بر نگشته بود و خودش هم دیگه کلافه شده بود.
در هفته دو سه باری هم رو می دیدیم. گاهی هم بیشتر
توی اون مدت شروع کرده بودم رو مخ مامان کار می کردم که نظرش نسبت به مازیار عوض شه.
خیلی نامحسوس. براش عجیب بود که چرا نظرم عوض شده و دیگه از مازیار بدم نمیاد.
همشم سعی داشت بفهمه چه خبره.ولی من مراقب بودم نم پس ندم.
دوست داشتم برم سر کارو سرگرم شم.
می تونستم مطب بزنم اما خب بودجهشو نداشتم.
باید می رفتم جایی استخدام میشدم تا روزی که بتونم خودم برای خودم جایی رو بگیرم .
در به در دنبال کار بودم.
هرجا می رفتم سر می زدم با هم به توافق نمی رسیدیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #575 چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#576
دیگه کاملا اعصابم رو داشتم از دست می دادم.
ناامید از یه جای دیگه که برای کار رفته بودم داشتم بر میگشتم که گوشیم زنگ خورد.
بی حوصله به صفحهش نگاه کردم. مازیار بود.
یکم از اون حجم بی حوصلگی کم شد و جوابش رو دادم.
- الو؟
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام قربونت تو خوبی؟
- عالی. چه خبر؟
یکم عجیب صحبت می کرد.
یاد قبل فراموشیش افتادم.
لحنش شبیه اون موقع شده بود.
- سلامتی. اومده بودم برای کار.
- خب نتیجه؟
پوفی کشیدم.
- نشد.
- عیب نداره فدای سرت. چیزی که زیاده کار.
از خداشون هم باشه خانم مشاوری به این خوبی بخوان استخدام کنن.
خندیدم.
- اینو بهشون بگی همون اول پرتم می کنن بیرون.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
مائیم گدای حضرت معصومه
محتاج عطای حضرت معصومه
همراه رضا ز دیده خون میریزیم
در روز عزای حضرت معصومه...
#دعاگو
رمان جدید #ویرانه
خلاصه رمان:
در مورد دختری به نام مهسا هست که به خاطر بدهی پدرش مجبور به ازدواج با پیرمردی میشه که زن داره
پیرمرد هم به مهسا میگه من بخاطر کاری که زنم باهام کرده میخوام باهات به صورت سوری ازدواج کنم
بعد تز ازدواج پسر پیرمرد عاشق این دختره میشه و باهم ارتباط برقرار میکنن
ولی این وسط یه رازی بین پسر پیرمرد و مهسا هست که...
شروع رمان:۱۴۰۳.۰۷.۲۳
@deledivane